سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حقّ سرپرست علمی تو آن است که وی رابزرگ بشماری و مجلسش را محترم بشماری و به او نیک گوش کنی [امام سجّاد علیه السلام]
 
سه شنبه 90 خرداد 31 , ساعت 7:56 عصر

زندگینامه رودکی

ابوعبدا... جعفربن‌ محمد رودکی‌ بزرگترین‌ شاعر و سخنور ایرانی‌ است‌ که‌ به‌ پدر شعر فارسی‌ شهرت‌ یافته‌ است‌. وی‌ در اواسط قرن‌ سوم‌ هجری‌ در قریه‌ بنج‌ رودک‌ از توابع‌ سمرقند به‌ دنیا آمد. ابوعبدا... در کودکی‌ قرآن‌ را حفظ نمود و با لحنی‌ دلنشین‌ ابیات‌ آن‌ را می‌خواند; وی‌ در دوران‌ نوجوانی‌به‌ شعر و شاعری‌ و سرایش‌ اشعار نغز و دلکش‌ روی‌ آورد و چون‌ نواختن‌ چنگ‌ و بربط را فرا گرفت‌ اشعار خود را با صدای‌ بسیار رسا و زیبا می‌خواند و آن‌ را با نوای‌ چنگ‌ و بربط در می‌آمیخت‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ هرگاه‌ آوازی‌ را به‌ همراه‌ بربط سر می‌داد مردم‌ بی‌اختیار به‌ گرد او جمع‌ می‌شدند و از اشعار افسونگر او لذت‌ می‌بردند. رودکی‌ بزودی‌ شهره‌ عالم‌ و آدم‌ شد و هنوز نوجوانی‌ نورسته‌ بیش‌ نبود که‌ شهرت‌ و آوازه‌ این‌ شاعر و خواننده‌ رؤیایی‌ به‌ دربار شاهان‌ سامانی‌ رسید. امیر نصر بن‌ احمد سامانی‌ که‌ توصیف‌ رودکی‌ را شنیده‌ بود او را به‌ دربار خود فراخواند و اشعار رودکی‌ در وی‌ چنان‌ اثر کرد که‌ شاعر را نزد خود نگاه‌ داشت‌. سخن‌ سرای‌ بزرگ‌ ایران‌ در دربار شاهان‌ سامانی‌ به‌ مقام‌ بالایی‌ دست‌ یافت‌ و سرآمد زمانه‌ خود گشت‌. وی‌ در طول‌ زندگی‌ مورد احترام‌ و ستایش‌ امیرنصر سامانی‌ و وزرای‌ دانشمند او ابوالفضل‌ بلعمی‌ و ابوعبدا... جیهانی بود و این‌ بزرگان‌ بارها صله‌های‌ فراوانی‌ به‌ او بخشیدند. وی اسماعیلی بود و نصر نیز نخستین امیری بود که این مذهب را پذیرفت و به‌مبلغین اسماعیلی اجازه داد تا در قلمروش آزادانه مذهب خود را تبلیغ کنند. پس از خلع نصر سامانی، عده‌ای در پی آزار و اذیت رودکی و سایر اسماعیلیان برآمدند، رودکی از دربار طرد شد و در فقر درگذشت. رودکی‌ نیز بارها در اشعار خود امیرنصر، بلعمی‌ و ماکان‌ بن‌ کاکی‌ یکی‌ از امرای‌ بزرگ‌ دیلمی‌ را ستود و از آنان‌ به‌ نیکی‌ یاد کرد. رودکی‌ اولین‌ شاعر بزرگ‌ پارسی‌ گوی‌ ایران‌ بود که‌ شعر فارسی‌ را به‌ تحرک‌ و جنبش‌ واداشت‌ وموجب‌ غنا و شورآفرینی‌ ادبیات‌ فارسی‌ گردید. وی‌ انواع‌ مختلف‌ شعر را ابداع‌ و تنظیم‌ کرد و راهگشای‌ بسیاری‌ از شعرای‌ بزرگ‌ عهد غزنوی‌ نظیر حکیم‌ ابوالقاسم‌ فردوسی‌، دقیقی‌ و عنصری بود. ساخت‌ رباعی‌ را نیز به‌ رودکی‌ نسبت‌ داده‌اند که‌ از شعر کودکی‌ شیرین‌ زبان‌ الهام‌ گرفت‌ و با استعداد خارق‌ العاده‌خود وزن‌ و آهنگ‌ رباعی‌ را بوجود آورد. بزرگترین‌ شاهکار رودکی‌ که‌ همگان‌ او را به‌ این‌ شعر می‌شناسند و شهرت‌ جهانی‌ یافته‌ شعرجادویی‌ (بوی‌ جوی‌ مولیان‌) وی‌ است‌. گویند امرا و لشکریان‌ امیرنصر سامانی‌ از توقف‌ دراز مدت‌ امیر در شهر هرات‌ ملول‌ و دلتنگ‌ گشته‌ بودند و از اینکه‌ وی‌ پس‌ از چهار سال‌ هنوز قصد بازگشت‌ به‌ بخارا را نداشت‌ ابراز ناشکیبایی‌ می‌کردند. پس‌ بناچار دست‌ به‌ دامان‌ رودکی‌ شدند تا باخنیاگری‌ سحرآمیز خود امیر را روانه‌ پایتخت‌ خویش‌ (بخارا) نماید. رودکی‌ بربط برگرفت‌ و در حالی‌ که‌ اشعار زیر را می‌خواند و می‌نواخت‌ به‌ نزد امیر نصر رفت‌: بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی :ریگ آموی و درُشتی‌های او زیرپایم پرنیان آید همی آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی ای بخارا ، شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی میر ماه ست و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی این‌ اشعار بسیار زیبا که‌ رودکی‌ آن‌ رابا بربط خود می‌نواخت‌ و به‌ آوازی‌ خوش‌ برمی‌خواند چنان‌ در امیر کارگر افتاد که‌ بی‌درنگ‌ عزم‌ رفتن‌ کرد و بر اسب‌ خود جهید و بدون‌ کفش‌ وتجهیزات‌ رهسپار بخارا شد. این‌ داستان‌ به‌ یکی‌ از ضرب‌ المثل‌های‌ فارسی‌ نیز مبدل‌ گشته‌ است‌. در تواریخ‌ از ابیات‌ فراوان‌ حکیم‌ رودکی‌ سخن‌ رانده‌ شده‌ و وی‌ را سراینده‌ بیش‌ از یک‌ میلیون‌ بیت‌ شعر دانسته‌اند ولی‌ در حال‌ حاضر تنها ابیاتی‌ پراکنده‌ (درحدود هزار بیت‌) و دو اثر منظوم‌ (کلیله‌ ودمنه‌ منظوم‌)، و (سندباد نامه‌) از این‌ شاعر بزرگ‌ برجای‌ مانده‌ است‌. در اشعار باقی‌ مانده‌ از رودکی‌ موضوعاتی‌ همچون‌ صدای‌ دلپذیر آب‌، نغمه‌های‌ دل‌نشین‌ پرندگان‌،لذت‌ بردن‌ از زندگی‌، شاد زیستن‌ با سیاه‌ چشمان‌، فراموش‌ کردن‌ غم‌ و غصه‌، افسانه‌ دانستن‌ جهان‌ و... مورد تأکید قرار گرفته‌ است‌ که‌ حکایت‌ از ذوق‌ ادبی‌ بسیار بالای‌ این‌ شاعر شیرین‌ سخن‌ دارد وشاید بتوان‌ گفت‌ شعرای‌ بزرگ‌ دوره‌های‌ بعد نظیر ‌خیام و سعدی و حافظ در سرایش‌ غزلهای‌ شاد خود از رودکی‌ الهام‌ گرفته‌اند. رودکی‌ را کور دانسته‌اند و داستان‌ نابینایی‌ او یکی‌ از ابهامات‌ تاریخی‌ این‌ شاعر بزرگ‌ است‌. بعضی‌ از منابع‌ او را کور مادرزاد خوانده‌اند و برخی‌ نیز کوری‌ او را بر اثر حادثه‌ای‌ در اواخر عمر دانسته‌اند. دربعضی‌ از کتب‌ نیز از کوری‌ او سخنی‌ به‌ میان‌ نیامده‌ است‌. با این‌ حال‌ ظاهرا وی‌ در اواخر عمر خود به‌ نابینایی‌ دچار شده‌ است‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ در به‌ نظم‌ درآوردن‌ کلیله‌ و دمنه‌ از شاعری‌ دیگر کمک‌ گرفته‌ است‌. آن‌ شاعر حکایات‌ و عبارات‌ این‌ کتاب‌ را بر او می‌خوانده‌ و رودکی‌ آنها را به‌ نظم‌ می‌آورده‌ است‌. نکته باریک‏تر از مو اینکه رودکى زمانى چنین غزل سرود که پیشینه‏اى از هزارسال شعر پارسى در میان نبود و منابع و نمونه‏هاى شعر پارسى در حد پاره‏هایى‏چون «غلطان غلطان همى رود تا لب گو» و یا «آهوى کوهى در دشت چگونه دوزا»محدود بود، اما با این‏همه اگر حکیم کاشانى 700 سال پس از رودکى گذر عمر راچنین زیبا تصویر مى‏کند که: پیرى رسید و مستى طبع جوان گذشت بار تن از تحمل رطل گران گذشت از آن است که رودکىِ عزیز شالوده خوش این تصویرگرى جانانه را این‏چنین‏تحکیم بخشیده است: مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان لابل چراغ تابان بود سپید سیم رده بود و درّ و مرجان بود ستاره سحرى بود و قطره باران بود یکى نماند کنون زآن همه که بود و بریخت چه نحس بود همانا که نحس کیوان بود نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز چه بود؟ مَنْت بگویم قضاى یزدان بود جهان همیشه چنین است گِرد گردان است همیشه تا بود آیین گِرد گردان بود همان که درمان باشد به‏جاى درد شود و باز درد همان کز نخست درمان بود کهن کند به زمانى همان کجا نَو بود و نَو کند به زمانى همان که خَلقان بود بسا شکسته بیابان که باغ خرّم بود و باغ خرّم گشت آن کجا بیابان بود همى چه دانى اى ماهروى مشکین موى که حال بنده ازین پیش بر چه سامان بود به زلف چوگان نازش همى کنى تو بدُو ندیدى آنگه او را که زلف چوگان بود شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود بسا نگار که حیران بُدى بدَو در چشم بروى او دَرْ چشمم همیشه حیران بود شد آن زمانه که او شاد بود و خرّم بود نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود همى خرید و همى سخت بى‏شمار درم به شهر هرگه یک ترک نارپستان بود بَسا کنیزک نیکو که میل داشت بدو به شب زیارى او نزد جمله پنهان بود به روز چون که نیارست شد بدیدن او نهیبِ خواجه او بود و بیم زندان بود نبیدِ روشن و دیدارِ خوب و روىِ لطیف اگر گران بُد، زى من همیشه ارزان بود دلم خِزانه پر گنج بود و گنج سخن نشانه نامه ما مِهر و شعر عنوان بود همیشه شاد و ندانستمى که غم چه بود دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود بسا دلا که بسان حریر کرده به شعر از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود همیشه چشمم زى زلفکانِ چابک بود همیشه گوشم زى مردم سخن‏دان بود عیال نه، زن و فرزند نه؛ مؤنت نه ازین ستمها آسوده بود و آسان بود تو رودکى را اى ماهرو کنون بینى بدان زمانه ندیدى که این‏چنینان بود بدان زمانه ندیدى که در جهان رفتى سرود گویان، گویى هَزاردستان بود شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکارِ میران بود و یا اگر سعدى شیرین‏سخن قریب چهار قرن پس از رودکى بر منبر وعظ وخطابه شکر مى‏پراکند و صیتِ سخنش عالم‏گیر مى‏شود و شعر خوشش را چون‏کاغذ زر مى‏برند از آن روست که آموزگار نخستین روز درس ادب پارسى این‏چنین‏نیکو او را اندرز داده است: اى آنکه غمگنى و سزاوارى واندر نهان سرشک همى بارى رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد بود آنکه بود، خیره چه غم دارى هموار کرد خواهى گیتى را گیتى‏ست کى پذیرد هموارى شو تا قیامت آید زارى کن کى رفته را به زارى بازآرى آزار بیش زین گردون بینى گر تو به هر بهانه بیازارى گویى گماشت است بلایى او بر هر که تو بر او دل بگمارى اندر بلاى سخت پدید آید فضل و بزرگ‏مردى و سالارى رودکى پدر شعر پارسى است «وى نخستین‏بار به شعر فارسى ضبط و قاعده‏معین داد و آن را در موضوعات مختلفى از قبیل داستان و غزل و مدح و وعظ ورثاء و جز آن به کار برد و به همین سبب نزد شاعران بعد از خود «استاد شاعران» و«سلطان شاعران» لقب یافت» زمانه پندى آزادوار داد مرا زمانه را چو نکو بنگرى همه پندست به روز نیکِ کسان گفت تا تو غم نخورى بسا کسا که به روز تو آرزومندست و یا در رباعى چنان کرد که بعدها شاعرانى چون عمرخیام آن را به مراتب بالا کشانیدند. بى‏روى تو خورشید جهان‏سوز مباد هم بى‏تو چراغ عالم‏افروز مباد با وصل تو کس چو من بدآموز مباد روزى که ترا نبینم آن روز مباد گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی می‌بسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا از آن جان تو لختی خون فسرده سپرده زیر پای اندر سپارا گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا



لیست کل یادداشت های این وبلاگ