سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای آدمی زشت است که عملش از دانشش کمتر باشد و کردارش به گفتارش نرسد . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

جنگ جمل

ایها الناس ان عایشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبیر و کل منهما یرى الامر له دون صاحبه...

(على علیه السلام)

علت وقوع جنگ جمل موضوع اختلاف طبقاتى مردم بود که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله خلفاى وقت آنرا بوجود آورده بودند و چون خلافت على علیه السلام یک نهضت انقلابى علیه روش گذشتگان و باز گردانیدن اوضاع بزمان پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بود از اینرو گروهى مانند طلحه و زبیر که خود را در خلافت آنحضرت از نظر موقعیت اجتماعى مانند افراد عادى مشاهده کرده و منافع مادى خود را در خطر میدیدند علیه او دست بمبارزه و شورش زدند و چنانکه سابقا اشاره گردید چون آندو تن در برابر تقاضاهاى خود از على علیه السلام پاسخ منفى شنیده و در مدینه هم قادر باجراى نقشه خود نبودند از اینرو مکه را براى انجام مقاصد خود انتخاب کرده و در صدد شدند که عازم آن شهر شوند لذا خدمت على علیه السلام آمده و اجازه خواستند که براى بجا آوردن مراسم عمره بمکه روند!

على علیه السلام فرمود شما براى رفتن بهمه شهرها آزادید ولى این مسافرت شما بدون حیله و نیرنگ نیست،شما نقشه‏اى طرح کرده‏اید که در مدینه نمیتوانید آنرا اجرا کنید،ولى آندو نفر بظاهر سوگند خوردند که از این مسافرت مقصودى جز انجام عمره ندارند.على علیه السلام بآنان اجازه داد و آنها را از شکستن عهد و پیمان بر حذر نمود،بیعت خود را با آندو تجدید کرد و آنها را بگفتار رسول اکرم صلى الله علیه و آله که در حضور آندو بعلى علیه السلام فرموده بود یا على تو بعد از من با ناکثین و قاسطین و مارقین قتال خواهى کرد یادآورى نمود (1) .

بالاخره آنها از خدمت آنحضرت مرخص شده و متوجه مکه شدند و محیط آن شهر را براى فعالیت‏هاى خود مساعد یافتند.

پیش از ورود طلحه و زبیر بمکه عایشه نیز در مکه بود او وقتى حرکات و اعمال خلاف عثمان را مشاهده کرده بود مردم را علیه او بشورش و امیداشت و بارها گفته بود که این نعثل (2) پیر احمق) را بکشید و هنگامیکه شورش و محاصره علیه عثمان شدت گرفته و قتل عثمان محرز و مسلم بنظر میرسید عایشه براى اینکه بظاهر از این شورش و بلوا بر کنار باشد و یا در برابر استمداد عثمان در محضور اخلاقى نیفتد آتش فتنه را در مدینه دامن زد و خود بسوى مکه شتافت و در مکه نیز از عثمان بدگوئى میکرد.

پس از انجام مراسم حج که بمدینه مراجعت میکرد چون در بین راه خبر قتل عثمان باو رسید و دانست که پس از عثمان على علیه السلام خلیفه شده است از رفتن بمدینه منصرف شد و مجددا بمکه بازگشت نمود و در آن هنگام حاکم مکه نیز عبد الله بن الحضرمى بود که از طرفداران جدى عثمان و از مخالفین سرسخت على علیه السلام بود.

علاوه بر عایشه و حاکم مکه و طلحه و زبیر و مروان،سایر مخالفین على علیه السلام نیز از گوشه و کنار در آمده و در مکه جمع شده بودند من جمله یعلى بن امیه از یمن وارد شده و عبد الله بن عامر نیز از بصره آمده و بآنها ملحق شده بودند.

اجتماع این گروه مخالف و شور و بحث آنها درباره مخالفت با على علیه السلام بجنگ جمل منجر گردید عایشه هم براى اینکه از سایر زنان پیغمبر نیز براى‏خود کمک و همدستى فراهم کند بدین فکر افتاد که ام سلمه و حفصه را نیز فریب دهد و آنها را هم همراه این گروه براه اندازد ولى وقتى نزد ام سلمه رفت با مخالفت شدید وى روبرو شد.

ام سلمه گفت اى عایشه مگر تو نبودى که مردم را بقتل عثمان ترغیب مینمودى امروز چه شده است که بخونخواهى او بپا خاسته‏اى؟و این چه مخاصمت و دشمنى است که با على مرتضى مینمائى در صورتیکه او برادر رسول خدا و جانشین اوست امروز هم مهاجر و انصار با او بیعت کرده‏اند گذشته از اینها مگر پیغمبر درباره زنان خود از قول خداى تعالى نفرمود که:و قرن فى بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولى (3) در خانه‏هاى خود قرار گیرید و مانند ایام جاهلیت خودنمائى نکنید) سخنان ام سلمه مخصوصا استناد او بقرآن مجید عایشه را کاملا خرد کرد و یاراى جوابگوئى در برابر او پیدا نکرد و چون از جانب ام سلمه ناامید شد پیش حفصه رفت.

حفصه دعوت او را اجابت کرد ولى برادرش عبد الله بن عمر خواهر خود را از این عمل ممانعت نمود،عایشه چون از طرف حفصه نیز مساعدتى ندید ناچار به تنهائى براه افتاد و فرماندهى این عده ماجراجو را در اختیار گرفت!

سابقا گفته شد که معاویه نامه‏اى بزبیر نوشته و او را براى احراز مقام خلافت تطمیع نموده و بمخالفت على علیه السلام ترغیب کرده بود بدینجهت نظر این گروه مخالف ابتداء بر این بود که بشام روند و معاویه را هم که با على علیه السلام مخالف میباشد با خود همدست نمایند اما معاویه که قبلا از تصمیم این جمع خبر یافته بود پیش خود فکر کرد که اگر این گروه مخالف بشام برسند و بفرض اینکه بر على علیه السلام غالب شوند در اینصورت معاویه باید بر طلحه و زبیر بیعت کند لذا فورا نامه‏اى بامضاى مجهول نوشته و در آن نامه قید نمود که شما گول سخنان معاویه را نخورید که از وى کارى براى شما ساخته نیست زیرا او که از طرف عثمان حاکم شام بود بعثمان کمک نکرد تا او را بقتل رسانیدند پس چگونه ممکن است بشما کمک کند؟معاویه این نامه را بامضاى کس دیگر بزبیر فرستاد.چون این نامه بدست زبیر رسید مخالفین على علیه السلام را که در رأس آنها عایشه قرار گرفته بود از مضمون نامه آگاه نمود (4) لذا از عزیمت بسوى شام منصرف شده و مصلحت را در آن دیدند که به بصره روند زیرا طلحه و زبیر در بصره و کوفه طرفداران زیاد داشته و امید پیشرفت آنها بیشتر بود.

بالاخره عایشه بدستیارى طلحه و زبیر و سایر مخالفین در مکه لشگر آرائى‏کرده و با پولى که یعلى بن امیه در اختیار آنها گذاشته بود بقدر کافى وسائل و ساز و برگ جنگ تهیه نمودند و عایشه را نیز سوار شترى بنام (عسکر) نموده و راه بصره را در پیش گرفتند (5) .

این گروه براى اینکه على علیه السلام را غافلگیر نموده و زودتر از وى بصره را بتصرف خویش در آورند بر سرعت حرکت خود میافزودند و غالبا مسافت زیادى را بدون استراحت و راحت باش مى‏پیمودند.

در بین راه بجائى رسیدند که آنجا را (حوئب) میگفتند و چون شب بود براى رفع خستگى در آن محل فرود آمدند و باستراحت پرداختند،در آن شب سگهاى حوئب در اطراف چادر عایشه زیاد پارس میکردند بطوریکه در اثر صداى آنها عایشه از خواب پرید و از اسم آن محل جویا شد،چون اطلاع حاصل کرد که آنجا را حوئب گویند سخت بهراس افتاد و از اقدامات خود درباره مخالفت با على علیه السلام پشیمان گردید زیرا در حیات پیغمبر صلى الله علیه و آله از آنحضرت شنیده بود که براى یکى از همسران وى سگهاى حوئب پارس خواهند کرد و صریحا رسول اکرم صلى الله علیه و آله بعایشه گفته بود:حمیرا مبادا تو باشى.

اکنون سخن پیغمبر بخاطرش افتاده و سخت پشیمان شده بود لذا اصرار داشت که از آن قوم کناره گرفته و بمکه باز گردد!

زبیر چون این وضع را مشاهده کرد چند نفر را وادار نمود که بدروغ شهادت دهند که آن محل حوئب نیست و فرسنگها مسافت از حوئب دور شده‏اند،آن عده چنین کردند و عایشه هم باطمینان سوگند آنها مجددا به پیشروى خود بسوى بصره ادامه داد.

چون بنزدیکى بصره رسیدند طلحه و زبیر به بزرگان بصره نامه نوشته و آنها را براى مخالفت با على علیه السلام بمنظور خونخواهى عثمان دعوت کردند آنها نیز جواب دادند که کشندگان عثمان در مدینه هستند و آمدن شما ببصره براى این منظوربیمعنى و بدون منطق است،ولى مخالفین اعتنائى بگفتار بزرگان بصره ننموده و بحالت تعرض بدان شهر حمله کردند و پس از کشتار زیاد عثمان بن حنیف را که از جانب على علیه السلام بحکومت بصره منصوب شده بود مجبور بتسلیم نمودند و در نتیجه شهر بصره را بتصرف خود در آوردند.

از طرفى على علیه السلام نیز در خلال اینمدت مشغول تعویض فرمانداران شهرستانها بوده و بطوریکه قبلا اشاره شد نامه‏اى هم بوسیله جریر بن عبد الله بجلى بمعاویه فرستاده و او را به بیعت خود دعوت کرده بود ولى معاویه بجاى پاسخ نامه على علیه السلام نامه‏اى بزبیر نوشته و او را بمخالفت آنحضرت وادار نموده بود.على علیه السلام مجددا به جریر بن عبد الله نامه‏اى نوشت و تأکید نمود که بمحض وصول نامه من معاویه را وادار کن که کارش را یکسره نموده و در اینمورد تصمیم بگیرد و او را میان جنگ و صلح مخیر کن اگر تسلیم شد از او بیعت بگیر و چنانچه خیال جنگ دارد ما را آگاه گردان.

اما معاویه على علیه السلام را بقتل عثمان متهم کرده و بآنحضرت پاسخ نوشته بود که کشندگان عثمان را تسلیم وى نماید.

على علیه السلام که در میان مخالفین خود معاویه را از همه حیله‏گرتر و نفوذ او را در شام نیز میدانست تصمیم گرفت که ابتداء با لشگر مجهزى بشام رفته و کار معاویه را یکسره کند ولى در این هنگام خبر رسید که عایشه بدستیارى طلحه و زبیر بصره را متصرف شده و بعنوان خونخواهى عثمان مردم را علیه على علیه السلام شورانیده‏اند على علیه السلام ناچار از تصمیم حرکت بشام منصرف شده و در صدد بر آمد که اول شورشیان بصره را از میان بردارد و سپس عازم شام گردد.

على علیه السلام در مسجد بمنبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود برسول اکرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:

ایها الناس ان عایشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبیر و کل منهما یرى الامر له دون صاحبه،اما طلحة فابن عمها و اما الزبیر فختنها،و الله لو ظفروا بما ارادوا و لن ینالوا ذلک ابدا لیضربن احدهما عنق صاحبه بعد تنازع منهما شدید و الله ان راکبة الجمل الاحمر ما تقطع عقبة و لا تحل عقدةالا فى معصیة الله و سخطه حتى تورد نفسها و من معها موارد الهلکة.اى و الله لیقتلن ثلثهم و لیهربن ثلثهم و لیثوبن ثلثهم و انها التى تنبحها کلاب الحوئب و انهما لیعلمان انهما مخطئان و رب عالم قتله جهله و معه علمه و لا ینفعه،حسبنا الله و نعم الوکیل (6) .

(اى مردم عایشه بهمراهى طلحه و زبیر بسوى بصره رفته و هر یک از طلحه و زبیر حکومت را براى خود میخواهد بدون دیگرى،اما طلحه پسر عموى عایشه است و زبیر هم شوهر خواهر اوست بخدا سوگند اگر بدانچه میخواهند ظفر یابند و (با اینکه) هرگز بدان نائل نخواهند شد هر یک از آندو گردن رفیقش را میزند و سوگند بخدا این زنى که بشتر سرخ سوار شده (عایشه) بر هیچ پشته‏اى نگذرد و هیچ عقده‏اى را نگشاید مگر در معصیت و غضب خداى تعالى تا اینکه خود و همراهانش را بهلاکت اندازد،بخدا سوگند (از قشون آنها) ثلثشان کشته میشود و ثلثشان فرار میکنند و ثلثشان از طغیان خود بر میگردند و این عایشه همان زنى است که سگهاى حوئب باو بانگ زنند (اشاره بفرمایش پیغمبر صلى الله علیه و آله) و طلحه و زبیر میدانند که هر دو براه خطاء میروند (ولى) چه بسا عالمى که از علمش سود نبرد و جهلش او را بکشد خداوند ما را کافى است و چه وکیل خوبى است.)

البته تجهیز لشگر علیه عایشه ام المؤمنین که همسر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و دختر ابوبکر بود و همچنین براى سرکوبى طلحه و زبیر که از شخصیت‏هاى مهم و از اصحاب سرشناس رسول خدا صلى الله علیه و آله بودند چندان کار ساده و آسانى نبود از اینرو على علیه السلام اعمال خلاف آنها را که در بصره مرتکب شده بودند باهل مدینه گوشزد نمود تا آنها را براى حرکت بسوى بصره بمنظور جنگ با اصحاب جمل آماده نماید لذا فرداى آنروز مجددا بمنبر رفته و ضمن ایراد خطبه‏اى چنین فرمود:

فخرجوا یجرون حرمة رسول الله صلى الله علیه و آله کما تجر الامة عند شراءها متوجهین بها الى البصرة،فحبسا نساءهما فى بیوتهما و ابرزاحبیس رسول الله صلى الله علیه و آله لهما و لغیرهما فى جیش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعة و سمح لى بالبیعة طائعا غیر مکره،فقدموا على عاملى بها و خزان بیت مال المسلمین و غیرهم من اهلها.فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا،فو الله لو لم یصیبوا من المسلمین الا رجلا واحدا معتمدین لقتله بلا جرم جره لحل لى قتل ذلک الجیش کله اذ حضروه فلم ینکروا و لم یدفعوا عنه بلسان و لا بید،دع ما انهم قد قتلوا من المسلمین مثل العدة التى دخلوا بها علیهم. (7)

(یعنى مخالفین من از مکه خارج شدند و در حالیکه زوجه رسول خدا صلى الله علیه و آله را مانند کنیزى که در موقع خریدنش (باین سو و آن سو) کشیده میشود با خود بسوى بصره کشانیدند،طلحه و زبیر زنهاى خود را در خانه‏هایشان باز گذاشته و همسر رسول خدا صلى الله علیه و آله را در میان قشونى براى خود و دیگران نمایان ساختند و کسى از آن قشون نبود جز اینکه بمن اطاعت نموده و با اختیار و بدون اکراه بمن بیعت کرده بود (سپس نقض عهد کرده و) بر عامل من (عثمان بن حنیف) و بر خزانه داران بیت المال مسلمین و سایر مردم بصره وارد شده گروهى را بصبر (با چوب و سنگ و غیره) کشته و گروهى را هم بمکر و حیله بقتل رسانیده‏اند،بخدا سوگند اگر از مسلمین جز بمرد واحدى دست نمییافتند که او را عمدا و بیگناه کشته باشند کشتن تمام لشگریان مخالفین براى من حلال بود زیرا آنها در آنجا حاضر بودند و از کار زشت و منکر نهى ننموده و با زبان و دست از کشته شدن آنفرد بیگناه ممانعت نکرده‏اند،صرفنظر از این مطلب آنان بتعداد لشگریان خود از مسلمین را بقتل رسانیده‏اند) .

على علیه السلام با خطابه شیوا و بلیغ خود اهل مدینه را از قضایا آگاه ساخت و نقشه‏هاى مزورانه اصحاب جمل را که پس از بیعت بآنحضرت نقض عهد کرده وموجب بروز اینگونه حوادث شده بودند بر آنها روشن نمود و براى دفع این غائله مردم مدینه را از جا حرکت داد.

على علیه السلام سهل بن حنیف را در مدینه بجاى خود گذاشت و گروهى از مهاجر و انصار را که اکثر آنها از بدریان بودند بسیج نموده و راه بصره را در پیش گرفت و امام حسن و مالک اشتر و محمد بن ابوبکر را با تنى چند بکوفه فرستاد تا سپاهى نیز در آنشهر براى ملحق شدن به لشگریان على علیه السلام تجهیز نمایند.

در آنموقع فرماندار کوفه ابوموسى اشعرى بود که از طرف عثمان حکومت کوفه را داشت و على علیه السلام باو نوشته بود که از مردم کوفه بآنحضرت بیعت گیرد ولى او بتصور اینکه طرفدارى از خونخواهى عثمان و کمک بطلحه و زبیر او را در محل اولیه خود ثابت خواهد نمود مردم کوفه را بحمایت طلحه و زبیر که بظاهر مدعى خون عثمان بودند دعوت کرد و از بیعت گرفتن براى على علیه السلام خوددارى نمود.

فرستادگان على علیه السلام هر قدر او را نصیحت کردند سودى نبخشید تا اینکه مالک اشتر دار الاماره را اشغال نموده و غلامان ابوموسى را مضروب و پراکنده ساخت و چون در آن هنگام خود ابوموسى در مسجد بود مالک بمسجد وارد شد و ابو موسى را از منبر پائین کشید و بانگ زد اى احمق و خائن،مردم جز على علیه السلام بکسى بیعت نمیکنند ابوموسى وقتى خود را در دست مالک عاجز دید سکوت اختیار کرد و از در التماس و زارى بر آمد سپس مالک بمنبر شد و مردم را براى بیعت بعلى علیه السلام فرا خواند و تقریبا از تمام مردم کوفه بیعت گرفت و توانست در اندک مدتى در حدود دوازده هزار نفر تجهیز کرده و بخدمت آنحضرت روانه نماید .

این عده از کوفه حرکت نموده و در محلى بنام ذیقار باردوگاه على علیه السلام پیوستند و پس از اظهار خرسندى از دیدار آنحضرت عرض کردند سپاس خداى را که ما را براى همجوارى تو مخصوص گردانید و بیاریت گرامى فرمود،على علیه السلام هم ضمن قدردانى از آنان بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله آنها را ستود و آنگاه در مورد طلحه و زبیر که نقض عهدکرده و به بهانه خونخواهى عثمان از وى به بصره آمده بودند سخنانى فرمود و سپاهیان را از جریان اوضاع و احوال آگاه گردانید و آنان نیز پس از استماع بیانات على علیه السلام آمادگى خود را براى فداکارى و جانبازى در راه حق بمنظور از بین بردن این فتنه باطلاع حضرتش برسانیدند (8) .

على علیه السلام با سپاهیان خود از ذیقار حرکت و تا محلى بنام زاویه که در چند کیلومترى بصره بود پیش رفت و در آنجا اردو زد و چون آن بزرگوار همیشه صلح و آشتى را بر جنگ و خونریزى ترجیح میداد از همان محل نامه‏اى بطلحه و زبیر فرستاد و آنها را نصیحت نمود و علاوه بر مکتوب ارسالى چند نفر من جمله قعقاع بن عمرو را نیز براى مذاکره با اصحاب جمل بسوى بصره فرستاد تا آنها را با پند و اندرز از وخامت عاقبت این کار بر حذر دارند ولى مخالفین که خود را در این جنگ غالب و پیروز مى‏پنداشتند از قبول هرگونه پندى خود دارى نمودند زیرا عایشه از مخالفت ابوموسى با على علیه السلام در کوفه آگاه شده بود و تصور میکرد که از مردم کوفه کسى آنحضرت را یارى نخواهد نمود و چون یقین کردند که على علیه السلام به نزدیکى بصره رسیده است عایشه که فرماندهى کل سپاه جمل را بعهده داشت بزبیر مأموریت داد که بکمک طلحه و مروان و سایرین بصف آرائى سپاه پرداخته و آماده جنگ باشند و تعداد افراد این سپاه در حدود سى هزار نفر بود که اصحاب جمل آنها را در مسیر راه از شهرهاى مختلف جمع آورى کرده بودند.

قعقاع که از سخنان خود نتیجه نگرفته و از طرفى صف آرائى سپاهیان مخالفین را مشاهده کرد بنزد على علیه السلام برگشت و او را در جریان امر گذاشت.

در خلال اینمدت تعداد سه هزار نفر نیز از مردم بصره (از قبیله ربیعه) بسپاهیان على علیه السلام پیوسته بودند که مجموع آنها در حدود بیست هزار نفر بوده است و چون آنجناب اصحاب جمل را مصمم بجنگ دید فرماندهان خود را که از جمله مالک اشتر و عدى بن حاتم و محمد بن ابى بکر و عمار یاسر و دیگران بودند از نیت طلحه و زبیر آگاه ساخته و مأموریتهاى رزمى آنها را نیز تعیین و مشخص نمود.

عایشه هم با سپاه خود راه زاویه را که در شمال بصره و محل مناسبى براى دفاع از شهر بود در پیش گرفت و پس از رسیدن بدانجا در مقابل لشگریان على علیه السلام توقف نمود و بنا بروایات بعضى از مورخین صف آرائى سپاهیان طرفین در برابر هم در روز 17 جمادى الثانى سال 36 هجرى و بنقل صاحب ناسخ التواریخ در روز 19 جمادى الاولى سال 36 بود (9) .

روز بعد زبیر واحدهاى مختلفه سپاه جمل را فرمان داد تا منظما بسوى لشگریان على علیه السلام پیش روند چون آنحضرت متوجه شد که قریبا آتش جنگ شعله‏ور میشود بلشگریان خود فرمان عقب نشینى داد که شاید جنگ در نگیرد و کار بصلح و صفا خاتمه یابد،عایشه نیز سپاه خود را فرمان برگشت داد و در آنروز که اولین روز جنگ بود میان طرفین جنگى واقع نشد.

فرداى آن روز که هر دو سپاه لباس جنگ پوشیده و مقابل هم ایستاده بودند على علیه السلام بتنهائى از سپاهیان خود جدا شد و بدون شمشیر و زره بسوى سپاه بصره اسب تاخت تا بصف مقدم سپاه جمل رسید و با صداى بلند زبیر را صدا زد.همه مات و مبهوت شده و نمیدانستند که مقصود على علیه السلام از این یکه تازى چیست و با رشادت بى نظیرى که فرد و تنها بدون شمشیر و زره بمقابل صفوف دشمن آمده است چه نظرى دارد؟

زبیر که در کنار هودج عایشه بود غرق در فولاد و زره شد و رکاب بر اسب زد و در مقابل على علیه السلام ایستاد،چون عایشه زبیر را در برابر آنحضرت دید مرگ او را حتمى دانست ولى ملتزمین رکاب باو گفتند خاطر جمع باش على باین ترتیب کسى را نمیکشد و شمشیر هم نبسته است حتما با زبیر کار دارد.

زبیر چشم بچشم على علیه السلام دوخت تا ببیند با او چکار دارد.

على علیه السلام فرمود این چه بساطى است که شما راه انداخته‏اید؟

زبیر گفت براى خونخواهى عثمان!

على علیه السلام فرمود اگر راست میگوئید شما دستهاى خود را بسته وخودتان را تسلیم ورثه عثمان کنید مگر غیر از شما کس دیگرى محرک قتل عثمان بود؟

زبیر سکوت کرد،على علیه السلام فرمود من آمدم که ترا از اشتباه خارج کنم و سخنان چندى را که پیغمبر صلى الله علیه و آله بتو فرموده و تو آنها را فراموش کرده‏اى بتو تذکر دهم،آنگاه فرمود اى زبیر یاد دارى که من روزى دنبال رسول خدا صلى الله علیه و آله میگشتم و او در منزل عمرو بن عوف بود و چون بدانجا آمدم آنحضرت دست ترا در دست خود گرفته بود و بمحض ورود من رسول اکرم صلى الله علیه و آله پیشدستى فرمود و بمن سلام کرد،تو گفتى اى على چرا تکبر کردى و زودتر به پیغمبر سلام نکردى؟

پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود اى زبیر على متکبر نیست و در آینده تو با او جنگ خواهى کرد و جنگ تو ظالمانه است!

باز فرمود:یادت میآید که روزى رسول اکرم صلى الله علیه و آله بتو فرمود آیا على را دوست دارى؟گفتى بلى یا رسول الله او پسر دائى من است آنحضرت فرمود با وجود این با او بجنگ و ستیز خواهى ایستاد!

على علیه السلام نظیر این سخنان را بگوش زبیر خواند و زبیر از شنیدن و یاد نمودن آنها عزم و اراده‏اش سست شد و گذشته‏ها را بیاد آورد و دید چگونه بطمع دنیا با پسر دائى خود که جانشین پیغمبر هم هست بجنگ برخاسته و خود را براى همیشه گرفتار غضب الهى مى‏نماید (10) .!

زبیر شرمنده شد و از على علیه السلام معذرت خواست عرض کرد:قول میدهم که همین الان از سپاه بصره خارج شوم و کوچکترین دخالتى در اینکار نکنم،على علیه السلام بطرف سپاه خود روان شد زبیر هم بهت زده و متزلزل نزد عایشه برگشت.

عایشه پرسید على چکارت داشت؟گفت راجع بگذشته‏ها صحبت میکرد،عایشه گفت احساس میکنم که چند کلمه سخن على ترا متزلزل کرده است البته حق هم دارى کیست که با على روبرو شود و رعب و هیبت على در ارکان وجود او لرزه‏نیاندازد و این امر مسلم است زیرا حریف ما کسى است که ابطال و شجعان عرب از ذکر نام او بخود میلرزند.

عایشه از این سخنان نیشدار آنقدر گفت تا زبیر را بخشم آورد،پسرش عبد الله بن زبیر نیز سخنان عایشه را تأیید کرد زبیر به پسرش گفت من قسم خورده‏ام که در این غائله جنگ ننمایم،عبد الله گفت قسم را میتوان با دادن کفاره جبران نمود،زبیر خشمگین شد و غلام خود را بکفاره قسمى که خورده بود آزاد کرد و یکسر بسپاه على علیه السلام تاخت.

على علیه السلام فرمود زبیر را آزاد گذارید او خیال جنگ ندارد،زبیر هم مقدارى از این حملات نمایشى را بدون اینکه بکسى زخمى بزند یا خود زخمى بر دارد انجام داد و چون بطرف سپاه بصره بازگشت بپسرش عبد الله و همچنین بعایشه رو نمود و گفت دیدید که من از حمله باینها ترسى ندارم عبد الله خندید و گفت اینهم یکنوع حیله است ولى زبیر باین سخنان گوش نداد و از لشگرگاه جمل خارج شد و بوادى السباع رفت و در آنجا مهمان مردى بنام عمرو بن جرموز شد و چون بخواب رفت عمرو شمشیر بر کشید و سر زبیر را برید بدنش را زیر خاک کرد و سر را پیش على علیه السلام آورد،حضرت فرمود چرا زبیر را کشتى کار خوبى نکرده‏اى زیرا او مهمان تو بود و علاوه بر این از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم که بقاتل زبیر لعنت میفرستاد و او را نفرین میکرد.

عمرو متحیر شد و تا حدى هم متأسف گردید و آنگاه بعلى علیه السلام گفت من نمیدانم با شما خانواده بنى هاشم چگونه باید رفتار کرد کسى شما را نافرمانى کند لعنت میفرستید و اگر دشمنانتان را بکشد باز لعنت میفرستید (11) .

بارى پس از رفتن زبیر پسرش عبد الله بدستور عایشه لشگریان جمل را فرمان داد تا سپاهیان على علیه السلام را تیرباران کنند و عساکر کوفه نیز بانگ بر آورده و از آنحضرت اجازه جنگ خواستند.

على علیه السلام که همیشه صلح را بر جنگ ترجیح میداد حوصله نمود تا بلکه‏تا سر حد امکان از وقوع جنگ جلوگیرى کند ولى در اثر سکوت لشگریان على علیه السلام دشمن جرى‏تر شده و بر شدت تیر اندازى همى افزودند تا اینکه چند نفر از عساکر کوفه را زخمى نمودند.

على علیه السلام بار دیگر براى هدایت آنان جوانى بنام مسلم را با یک جلد قرآن نزد آنها فرستاد تا آنها را از نزدیک باحکام قرآن دعوت کند،آن جوان سعادتمند که خود داوطلب رفتن باین مأموریت خطیر شده بود نزدیک سپاهیان جمل رسید اما در اثر حمله و ضرب شمشیر آنها پس از جدا شدن دستهایش از بدن بدرجه عالیه شهادت رسید و اوراق قرآن نیز پریشان شد و بر زمین ریخت!

وقتى على علیه السلام آن صحنه را مشاهده کرد فرمود:

لا حول و لا قوة الا باللهـالان طاب القتال.

(اکنون جنگ شیرین شده است) و بلا فاصله سربازان را فرمان رزم داد و پسرش محمد حنفیه را مأمور حمله بصفوف سربازان دشمن نموده و چنین فرمود:

تزول الجبال و لا تزل.... (12) .

(کوهها از جا کنده شوند تو از جایت تکان مخور دندان روى دندان بفشار و کاسه سرت را بخدا عاریه ده،پاى خود را چون میخ در زمین بکوب و تا آخرین صفوف لشگر چشم انداز تو باشد و بدانکه پیروزى از جانب خداوند سبحان است) .

محمد حنفیه فورا بحمله پرداخت و با اینکه شجاع دلیر و قهرمان رزمنده‏اى بود ولى در اثر کثرت تیرها که بوسیله تیر اندازان دشمن مانند باران باطرافش مى‏بارید کمى تأمل نمود تا بلکه شدت بارش تیرها اندکى کاهش یابد در اینموقع على علیه السلام نزدیکش شد و دست بر سینه او زد و فرمود:

ادرک عرق من امک.

یعنى این احتیاط و ملاحظه کارى از مادرت بتو رسیده و الا پدرت که این چنین‏نیست آنگاه على علیه السلام خود فرد و یکتنه بر صفوف سپاه جمل حمله برد!

 


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

انتخاب به خلافت
مجتمعین ولى کربیضة الغنم فلما نهضت بالامر نکثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون.

(خطبه شقشقیه)

پس از کشته شدن عثمان مسلمین در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله جمع شده و درباره تعیین خلیفه بگفتگو پرداختند،اعمال و رفتار دوازده ساله عثمان آنها را کاملا بیدار کرده بود پیش خود گفتند که امور خلافت را باید بدست کسى سپرد که حقیقة از عهده انجام آن بر آید .

در آنمیان عمار یاسر و مالک اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر دیگر که بیش از سایرین شیفته خلافت على علیه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى بیعت آنحضرت آماده ساختند.

این چند نفر با خطابه‏هاى دلنشین و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه را تجزیه و تحلیل کرده و نتیجه سرپیچى آنها را از دستورات رسول اکرم صلى الله علیه و آله در مورد خلافت على علیه السلام بمسلمین تذکر داده و سبقت و مجاهدت آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اکرم بدانها یاد آور شدند و بالاخره اذهان و افکار عمومى را بر یک سلسله حقایق و واقعیات روشن ساختند بطوریکه در پایان سخن آنها همه مسلمین اعم از مهاجر و انصار یکدل و یکزبان براى بیعت على علیه السلام آماده گردیدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آنجناب آورده واظهار کردند یا على عثمان را کشتند و اکنون جامعه مسلمین بدون خلیفه میباشد دست خود بگشاى تا با تو بیعت کنیم که سزاوارتر از تو کسى براى این امر مهم وجود ندارد و عموم مسلمین نیز از صمیم قلب حاضرند که طوق بیعت ترا در گردن خود اندازند.

على علیه السلام فرمود دست از من بردارید و دیگرى را براى این کار انتخاب کنید من نیز مثل یکى از شما باو اطاعت میکنم و در هر حال من براى شما وزیر باشم بهتر است که امیر باشم.

مسلمین گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله از تو تقاضا دارند که دعوت آنها را اجابت فرمائى.

على علیه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دیر یا زود از من رو گردان میشوید زیرا موضوع خلافت یک مسأله ساده و عادى نیست بلکه بار سنگینى است که دوش کشنده‏اش را خرد میکند و آرامش و آسایش را از او باز ستاند،من کسى نیستم که پا از دائره حقیقت بیرون نهم و بخاطر عناوین موهوم طبقاتى حق مردم را پایمال کنم و یا تحت تأثیر سفارش و توصیه اشراف قرار گیرم،من تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نمیگیرد و تا بینى گردنکشان را بر خاک سرد و تیره نمالم خود را راضى نمى‏توانم نمود.

على علیه السلام هر چه از این سخنان میگفت مسلمین رنجیده و ستمکش بیشتر فریاد زده و اظهار اطاعت میکردند،مالک اشتر نزدیک شد و گفت یا ابا الحسن برخیز که مردم جز تو کسى را نمیخواهند و بخدا سوگند اگر در اینکار تأنى کنى و خود را کنار کشى براى مرتبه چهارم نیز از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آنگاه مسلمین ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقیک حتى نبایعک،از تو جدا نشویم تا با تو بیعت کنیم.

على علیه السلام فرمود:ان کان و لابد من ذلک ففى المسجد فان بیعتى لا یکون خفیا و لا یکون الا عن رضاء المسلمین و فى ملاء و جماعة.

یعنى حالا که اصرار دارید و چاره‏اى جز این نیست بمسجد جمع شوید که بیعت با من مخفى و پوشیده نباشد و باید با رضاى مسلمین و در ملاء عام صورت گیرد.مسلمین در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله جمع شده و عموما با میل و رغبت به آنحضرت بیعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نیز مانند طلحه و زبیر که خود خیالاتى در سر مى‏پرورانیدند با مشاهده آنحال خوددارى از بیعت را صلاح ندیده بلکه در دل خود چنین میگفتند حالا که ما را از این نمد کلاهى نیست خوبست با على بیعت کنیم تا بلکه او در برابر این بیعت بما امتیازاتى دهد و حکومت پاره‏اى از شهرستانها را بما وا گذار نماید بدینجهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بیعت آنحضرت ترغیب نمودند و حتى اول کسیکه بیعت نمود طلحه بود و تنى چند نیز مانند سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بیعت خوددارى نمودند (1) !

على علیه السلام پس از انجام این تشریفات ضمن ایراد خطبه بآنان فرمود بدانید آن گرفتاریها که در موقع بعثت رسول اکرم صلى الله علیه و آله دامنگیر شما بود امروز بسوى شما باز گشته است سوگند بآنکسى که پیغمبر را بحق مبعوث گردانید باید درست بهم مخلوط شده و زیر و رو شوید و در غربال آزمایش غربال گردید تا صاحبان فضیلت که عقب افتاده‏اند جلو افتد و آنان که بنا حق پیشى گرفته‏اند عقب روند و الذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر حتى یعود اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم،و لیسبقن سابقون کانواقصروا و لیقصرن سباقون کانوا سبقوا (2) .

سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سرکش‏اند که سوار شدگان خود را که اهل باطل و گناهکارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهیزکارى چون شتران رامى هستند که مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمایند (بنابر این) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر یک پیروانى دارند اگر (اهل) باطل زیاد است از قدیم چنین بوده و اگر (اهل) حق کم است گاهى کم نیز جلو افتد و امید پیشرفت نیز باشد و البته کم اتفاق میافتند چیزى که پشت بانسان کند دوباره برگشته و روى نماید.

على علیه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسیدگى بامور گردید فرداى آنروز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش کار و برنامه حکومت خویش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:

بدانید که من شما را براه حق خواهم راند و روش پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را که سالها متروک مانده است تعقیب خواهم نمود،من دستورات کتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم کرد و کوچکترین انحرافى از فرمان خدا و سنت پیغمبر نخواهم نمود،من همیشه آسایش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را که درباره شما نمایم بصلاح شما خواهد بود ولى این صلاح و خیر خواهى یک مصلحت کلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه یک عده مخصوص را،ممکن است در ابتداء امر اجراى این روش بر شما مشکل باشد ولى متحمل و بردبار باشید و بر سختى آن صبر نمائید،خودتان بهتر میدانید که من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول این تکلیف بودم بلکه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است باید بحق و عدالت در میان آنها رفتار کنم.

حال تا جائى که من خبر دارم بعضى‏ها داراى اموال بسیار و کنیزکان ماهر و املاک حاصلخیز هستند چنانچه این اشخاص بر خلاف حق و موازین شرع این ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود که اموالشان را به بیتـالمال مسلمین مسترد نمایند و شما باید بدانید که جز تقوى هیچگونه امتیازى میان افراد مسلمین وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان دیگر داده خواهد شد بنابر این در تقسیم بیت المال همه مسلمین در نظر من بى تفاوت و یکسان هستند و بناى حکومت من بر پایه عدالت و مساوات است ستمدیدگان بینوا در نظر من عزیزند و نیرومندان ستمگر ضعیف و زبون.

اشراف عرب مخصوصا بنى امیه که در دوران خلافت عثمان بیت المال را از آن خود میدانستند دفعة در برابر یک حادثه غیر منتظره واقع شدند،آنها خیال نمیکردند على علیه السلام با این صراحت لهجه با آنان سخن گوید و در حقگوئى و دادخواهى باین پایه اصرار ورزد گویا در مدت 25 سال که از زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله میگذشت همه چیز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى میشد احکام دین بلا اجراء میماند و تنها على علیه السلام بود که پس از 25 سال فترت و هرج و مرج فرمود:

عرب و عجم،مالک و مملوک،سیاه و سفید در برابر قانون اسلام یکسانند و بیت المال باید بالسویه تقسیم شود و باز فرمود:

و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملک به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق (3) .

بخدا سوگند (زمین‏ها و اموالى را که عثمان باین و آن بخشیده) اگر بیابم بمالک آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و یا کنیزانى خریده شده باشد زیرا وسعت و گشایش در اجراى عدالت است و کسى که بر او عدالت تنگ گردد در اینصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقیه را که از بیت المال برداشته بود میان مسلمین تقسیم نمایند و از این تقسیم به هر نفر سه دینار رسید و هیچکس را بر کسى مزیت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با یک چشم نگاه کرد .

لازم بتوضیح نیست که این روش عادلانه خوشایند گروهى نگردید،آنعده که برسم جاهلیت خود را برتر از سایرین میدانستند و توقع داشتند که سهم آنها ازبیت المال باید بیشتر از مردم عادى باشد.

اینها پیش خود گفتند که على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را ناچیز و حقیر شمرد و میان ما و غلامان سیاه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آیا ما مى‏توانیم باین روش تحمل کنیم و با او کنار بیائیم؟

على علیه السلام از اول میدانست که بیعت این قبیل اشخاص سست عنصر و جاه طلب تا آخر ادامه پیدا نمیکند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس را هم بزودى فریب داده و از طریق تقوى بیرون خواهند کرد بدینجهت از ابتداء مایل بپذیرفتن مقام خلافت نبود.

على علیه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود:

نخست اینکه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بیعت نکرده بودند.

دوم اینکه عمال و حکام عثمان (مانند معاویه) هر یک در گوشه‏اى حکومت میکردند و عزل آنها بدون ایجاد مزاحمت میسر و مقدور نبود.

سوم اینکه موضوع قتل عثمان نیز در میان بود و هر کس در صدد طغیان و نافرمانى بود آنرا دستاویز و بهانه خود قرار میداد و على علیه السلام ناچار بود که وضع خود را با کشندگان عثمان روشن کند.

این سه عامل مهم بود که دوره کوتاه خلافت على علیه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با این قبیل عناصر ناصالح مشغول گردانید.

روز چهارم خلافت على علیه السلام بود که عبد الله بن عمر بآنحضرت گفت:بنظر میرسد که عموم مسلمین با خلافت تو موافقت ندارند خوبست این موضوع بشورا برگزار شود!!

على علیه السلام فرمود:اى احمق ترا باین کارها چکار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پیش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمین با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نیاوردند؟چه شده است که اکنون تو میگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح کرد و مردم‏را به پیروى از دستورات قرآن و پیغمبر صلى الله علیه و آله دعوت فرمود.از طرفى عده‏اى از بیعت کنندگان نیز خیالات دیگرى در سر مى‏پرورانیدند آنها تصور میکردند که خلافت على علیه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنین گمان میکردند که اگر بظاهر در مورد بیعت با على علیه السلام نسبت بدیگران پیشدستى کنند آنجناب نیز آنها را بحکومت بلاد مسلمین خواهد گماشت یا سهم آنانرا از بیت المال بیشتر خواهد داد از جمله این اشخاص طلحه و زبیر بودند و چنانکه اشاره شد طلحه اول کسى بود که بعلى علیه السلام بیعت نمود ولى این بیعت بدون طمع و چشمداشت نبود!و چون اینگونه اشخاص مشاهده کردند که آنحضرت بیت المال را میان مسلمین بالسویه تقسیم کرد این عمل بر آنان گران آمد و زبان باعتراض گشودند.

سهل بن حنیف گفت یا امیر المؤمنین این غلام که باو سه دینار دادى آزاد کرده من است و تو امروز مرا با او در عطیه برابر میدارى،طلحه و زبیر و مروان بن حکم و سعید بن عاص و گروهى از قریش نیز نظیر این سخن را بزبان آوردند.اما على علیه السلام کسى نبود که این شکوه‏ها و اعتراضات در او مؤثر واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نماید در پاسخ آنان فرمود:آیا بمن دستور میدهید درباره ظلم و ستم بکسى که نسبت باو زمامدار شده‏ام کمک نمایم؟بخدا سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنین کارى نکنم،و اگر بیت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسویه میان مسلمین تقسیم میکردم در صورتیکه بیت المال مال خدا است پس چگونه یکى را بدیگرى امتیاز دهم؟سپس فرمود:

الا و ان اعطاء المال فى غیر حقه تبذیر و اسراف،و هو یرفع صاحبه فى الدنیا و یضعه فى الاخرة،و یکرمه فى الناس و یهینه عند الله،و لم یضع امرؤ ماله فى غیر حقه و عند غیر اهله الا حرمه الله شکرهم و کان لغیره ودهم،فان زلت به النعل یوما فاحتاج الى معونتهم فشر خدین و الام خلیل (4) بدانید که بخشیدن مال در راه غیر حق آن تبذیر و اسراف است و چنین مالى که در راه غیر حق اعطاء شود بخشنده‏اش را در دنیا (در نزد گیرندگان مال) بلند مرتبه کند و در آخرت (در پیشگاه الهى) پست و زبون نماید،و در نزد مردم ارجمند کرده و در نزد خدا خوار و حقیر گرداند،و هیچ کس مالش را بیجا و بکسانى که استحقاق آنرا داشتند مصرف نکرد جز اینکه خداوند او را از سپاسگزارى آنها محروم نمود و دوستى آنان براى غیر او بود،پس اگر روزى حادثه‏اى براى او روى دهد و بکمک آنان نیازمند باشد آنان براى او بدترین رفیق و سرزنش کننده‏ترین دوست میباشند.

بارى روزهاى اول خلافت على علیه السلام بود طلحه و زبیر پیغامى بآنحضرت فرستادند که ما در امر خلافت تو مردم را ترغیب کرده و براى بیعت آماده نمودیم و مهاجر و انصار نیز از ما پیروى کرده و همگى بتو بیعت نمودند حالا که عنان کار بدست تو افتاده ما را رها ساختى و بمالک اشتر و غیر او پرداختى!

على علیه السلام از فرستاده آنها پرسید که مقصود طلحه و زبیر از گفتن این سخنان چیست؟عرض کرد طلحه حکومت بصره را میخواهد و زبیر امارت کوفه را!

على علیه السلام فرمود حالا که آندو در مدینه بوده و فاقد شغل و مقام‏اند مرا آسوده نمیگذارند اگر بصره و کوفه در دست آنها باشد مردم را بیشتر علیه من بشورانند و رخنه و شکاف در امر دین بوجود میآورند و من از شر آنها ایمن نیستم باین دو پیرمرد بگو از خدا و رسولش بترسید و در امت او غائله و فساد ایجاد نکنید و حتما شنیده‏اید که خداوند میفرماید:

تلک الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین (5) .

و این سراى آخرت را براى کسانى قرار دادیم که در زمین خواهان برترى و فساد نیستند و حسن عاقبت براى پرهیزکاران است (6) .طلحه و زبیر که این سخن بشنیدند یقین کردند که امتیاز طلبى و توقعات بیجا در دستگاه عدالت پرور على علیه السلام آهن سرد کوبیدن است و باید راه دیگرى پیدا کنند تا بلکه از آنطریق بخواسته‏هاى خود جامه عمل بپوشانند.

از طرفى على علیه السلام پس از بیعت مردم تصمیم گرفت در اولین فرصت حکام و عمال عثمان را که هیچیک شایستگى و صلاحیت حکومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستکار بر گمارد بدینجهت نامه‏اى هم بمعاویة بن ابیسفیان که از زمان عمر حکومت شام را در اختیار داشت نوشته و موضوع بیعت مردم و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بیعت و اطاعت خود خواند.

اما معاویه براى اینکه خود بخلافت رسد نامه على علیه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بیعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممکنه استفاده کرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد.

معاویه براى اینکه فرصت مناسبى براى تحکیم موقعیت خود بدست آورد بدین فکر افتاد که على (ع) را بوسیله اشخاص دیگرى سرگرم مبارزه کند از اینرو فورا نامه‏اى بزبیر نوشته و او را تحریص بادعاى خلافت نمود و اضافه کرد که من از مردم شام براى تو و طلحه بیعت گرفتم که به ترتیب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و کوفه بشما نزدیک است پیش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخیزید و بر او غلبه نمائید!

چون نامه معاویه بدست زبیر رسید بطمع خلافت فریب معاویه را خورد و نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را دید و مضمون نامه را باو خبر داد (7) .

و بنقل بعضى معاویه بزبیر نوشت که من از مردم شام بیعت گرفتم که من خلیفه باشم و بعد از من تو و بعد از تو هم طلحه خلیفه باشد (8) .

نامه معاویه طلحه و زبیر را که بانتصاب امارت بصره و کوفه از جانب على علیه السلام موفق نشده و براى رسیدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل دیگرى‏بودند مصمم نمود که با على علیه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه منازعه و مقاتله پیش گیرند و چنانکه معاویه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم بهانه و دستاویز خود قرار دهند لذا از مدینه عازم مکه شده و در آن شهر زمینه را براى انجام مقاصد خود مساعد دیدند زیرا علاوه بر این دو تن عده‏اى دیگر نیز از مخالفین على علیه السلام مانند مروان بن حکم و عایشه در مکه گرد آمده بودند که با ورود طلحه و زبیر بدانشهر یک گروه چند نفرى تشکیل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند.

پى‏نوشتها:

(1) در زمان عبد الملک بن مروان که حجاج بن یوسف از جانب وى براى دستگیرى عبد الله بن زبیر بمکه لشگر کشید پس از کشتن عبد الله جسد او را بدار آویخت و همین عبد الله بن عمر که از بیعت على(ع) سرپیچى کرده بود در آنموقع در مکه بود از ترس جان خود نزد حجاج رفت و گفت تو نماینده عبد الملک هستى و من آمده‏ام باو بیعت کنم دستت را بده تا بیعت نمایم !

حجاج گفت تو بعلى بیعت نکردى چطور شد که حالا باین فکر افتادى و ترا بدینجا نیاورد مگر این جسدى که بدار آویخته شده است و حجاج در آنحال مشغول نوشتن بود پاى خود را دراز کرد و گفت دست من مشغول نوشتن است اگر خواهى بپاى من بیعت کن و عبد الله بن عمر دست خود را گشود و بپاى حجاج کشید و بیعت نمود!

(2) نهج البلاغه از خطبه .16

(3) نهج البلاغه کلام .15

(4) نهج البلاغه کلام .126

(5) سوره قصص آیه .83

(6) ناسخ التواریخ حالات امیر المؤمنین کتاب جمل ص .29

(7) ناسخـکتاب جمل ص 29 نقل بمعنى.

(8) منتخب التواریخ ص .177


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

علل قتل عثمان

عبد الرحمن بن عوف با اینکه در موقع بیعت با عثمان شرط کرده بود که بسنت رسول خدا صلى الله علیه و آله و روش شیخین رفتار کند ولى عثمان پس از آنکه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پیغمبر و روش شیخین رفتار نمود. (1)

عثمان بنى امیه را که در رأس آنها ابوسفیان قرار گرفته بود از جهت مال و مقام خرسند نمود و ابوسفیان در مجلسى که عثمان از بزرگان بنى امیه تشکیل داده بود اظهار نمود که این گوى خلافت را مانند توپ بازى بهمدیگر رد کنید تا دست دیگرى نیفتد و این خلافت همان زمامدارى و حکومت بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخ ایمان ندارم (2) .

عثمان دارائى بیت المال را میان خویشاوندان خود بمصرف رسانید و حکام و فرمانداران را بدون توجه بصلاحیت آنان از خاندان خویش تعیین و انتخاب نمود.مردم شهرستانها از دست حکام عثمان بستوه آمده و چندین بار شکایت آنها را باصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله و حتى بخود عثمان نمودند ولى این شکایتها تأثیرى در وضع حال و روش او نکرد و در ترک اعمال خود سرانه و خلاف شرع وى مؤثر واقع نشد لذا مسلمین در صدد جلوگیرى از کارهاى ناشایست او شدند و بعمال و حکام وى تمکین ننمودند.

اعمال خلاف عثمان و بذل و بخشش‏هاى وى بقوم و خویشانش که همه از مال مردم صورت میگرفت اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله را سخت خشمگین نمود لذا گرد هم جمع شده و بمشورت پرداختند و بالاخره تصمیم گرفتند که ابتداء تمام کارهاى ناشایسته عثمان و فرماندارانش را بنویسند و او را از عواقب اینگونه کردارهاى ناپسند باز دارند و اگر نامه مؤثر واقع نشد او را عزل نمایند.

چون نامه را نوشتند بدست عمار یاسر که از صحابه رسول اکرم صلى الله علیه و آله و مورد توجه آنحضرت بود دادند تا نزد عثمان ببرد عمار نامه را برد و بدست عثمان داد،چون عثمان از مضمون نامه با خبر شد با بى اعتنائى نامه را بدور انداخت و غلامان خود را دستور داد که عمار را مضروب سازند غلامان عثمان عمار را مضروب کردند خود عثمان نیز چند لگد بر شکم او زد که عمار بیهوش افتاد و بعدا نیز بمرض فتق دچار گردید!

آوازه این عمل بزودى در شهرهاى اسلام انعکاس یافت و آتش خشم مسلمین را نسبت بعثمان شعله ور نمود،در اینموقع ابوذر غفارى که بدستور عثمان از مدینه بشام تبعید شده بود علنا در مجالس مسلمین اعمال قبیح و ناشایست عثمان و طرفدارانش را بمردم گوشزد میکرد و آنها را از روش عثمان که بر خلاف رضاى خدا و سنت پیغمبر (و حتى بر خلاف روش شیخین) بود آگاه مینمود.

و علت تبعید شدن ابوذر بشام این بود که عثمان اموال زیادى به بنى امیه میداد چنانکه بمروان بن حکم و زید بن ثابت زیاده از صد هزار دینار از بیت المال مسلمین بخشش نمود ابوذر وقتى این مطلب را شنید بآواز بلند این آیه را تلاوت نمود:و الذین یکنزون الذهب و الفضة و لا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم‏بعذاب الیم.

چون عثمان از این ماجرا خبر یافت نسبت بابوذر بسیار خشمگین شد و در مجلسى که جمعى حضور داشتند از مردم پرسید آیا جائز است که والى از بیت المال مسلمین چیزى بعنوان قرض بدیگرى پردازد؟کعب الاحبار گفت اشکالى ندارد!ابوذر رو بکعب الاحبار نمود و گفت:یا بن الیهودیتین أتعلمنا دیننا؟ (اى پسر مرد و زن یهودى دین ما را تو بما یاد میدهى؟) و با عصائى که در دست داشت چنان بر سر کعب الاحبار کوبید که سرش شکست بدینجهت عثمان او را از مدینه اخراج نموده و بشام فرستاد و چنانکه گفته شد در شام نیز از عثمان و معاویه بدگوئى میکرد تا معاویه مجبور شد که او را زندانى کند و در این مورد نامه‏اى به عثمان نوشت که ابوذر مردم را علیه تو تحریک میکند عثمان در پاسخ معاویه دستور داد که او را سوار یک شتر بى جهاز کن و با زجر و شکنجه بسوى ما بفرست معاویه نیز چنین نمود و ابوذر را روانه مدینه کرد (3) .

چون ابوذر نزد عثمان آمد عثمان گفت شنیده‏ام که در شام بلوا میکنى و علیه من سخنها میگوئى ابوذر گفت هر چه گفته‏ام حق بوده است عثمان بر آشفت و گفت اصلا ترا باین کارها چکار؟ابوذر گفت من یکى از مسلمین هستم و بوظیفه خود از نظر امر بمعروف و نهى از منکر عمل میکنم .

چون عثمان در مقابل ابوذر یاراى مجادله نداشت او را از خود راند و بربذه تبعید نمود و حتى بمروان دستور داد که مراقبت کند هیچکس از اهل مدینه هنگام خروج ابوذر او را مشایعت و تودیع نکند مردم نیز از ترس باز خواست او را مشایعت نکردند ولى على علیه السلام و چند نفر از بنى هاشم او را در آغوش گرفته و تودیع نمودند ابوذر نیز پس از رسیدن بربذه و مدتى توقف در آنجا دار فانى را بدرود گفت.

بنا بنقل مورخین جماعتى از اهل مصر بمدینه آمده و بعثمان شوریدند عثمان احساس خطر کرد و از على بن ابیطالب استمداد نموده و اظهار ندامت کرد على بمصریین فرمودشما براى زنده نمودن حق قیام کرده‏اید و عثمان توبه کرده و میگوید من از رفتار گذشته‏ام دست بر میدارم و تا سه روز دیگر بخواسته‏هاى شما ترتیب اثر میدهم و فرمانداران ستمکار را عزل میکنم پس على از جانب عثمان براى آنان قرار دادى نوشته و آنان مراجعت کردند،در بین راه غلام عثمان را دیدند که بر شتر او سوار و بطرف مصر میرود از وى بدگمان شده او را تفتیش نمودند و با او نامه‏اى یافتند که عثمان بوالى مصر بدین مضمون نوشته بود:بنام خدا وقتى عبد الرحمن بن عدیس نزد تو آمد صد تازیانه باو بزن و سر و ریشش را بتراش و بزندان طویل المدة محکومش کن همچنین درباره عمرو بن الحمق و سودان بن حمران و عروة بن نباع این عمل را اجرا کن!

مصرى‏ها نامه را گرفته و با خشم بجانب عثمان برگشته و اظهار داشتند که تو بما خیانت کردى!

عثمان نامه را انکار نمود!گفتند غلام تو حامل نامه بود.پاسخ داد بدون اجازه من این عمل را مرتکب شده،گفتند مرکوبش شتر تو بود گفت شترم را دزدیده‏اند،گفتند نامه بخط منشى تو میباشد،پاسخ داد بدون اجازه و اطلاع من این کار را انجام داده است.گفتند پس بهر حال تو لیاقت خلافت ندارى و باید استعفا دهى زیرا اگر این کار با اجازه تو انجام گرفته خیانت پیشه هستى و اگر این کارهاى مهم بدون اجازه و اطلاع تو صورت گرفته در اینصورت بیعرضه بودن و عدم لیاقت تو ثابت میشود و بهر حال یا استعفا بده و یا الان عمال ستمکار را عزل کن عثمان پاسخ داد اگر من بخواهم مطابق میل شما رفتار کنم پس شما حکومت دارید من چکاره هستم؟آنان با حالت خشم از مجلس بلند شدند (4) .

از جمله فرمانداران عثمان ولید بن عقبه برادر مادرى عثمان بود که از جانب وى بحکومت کوفه منصوب شده بود،ولید شخصى دائم الخمر بود و در یکى از روزها بحال مستى در مسجد مسلمین نماز صبح را بجاى دو رکعت چهار رکعت خواند عبد الله بن مسعود از روى اعتراض و ریشخند گفت امیر سخاوتشان را نشان‏دادند و در نماز نیز بخشش کردند.

عده‏اى از رجال کوفه بمدینه آمده و بعثمان گفتند نماینده شما دائم الخمر است و ما او را در اثر زیاده روى در شرب خمر بحال استفراغ دیده‏ایم و عزل او را از عثمان خواستار شدند.

عثمان گفت شما تهمت میزنید و عوض رسیدگى بشکایت آنها دستور داد آنهائى را که بشراب خوارى ولید شهادت داده بودند شلاق زدند و بمردم نیز چنین وانمود کرد که چون اینها بامیر خود تهمت زده بودند طبق موازین شرعى بآنها حد زده شد.

على علیه السلام باین عمل عثمان اعتراض کرد و فرمود تو بجاى فاسق شاهد را شلاق زدى و با دلائل کافى او را نسبت بعواقب کارهاى ناشایست او آگاه نمود لذا عثمان از روى ناچارى ولید بن عقبه را عزل کرد و بجاى او سعید بن عاص پسر عموى خود را گذاشت،و حکم بن عاص و پسرش مروان بن حکم را هم که در حیات پیغمبر صلى الله علیه و آله بدستور آنحضرت از مدینه خارج و بطائف تبعید شده بودند حتى شیخین نیز از مراجعتشان بمدینه ممانعت مى‏نمودند علاوه بر اینکه آنها را بمدینه آورد مروان را منصب وزارت هم بخشید و در نتیجه مورد اعتراض قاطبه مسلمین قرار گرفت.

پسر عمویش عبد الله بن عامر را بحکومت بصره و ایران گماشت و حکومت مصر را هم بعبد الله بن سعد (برادر رضاعى خود) سپرد و معاویة بن ابیسفیان را هم که از زمان خلافت عمر زمان حکومت شام را در دست گرفته بود با اختیار تام در پست خود باقى گذاشت براى خود نیز یک قصر مجللى بنا نمود.

نتیجه اینهمه اعمال خلاف و ناشایسته بر ضرر خود عثمان خاتمه یافت و بالاخره زمام اختیار از دست وى بیرون رفت زیرا بنى امیه را جرى کرد و تسلط خود را نسبت بآنها از دست داد .مثلا معاویه باین فکر افتاد که از حکومت مرکزى اطاعت نکند و شام را یکسره ملک موروثى خود بداند بدینجهت هنگامیکه عثمان در نتیجه شورش مسلمین احساس خطر کرده و از معاویه استمداد نمود معاویه براى اینکه عثمان کشته‏شود و او ادعاى خلافت کند مخصوصا مسامحه و دفع الوقت نمود و باز براى اینکه ظاهرا از دستور خلیفه وقت سرپیچى نکرده باشد مردى بنام (یزید بن اسد) را با عده‏اى بسوى مدینه فرستاد ولى باو دستور داد که در ذى خشب (محلى است در هشت فرسخى مدینه) توقف کن و تا من شخصا دستور مجددى نداده باشم جلوتر مرو او هم در محل مزبور آنقدر بماند تا عثمان کشته شد و آنگاه معاویه او را با لشگریانش بسوى شام خواند.

بارى وضع خلافت روز بروز بدتر میشد و هر چه از طرف صحابه پیغمبر صلى الله علیه و آله بعثمان نصیحت و اندرز داده میشد سودى بدست نمیآمد حتى على علیه السلام نیز یکمرتبه از طرف مسلمین نزد عثمان رفت و او را از روى خیر خواهى پند داد و عاقبت وخیم این خود سرى را بوى گوشزد نمود ولى عثمان براى شنیدن چنین سخنانى گوش شنوا نداشت و حتى روزى بمنبر رفت و مردم را در مقابل این اعتراضات و شکایات تهدید نمود و از احکام و فرمانداران خود دفاع کرد.

مردم مدینه چون وضع را چنین دیدند سخت بر او شوریدند و آشکارا در کوچه‏ها از عثمان بد میگفتند و او را ناسزا و دشنام میدادند،آتش افروزان این شورش طلحه و زبیر و عایشه و حفصه بودند که بالاخره این شورش و قیام بمحاصره خانه عثمان منجر گردید.

چون عثمان دانست که مسلمین مدینه از وى دست بر نخواهند داشت بزرگان بنى امیه را جمع کرد و با آنها بمشورت پرداخت،مشاورین عثمان پیشنهاد کردند که باید از اطراف کمک بخواهى و براى اینکار دستور بده سپاهیان شام و بصره بمدینه بیایند و شورشیان را تار و مار کنند .

عثمان فورا معاویه و عبدالله بن عامر را که والى شام و بصره بودند از قضیه آگاه ساخت،عبد الله در بصره بمسجد رفت و مردم را بکمک عثمان دعوت نمود ولى کسى باو پاسخ مساعدى نداد،معاویه هم چنانکه اشاره گردید کار را بمسامحه گذرانید.

مسلمین بر شدت محاصره خانه عثمان ساعت به ساعت میافزودند بطوریکه‏ارتباط او با خارج بکلى قطع شد و حتى بآب آشامیدنى هم دسترسى پیدا ننمود ناچار پشت بام آمد و از محاصره کنندگان پرسید آیا على در میان شماست؟گفتند خیر او در اینکار دخالت ندارد آنگاه تقاضاى آب نمود و مردم جواب ندادند چون این خبر بعلى علیه السلام رسید ناراحت شد و فورا چند مشک آب بوسیله چند تن از بنى هاشم تحت سرپرستى فرزندش حسن بن على علیهما السلام بسراى عثمان فرستاد و با اینکه محاصره کنندگان بآن گروه حمله کرده و ممانعت مینمودند مع الوصف آنان آبرا بعثمان رسانیده و او و خانواده‏اش را سیراب نمودند.

مسلمین گمان میکردند که در اثر شدت عمل آنها عثمان از مقام خلافت استعفا خواهد داد بدینجهت در فکر انتخاب خلیفه بودند ولى نه عثمان و نه بنى امیه حاضر بترک چنین مقامى نبودند .

از طرفى چون محاصره کنندگان با خبر شدند که عثمان از شام و بصره نیروى کمکى طلبیده است لذا در صدد بر آمدند که بر شدت عمل خود افزوده و قبل از رسیدن کمک کار او را یکسره نمایند،بالاخره پس از گفتگوهاى زیاد بسراى او ریختند و او را در سن 82 سالگى بضرب شمشیر و خنجر بقتل رسانیدند.

قتل عثمان در سال 35 هجرى اتفاق افتاد و بدین ترتیب دوران 25 ساله انحراف حق از مجراى اصلیش ظاهرا خاتمه یافت ولى نتایج وخیم آن براى همیشه دامنگیر اسلام و مسلمین گردید .

پى‏نوشتها:

(1) مروج الذهب جلد 1 ص 435ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد .1

(2) الاصابة جلد 4 ص 88ـمروج الذهب جلد 1 ص .440

(3) منتخب التواریخ ص .176

(4) تاریخ طبرى جلد 3 ص 402ـ409 و تاریخ یعقوبى جلد 2 ص 150ـ151(نقل از کتاب شیعه در اسلام) .


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

نیازمندى خلفاء بوجود على علیه السلام


لا ابقانى الله لمعضلة لم یکن لها ابو الحسن.

(عمر بن خطاب)

على علیه السلام در مدت خلافت ابوبکر و عمر و عثمان که قریب 25 سال بطول انجامید اگر چه ظاهرا خود را کنار کشیده و خانه نشین شده بود ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سیاسى که خلفاى مزبور را عاجز و درمانده میدید براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقایق دینى خطاها و لغزشهاى آنها را تذکر داده و راهنمائى میفرمود و همگان را از رأى صائب خود بهره‏مند میساخت و چه بسا که خلفاء ثلاثه شخصا در حل معضلات از او استمداد مى‏جستند و اگر على علیه السلام دخالت نمیکرد جنبه علمى اسلام بعلت نادانى و آشنا نبودن خلفاء بحقیقت امر صورت واقعى خود را از دست میداد،براى نمونه بچند مورد ذیلا اشاره میگردد.

1ـدر زمان خلافت ابوبکر مردى شراب خورده بود ابوبکر دستور داد او را حد بزنند،مرد شرابخوار گفت من از حرمت خمر بى خبر بودم و الا مرتکب نمیشدم،ابوبکر مردد و متحیر ماند و موضوع را با على علیه السلام در میان نهاد حضرت فرمود هنگامیکه مهاجر و انصار جمع هستند یک نفر با صداى بلند از آنها سؤال کند که آیا کسى از شما حرمت خمر را باین شخص گفته یا نه؟

اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را بحال خود وا گذارند،ابوبکر بهمین نحو عمل نمود و کسى شهادت نداد معلوم شد که آنمرد در دعوى خود راستگو بوده است لذا از جرم وى چشم پوشى شد و او را گفتند توبه کن که دیگر چنین‏کارى نکنى.

2ـیکى از علماى یهود بنزد ابوبکر آمده و گفت آیا تو جانشین پیغمبر این امت هستى؟گفت آرى!

یهودى گفت ما در توراة دیده‏ایم که جانشینان پیغمبران در میان امت آنان دانشمندترین امت باشند پس مرا آگاه گردان که خداى تعالى کجا است آیا در آسمان است یا در زمین؟

ابوبکر گفت او در آسمان و بر عرش است،یهودى گفت در اینصورت زمین از وجود خدا خالى است و بنا بقول تو در جائى هست و در جائى نیست!

ابوبکر گفت این سخن زندیقان است از نزد من دور شو وگرنه ترا میکشم!یهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حالیکه اسلام را مسخره میکرد،على علیه السلام از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود اى یهودى آنچه تو پرسیدى و آنچه در پاسخ شنیدى من دانستم ما مى‏گوئیم خداوند عز و جل جا و مکان را آفرید و براى او جا و مکانى نیست و بالاتر از اینست که مکانى او را در بر گیرد بلکه او در هر مکانى هست اما نه بدینصورت که تماس و نزدیکى با مکان داشته باشد علم او هر آنچه را که در مکان است فرا گرفته است و چیزى وجود ندارد که از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آنچه گفتم از کتاب خود شما خبر میدهم و اگر دانستى که درست است آیا ایمان میآورى؟یهودى گفت آرى.

فرمود آیا در بعضى از کتابهاى خود ندیده‏اید که روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشته‏اى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسید از کجا آمدى؟گفت از جانب خداى عز و جل،و فرشته‏اى از سوى مغرب پیش او آمد موسى بدو گفت از کجا آمدى؟گفت از نزد خداوند عز و جل،آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمده‏ام،و سپس فرشته دیگر نزد او آمد و گفت از زمین هفتم از جانب خداى عز و جل آمده‏ام،موسى علیه السلام گفت منزه است آن خدائى که جائى از او خالى نیست و بهیچ جا نزدیکتر از جاى دیگر نیست.یهودى گفت گواهى دهم که این سخن حق است و باز گواهى دهم که تو سزاوارترى بجانشینى پیغمبرت از کسى که بزور آنرا تصاحب نموده است (1) .

3ـپس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جماعتى از یهودیان بمدینه آمده گفتند در مورد اصحاب کهف قرآن میگوید:و لبثوا فى کهفهم ثلاث مأة سنین و ازدادوا تسعا (2) اصحاب کهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند) در صورتیکه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سیصد سال قید شده است و این دو با هم مخالفت دارند.

در برابر این اشکال و ایراد یهودیان نه تنها خلیفه بلکه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل بدامن حلال مشکلات على علیه السلام زدند حضرت فرمود خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آنچه نزد یهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان یهود نازل شده و قرآن بلسان عرب و سیصد سال شمسى سیصد و نه سال قمرى است (زیرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتیجه 33 سال شمسى تقریبا 34 سال قمرى میشود و سیصد سال شمسى هم سیصد و نه سال قمرى میباشد) (3) .

4ـابن شهر آشوب روایت کرده که از ابوبکر پرسیدند مردى صبحگاه زنى را تزویج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل کرد و آنمرد هم اجلش رسید و مرد مادر و فرزند دارائى او را بعنوان ارثیه تصاحب کردند در چه صورتى این موضوع امکان پذیر است؟

ابوبکر از پاسخ عاجز ماند،و على علیه السلام فرمود آنمرد کنیزى داشته که قبلا او را باردار کرده بود چون موقع وضع حملش نزدیک شد او را آزاد کرد آنگاه در موقع صبح تزویجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل کرد و چون شوهرش مردمیراث او را مادر و فرزند تصاحب کردند . (ابوبکر در اثر اینگونه درماندگیها در برابر پرسشهاى مردم بود که میگفت اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم) .

5ـدو مرد صد دینار در کیسه‏اى گذاشته و آنرا در نزد زنى بامانت سپردند و باو گفتند هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمدیم امانت ما را رد کن و اگر یکى از ما بدون دیگرى بیاید آنرا پس مده،چون مدتى از این ماجرا گذشت یکى از آندو مرد نزد زن آمد و گفت رفیق من وفات کرده است صد دینار ما را بده،زن از دادن امانت خوددارى کرد آنمرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را بآنان بازگو کرد و در اثر فشار و توصیه آنان،آنزن امانت را رد نمود،پس از یکسال رفیق آنمرد آمد و گفت صد دینارى که در نزد تو بامانت گذاشته‏ایم باز ده!زن گفت مدتى پیش رفیق تو آمد و اظهار نمود که تو وفات کرده‏اى و من هم امانت را باو پس دادم،آنمرد اصرار نمود و کار بمرافعه کشید و هر دو نزد عمر آمدند و جریان امر را باو باز گفتند عمر بآن زن گفت تو ضامن امانتى و باید پول را باین مرد بپردازى!زن گفت ترا بخدا تو میان ما قضاوت مکن ما را پیش على بن ابیطالب بفرست تا او میان ما حکم کند عمر قبول کرد و چون آنها نزد على علیه السلام آمدند آنحضرت دانست که آندو مرد با هم تبانى کرده و حیله نموده‏اند لذا بآن مرد فرمود در موقع سپردن امانت مگر شرط نکردید که براى گرفتن آن باید هر دو با هم بیائید و اگر یکى از ما بیاید پول را پس مده؟عرض کرد چرا،على علیه السلام فرمود پول تو نزد ما حاضر است برو رفیق خود را هم بیاور و آنرا باز گیرید! (آنمرد حیله‏گر سرافکنده بازگشت) (4) .

6ـزن دیوانه‏اى را بجرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش کنند!حضرت امیر علیه السلام نیز حضور داشت بعمر فرمود مگر نشنیده‏اى که رسول خدا چه فرموده است؟عمر گفت چه فرموده است؟حضرت گفت رسول خدا فرموده است که از سه کس قلم برداشته شده است:از دیوانه تا عقل خود را باز یابد،از طفل تا بالغ شود،از شخص خوابیده تا بیدار گردد،آنگاه عمر زن را رها نمود (5) .ـزن بار دارى را هم باتهام فجور نزد عمر آوردند،عمر از او پرسید آیا مرتکب فجور شده‏اى؟زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش کنند،موقعیکه او را براى اجراى حکم مى‏بردند على علیه السلام با او برخورد نمود و پرسید این زن را چه میشود؟عرض کردند عمر دستور رجم داده است،على علیه السلام او را نزد عمر برگردانید و فرمود آیا دستور دادى که او را رجم کنند؟عمر گفت بلى خودش نزد من بفجور اعتراف نمود!فرمود این حکم تو درباره این زن است به طفلى که در شکم اوست چه حکمى دارى؟سپس فرمود شاید تو بر او بانگ زده‏اى و یا ترسانیده‏اى (از ترس و وحشت اعتراف بفجور کرده است) عمر گفت همینطور است!على علیه السلام فرمود مگر نشنیدى که رسول خدا فرمود بر کسى که پس از بلا و زحمت اعتراف کند حد نیست زیرا هر کس را در بند کنند یا زندانى نمایند یا بترسانند او را اقرارى نباشد (بزور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد) آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت:

عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابیطالب لولا على لهلک عمر.زنان عاجزند که فرزندى مانند على بن ابیطالب بزایند اگر على نبود عمر هلاک میگشت (6) .

8ـزنى را نزد عمر آوردند که ششماهه زائیده بود عمر (بخیال اینکه مدت حمل همیشه باید 9 ماه باشد و این زن چون سه ماه زودتر وضع حمل کرده است نتیجه گرفت که قبلا مرتکب فجور شده است لذا) دستور داد که او را رجم کنند على علیه السلام این داورى عمر را شنید و فرمود باین زن حدى نیست،عمر کسى بخدمت آنحضرت فرستاد و پرسید که چرا او را حدى نیست؟

على (ع) فرمود خداى تعالى فرموده است:

و الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین لمن اراد ان یتم الرضاعة (7) و مادران شیر دهند فرزندانشان را دو سال کامل براى کسى که بخواهد تمام کندشیر دادن راـسوره بقره) و همچنین فرموده است:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا (8) دوران حمل و مدت شیرخوارگى تا از شیر باز گرفتنش سى ماه است) در اینصورت ششماه حمل اوست و 24 ماه رضاع او عمر زن را رها نمود و گفت:لو لا على لهلک عمر (9) .

9ـزن و مردى را پیش عمر آوردند،مرد بزن میگفت تو زانیه هستى زن نیز در پاسخ وى میگفت :انت ازنى منى یعنى تو از من زناکارترى،عمر دستور داد هر دو را حد بزنند حضرت امیر علیه السلام حاضر بود فرمود تعجیل در قضاوت خوب نیست و این حکم نیز درست نمى‏باشد،عرض کردند پس چه باید کرد؟

فرمود مرد را آزاد کنید و زن را دو حد بزنید زیرا زنا کردن مرد ثابت نشده است ولى زن بزنا دادن خود اقرار میکند و بمرد میگوید تو زناکارترى،در اینصورت زن باقرار خود مرتکب فجور شده که باید حد زده شود و جرم دیگرش اینست که بمرد نسبت زنا میدهد و او را متهم میکند در صورتیکه دلیلى براى اثبات ادعاى خود ندارد (10) .

10ـمردى کسى را کشته بود خانواده مقتول شکایت پیش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا بحکم قصاص او را بقتل رساند،پدر مقتول دو ضربت سخت بر آنمرد زد و یقین بمرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت کسان وى از او پرستارى کرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى کامل یافت.

پدر مقتول رورى او را در بازار دید تعجب کرد و چون نیک شناخت گریبانش را گرفت و مجددا پیش عمر آورد و ماجرا بگفت عمر براى بار دوم دستور داد که سر از تن او برگیرند!

قاتل از على علیه السلام استغاثه نمود،آنحضرت فرمود اى عمر این چه حکمى است که بر این مرد میکنى؟عمر گفت یا اباالحسن این شخص،قاتل پسر او است و بحکم النفس بالنفس باید کشته شود،حضرت فرمود آیا میشود کسى را دو بار کشت؟عمر متحیر ماند و سکوت نمود،آنگاه على علیه السلام به پدر مقتول گفت مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نکشتى؟عرض کرد کشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نکشم خون پسرم هدر شود!

على علیه السلام فرمود در اینصورت باید آماده شوى اول بقصاص دو ضربتى که باو زدى او هم دو ضربت بتو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بکش!

پدر مقتول گفت یا ابا الحسن این قصاص از مرگ سخت‏تر است و من از این موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى کردند عمر دست برداشت و گفت:

الحمد لله انتم اهل بیت الرحمة یا ابا الحسن،ثم قال لو لا على لهلک عمر (11)

11ـدر زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر یک ادعا میکرد که کودک از آن اوست و هیچیک براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و کس دیگرى هم جز آندو زن ادعاى فرزندى آن کودک را نمیکرد لذا این مطلب براى عمر مبهم بود و نمیدانست چه بکند ناچار بعلى علیه السلام پناه برد و از او راه حلى خواست!على علیه السلام آندو زن را نصیحت نمود و از عذاب الهى بترسانید ولى آندو بر سر حرف خود ایستاده و دست بردار نبودند چون آنحضرت پافشارى آنها را دید فرمود اره‏اى براى من بیاورید،زنها گفتند اره را براى چه میخواهى؟

فرمود میخواهم طفل را دو نیم کنم و بهر یک از شما نیمى از او را بدهم!یکى از آن دو زن سکوت نمود ولى دیگرى گفت ترا بخدا یا ابا الحسن اگر غیر از این راه چاره‏اى نیست من از سهم خود گذشتم و بآن زن بخشیدم (که بچه را باو بدهى و اره نکنى) حضرت فرمود الله اکبر این کودک پسر تست نه پسر آن زن،اگر پسر او بود او هم مانند تو بحال این طفل دلسوزى میکرد و میترسید،زن دیگر هم اعتراف‏نمود که حق با آندیگرى است و کودک هم از آن اوست !

غم و اندوه عمر برطرف شد و درباره امیر المؤمنین علیه السلام که با این داورى (ابتکارى و شگفت انگیز) گشایشى در امر داورى بکار او داده بود دعا نمود (12) .

12ـدر مناقب از اصبغ بن نباته روایت شده که پنج نفر را بجرم زنا نزد عمر آوردند و او دستور داد که آنها را سنگسار کنند.

على علیه السلام فرمود حکم و داورى بر جان مردم باین سادگى نیست و باید بوضع و حال آنها رسیدگى نمود.

چون بتحقیق پرداختند یکى از آنها مسیحى بود و با زنى مسلمان زنا کرده بود على علیه السلام فرمود چون این مرد ذمى بوده و در پناه حکومت اسلام زندگى میکرد ذمه را در هم شکسته بنا بر این او را گردن بزنید.

مرد دومى متأهل بود و زنش نیز در کنار وى زندگى میکرد حضرت فرمود این مرد محصن (13) است و بحکم قرآن سنگسارش کنید.

مرد دیگر مجرد و بى زن بود على علیه السلام فرمود یکصد تازیانه باو بزنید.

نفر چهارم غلام و برده بود و مجازات چنین اشخاصى باندازه نصف مجازات آزادگان است لذا فرمود او را نیز پنجاه تازیانه بزنند.

نفر پنجم دیوانه بود فرمود آزادش کنند.

عمر گفت:لولا على لافتضحنا.اگر على نبود ما رسوا میشدیم.

13ـمردى که اهل یمن بود زن خود را در یمن گذاشته و خود براى انجام کارى بمدینه آمده بود،در آن شهر با زنى مرتکب فجور شد و او را بجرم این عمل نزد عمر بردند،عمر فرمان داد سنگسارش کنند،على علیه السلام فرمود اگر چه او محصن است اما بر او رجم نیست و باید حد بزنند زیرا زن او همراهش نیست و در یمن مانده است و سزاى او مانند کیفر زناکار عزب است،عمر گفت:لا ابقانى الله لمعضلة لم یکن لها ابو الحسن. (خدا مرا بمشکلى نیاندازد که على براى حل آن در آنجا نباشد) .ـابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مى‏نویسد روزى نزد عمر بن خطاب سخن از زیورهاى خانه کعبه و زیادى آنها بود گروهى گفتند اگر آنها را بیرون بیاورى و بلشگریان دهى اجرش زیادتر است و خانه کعبه چه نیاز بزیور دارد.

عمر بدین فکر افتاد و از على علیه السلام پرسید که نظر شما در این مورد چیست؟

حضرت فرمود قرآن بر رسول خدا صلى الله علیه و آله نازل شد و تمام اموال را چهار قسمت نمود یکى اموال مسلمین است که میان ورثه تقسیم میشود و یکى فى‏ء است که بمستحقین آن تقسیم نمودند و یکى خمس است و خداى تعالى قرار داد آنرا در جائیکه قرار داد و یکى هم صدقات است که خداوند آنرا هم در محلهاى مصرفى آن قرار داد و زیورهاى کعبه را بحال خود گذاشت و از روى فراموشى ترک آن نفرمود و هیچ جائى بر او پوشیده نبود تو هم مانند خدا و رسولش دست بدانها دراز مکن و همانجائى که گذاشته‏اند باقى بگذار،عمر بدستور آنحضرت ترک زیورهاى کعبه را نمود و گفت اگر تو نبودى ما رسوا میشدیم (14) .

15ـدر جنگ ایران و عرب که عمر براى غلبه بر دشمن بمشورت مى‏پرداخت هر یک از مسلمین چیزى میگفتند از جمله گروهى را عقیده بر این بود که لشگریان شام را جمع کرده به نهاوند بفرستد و عده‏اى معتقد بودند که خود عمر فرماندهى جبهه را بعهده بگیرد ولى عمر توجهى بآراء آنها ننموده و رو بعلى علیه السلام کرد و گفت یا ابا الحسن چرا ما را راهنمائى نمیکنى؟على علیه السلام فرمود جمع آورى لشگریان شام و یا عزیمت خود تو به جبهه مقرون بصلاح نیست زیرا در صورت اول آن منطقه که هم مرز کشور روم است از لشگر اسلام خالى میماند و در صورت دوم اگر تو شکست خورى دیگر براى مسلمین پناهگاهى وجود نخواهد داشت لذا از رفتن خود بجبهه صرف نظر کن و یکى از فرماندهان کار آزموده و مجرب را براى این کار برگزین و از مردم بصره هم جمعى را براى کمک برادرانشان بفرست زیرا موقعیت بصره مانند شام نیست و میتوان از آنجا نیروى لازم را بسیج نمود،عمر بدستورآنحضرت رفتار نمود و فاتح شد و در جنگ روم و عرب نیز او را راهنمائى فرمود (15) .

16ـابن صباغ مالکى در فصول المهمه مینویسد مردى را نزد عمر آوردند زیرا او در پاسخ گروهى که از وى پرسیده بودند چگونه صبح کردى گفته بود:صبح کردم در حالیکه فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشایند دارم و یهود و نصارى را تصدیق میکنم و بدانچه ندیده‏ام ایمان آورده‏ام و بدانچه خلق نشده اقرار میکنم!

عمر کسى را خدمت على علیه السلام فرستاد و چون آنحضرت آمد عمر گفتار آنمرد را بدانحضرت بازگو کرد.

على علیه السلام فرمود راست گفته که فتنه را دوست دارد خداى تعالى فرماید:انما اموالکم و اولادکم فتنة (16) .و منظور از حق که ناخوشایند اوست مرگ است که خداى تعالى فرماید:و جاءت سکرة الموت بالحق (17) .و اینکه سخن یهود و نصارى را تصدیق میکند در اینمورد است که خداوند فرماید:و قالت الیهود لیست النصارى على شى‏ء و قالت النصارى لیست الیهود على شى‏ء (18) .

و اما بدانچه ندیده ایمان آورده مقصودش خداوند عز و جل است که باو ایمان آورده است و بدانچه خلق نشده اقرار میکند اقرار بقیامت است.

عمر گفت:اعوذ بالله من معضلة لا على لها. (پناه مى‏برم بخدا از مشکلى که على براى حل آن حضور نداشته باشد) (19) طبق روایات مورخین و علماى اهل سنت عمر در موارد زیادى گفته اگر على نبود عمر هلاک میگردید چنانکه شیخ سلیمان بلخى در کتاب ینابیع المودة مى‏نویسد:

کانت الصحابة رضى الله عنهم یرجعون الیه فى احکام الکتاب و یأخذون عنه الفتاوى کما قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه فى عدة مواطن لولا على‏لهلک عمر.

یعنى اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله در احکام کتاب خدا (قرآن) باو رجوع میکردند و از آنحضرت اخذ فتوا مینمودند چنانکه عمر در جاهاى عدیده گفته است اگر على نبود عمر هلاک شده بود (20) .

عثمان نیز در زمان خلافتش در مواردى که براى حل مشکلات علمى و قضائى احتیاج پیدا میکرد دست بدامن آنحضرت زده و از وى استمداد میکرد و بطور کلى على علیه السلام در تمام مشکلات علمى و سیاسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود و براى مصلحت اسلام و مسلمین آنها را هدایت میکرد و بمنظور حفظ تشکیلات ظاهرى اسلام با کمال صبر و بردبارى سکوت کرده و نمیخواست میان امت تفرقه و پراکندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها مخصوصا از روش عثمان جلوگیرى کرده و آنها را عواقب وخیم آن بر حذر میداشت.

بارها عثمان را نصیحت و دلالت نمود ولى او توجهى بنصایح على علیه السلام ننمود و عاقبت بدست مسلمین گرفتار شد و بقتل رسید.

پى‏نوشتها:

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .58

(2) سوره کهف آیه .25

(3) منتخب التواریخ ص 697 نقل از بحار الانوار.

(4) ذخائر العقبى محب الدین طبرى ص 79ـ .80

(5) کشف الغمه ص .33

(6) کشف الغمه ص .33

(7) سوره بقره آیه .233

(8) سوره احقاف آیه .15

(9) کفایة الخصام ص 680 باب .356

(10) مناقب ابن شهر آشوب.

(11) ناسخ التواریخ احوالات امیر المؤمنین.

(12) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .59

(13) مرد یا زنى که داراى همسر باشد در اصطلاح فقه(محصنـمحصنه) نامیده میشود.

(14) کفایة الخصام ص .684

(15) ارشاد مفیدـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.

(16) سوره انفال آیه .28

(17) سوره ق آیه .19

(18) سوره بقره آیه .113

(19) فصول المهمه ص .18

(20) ینابیع المودة باب 14 ص .70


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

شوراى شش نفرى عمر

فیالله و للشورى،متى اعترض الریب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر،لکنى اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا.

(خطبه شقشقیه)

ابوبکر پس از دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بیمار شد و بپاس زحماتى که عمر در مورد تثبیت خلافت او متحمل شده بود او نیز زمینه را براى خلافت عمر بعد از خود آماده کرد و مخالفین را نیز قانع نمود،جمعى از صحابه را بحضور طلبید و عمر را در حضور آنها بجانشینى خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبکر عمر بمسند خلافت نشست (سال 13 هجرى) و پس از دفن ابوبکر عمر بمسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بیعت گرفت و بغیر از على علیه السلام که از بیعت او خودارى کرده بود بقیه مسلمین خواه ناخواه با او بیعت نمودند.

خلافت عمر ده سال و شش ماه طول کشید و در اینمدت دائما با دو کشور بزرگ ایران و روم در حال جنگ بود.

چون مدت عمرش سپرى شد و بدست ابولؤلؤ نامى زخمى گردید براى انتخاب خلیفه بعد از خود شش نفر را بحضور طلبید و موضوع خلافت را بصورت شورى میان آنها محدود نمود.

این شش نفر عبارت بودند از على علیه السلام،طلحه،زبیر،عبد الرحمن‏ابن عوف،عثمان،سعد وقاص.آنگاه ابوطلحه انصارى را با پنجاه نفر از انصار مأمور نمود که پشت در خانه‏اى که در آنجا اعضاى شورا بحث و گفتگو میکنند ایستاده و منتظر اقدامات آنها باشد،اگر پس از خاتمه سه روز پنج نفر بانتخاب یکى از آن شش تن موافق شدند و یکى مخالفت کرد گردن نفر مخالف را بزند و اگر چهار نفر از آنها بیک نفر رأى موافق دهند و دو نفر مخالفت کنند سر آن دو نفر را با شمشیر برگیرند و اگر براى انتخاب یکى از آنان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوى شدند نظر آن سه نفر که عبد الرحمن بن عوف جزو آنهاست صائب بوده و سه نفر دیگر را در صورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه سه روز رأى آنها بچیزى تعلق نگرفت و همه با یکدیگر مخالفت کردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمین براى خود خلیفه‏اى انتخاب نمایند!!!

عمر علت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنین اظهار نمود که چون رسول خدا صلى الله علیه و آله موقع رحلت از این شش نفر راضى بود من هم خلافت را میان آنها بصورت شورا قرار میدهم که یکى را از میان خود براى این کار انتخاب کنند و موقعیکه آن شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (بحساب خود) یادآور شود بزبیر گفت تو بدخلق و مفسدى اگر خرسند باشى ایمان خواهى داشت و اگر ناراضى باشى کافرى بنابر این گاهى انسانى و گاهى شیطان.و اما تو اى طلحه رسول خدا را آزرده نموده‏اى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود بعلت آن حرفى که در روز نزول آیه حجاب گفتى (1) .

و اما تو اى عثمان و الله که سرگین از تو بهتر است.

و اما تو اى سعد مرد متکبر و متعصبى و بکار خلافت نمیائى و اگر ریاست دهى با تو باشد از اداره آن درمانده شوى.و اما تو اى عبد الرحمن ضعیف القلب و ناتوانى.سپس رو بعلى علیه السلام کرد و گفت اگر تو مزاح نمیکردى براى خلافت خوب بودى و الله که اگر ایمان ترا با ایمان تمام اهل زمین بسنجند بر همه زیادتى کند (2) .

پیش از شرح جریان شورى بحث مختصرى درباره وصیت عمر که پر از اشکال و تناقض است لازم بنظر میرسد:

اولا طبق قرارداد محرمانه‏اى که قبلا میان ابوبکر و عمر و ابو عبیده برگزار شده بود این سه نفر به ترتیب خود را نامزد مقام خلافت میدانستند و بهمین جهت روز رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله باتفاق هم فورا خود را بسقیفه رسانیده بودند.

البته ابوبکر و عمر بمقصود خود نائل شدند و حالا نوبت ابو عبیده بود ولى چون در موقع قتل عمر ابو عبیده در حال حیات نبود لذا عمر خلافت را میان شش تن محصور نمود و اظهار کرد که اگر ابو عبیده و یا سالم (غلام حذیفه) زنده بودند براى خلافت از این شش تن شایسته‏تر بودند!!

موقعیکه على علیه السلام را اجبارا براى بیعت ابوبکر بمسجد آورده بودند ابو عبیده بآنحضرت گفت که اگر ما میدانستیم تو راغب امر خلافت هستى بجاى ابوبکر با تو بیعت میکردیم ولى حالا کار گذشته و مردم با ابوبکر بیعت کرده‏اند.

بنابر این خود ابو عبیده که بابوبکر بیعت کرده بود على علیه السلام را شایسته‏تر از او میدانست و فقط عدم اطلاع خود را نسبت بتمایل آنحضرت بخلافت بهانه کرده بود حالا عمر چگونه بمرده ابو عبیده تأسف نموده و او را شایسته‏تر از على علیه السلام بامر خلافت میدانست در حالیکه ابو عبیده و سالم هر دو جزو منافقین بودند و در حادثه لیله عقبه (براى رماندن شتر پیغمبر) شرکت داشتند و از کسانى بودند که از پیوستن باردوى اسامه تخلف نموده بودند.

ثانیا عمر بى انصافى را بجائى رسانیده بود که حتى یک غلام را از على علیه السلام براى خلافت سزاوارتر میدانست و بمرگ او هم حسرت میخورد و از طرفى در موقع جدال و مناقشه با انصار در سقیفه حدیثى که رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره‏ائمه اثنى عشر فرموده بود که همه آنها از قریش‏اند ابوبکر از آن حدیث بنفع خود استفاده کرده و بانصار گفت ائمه باید از قریش باشند حالا عمر براى چه سالم غلام حذیفه را که از انصار بود داخل شورا کرده بود او که از قریش نبود؟

ثالثا عمر (بعقیده خود) براى هر شش نفر نقاط ضعفى شمرد و بهر یک نیز تصریحا یا تلویحا گفت که بکار خلافت نمیخورى در اینصورت باید پرسید براى چه اشخاصى را که بقول خودت هر کدام داراى معایبى بوده و هیچیک نیز بامر خلافت شایسته نبود براى انتخاب خلیفه از میان خودشان بشورى دعوت کردى؟

رابعا عمر علت انتخاب این شش نفر را رضایت پیغمبر از آنها دانست و آنگاه بطلحه گفت که پیغمبر را آزرده نمودى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود آیا این سخن عمر تناقض نیست؟

خامسا در میان این شش تن عبد الرحمن بن عوف چه فضیلت و خصوصیاتى نسبت بدیگران داشت که باو امتیازى داده بود که در صورت تساوى موافقین و مخالفین رأى آن سه نفر که عبد الرحمن جزو آنها باشد قابل پذیرش است و در واقع او را صاحب دو رأى کرده بود این نقشه‏اى بود که عمر براى خلافت عثمان و کشته شدن على علیه السلام طرح کرده بود زیرا کسانى را براى شورا انتخاب نموده بود که با على علیه السلام مخالف بودند.

در میان این شش نفر هماى خلافت فقط بالاى سر على علیه السلام و عثمان سایه افکنده بود،عمر با توجه بدین امر عبد الرحمن بن عوف را که با عثمان عقد اخوت بسته و هم داماد او بود امتیاز بخشید و آن سه نفرى را که عبد الرحمن جزو آنها باشد نسبت بسه نفر دیگر ارجحیت داد تا از عثمان حمایت نماید.

یکى دیگر از اعضاى این شورا طلحه بود که با بنى‏هاشم چندان موافق نبود و ضمنا با عبد الرحمن دوست صمیمى بود،در اینصورت مسلم بود که از عثمان حمایت خواهد کرد،سعد وقاص هم علاوه بر اینکه از دستور عبد الرحمن سرپیچى نمیکرد با طلحه نیز موافقت کامل داشت،در این میان فقط تنها کسى که امید میرفت با على علیه السلام موافقت کند زبیر بود که عمر نیز از او چندان دلخوش نبود و در نتیجه‏هم زبیر و هم على علیه السلام چون در اقلیت بودند بقتل میرسیدند.

این بود تجزیه و تحلیل ماهیت این شورا که بتدبیر عمر طرح شده بود و اما جریان آن بشرح زیر بوده است:

پس از سه روز از قتل عمر هر شش نفر در منزل عایشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند،ابتداء عبد الرحمن رشته سخن را بدست گرفته و گفت:براى اینکه میان مسلمین تفرقه نیفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت یکدیگر یکى را از بین خود براى خلافت انتخاب کنیم حالا هر کسى که رأى خود را بدیگرى دهد دامنه اختلاف را کم خواهد نمود.

طلحه حق خود را بعثمان واگذار کرد زبیر نیز رأى خود را بعلى علیه السلام داد سعد وقاص هم چون چنین دید حق خود را بعبد الرحمن واگذار نمود و بدین ترتیب شش نفر شورى بسه نفر که هر یک دو رأى داشتند تبدیل گردید ولى براى على علیه السلام مسلم بود که این کار بنفع عثمان خاتمه پیدا میکند زیرا عبد الرحمن شخصا داوطلب خلافت نبود و اگر هم در سر خود چنین خیالى را مینمود عملا عرضه اظهار آنرا نداشت و قبلا نیز در اینمورد با عثمان مذاکره نموده و وعده کمک و حمایت باو داده بود.

عبد الرحمن مجددا صحبت کرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زیرا مخالفت در آن شوراى ساختگى مساوى با کشته شدن بشمشیر پنجاه نفر مراقبین پشت در بود.

عثمان که از مقصود عبد الرحمن آگاه بود بعلى علیه السلام پیشنهاد نمود که خوبست ما هر دو نفر هم بعبد الرحمن وکالت دهیم تا او هر چه مقرون بصلاح باشد اقدام کند،عبد الرحمن نیز از پیشنهاد عثمان استقبال کرد و سوگند یاد نمود که خود طمع خلافت ندارد و این کار را جز در میان آندو بدیگرى واگذار نخواهد کرد.

على علیه السلام که در صحبت آندو تن مطالعه میکرد تمام قضایا را همانگونه که از اول هم براى او روشن بود بار دیگر از مد نظر گذراند و در پاسخ آنان تأنى نمود.عثمان گفت :یا على مخالفت جائز نیست و برابر وصیت عمر هر کس مخالفت کند جز کشته شدن راه دیگرى ندارد تو هم عبد الرحمن را بحکمیت برگزین.

على علیه السلام فرمود حال که روزگار بکام تو میگردد چرا عجله نموده و مرا بقتل تهدید میکنى؟براى من روشن است که عبد الرحمن جانب ترا رعایت خواهد کرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولى چون چاره‏اى نیست من نیز بشرط اینکه او خویشاوندى خود را با تو نادیده گرفته و رضاى خدا و مصلحت امت را در نظر بگیرد او را بحکمیت مى‏پذیرم،عبد الرحمن نیز سوگند یاد کرد که چنین کند.

عبد الرحمن مردم را در مسجد پیغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأى خود را اعلام کند آنگاه براى اینکه تظاهر به بیطرفى و بى نظرى خود نماید اول بطرف على علیه السلام رفت و گفت یا على من هم مصلحت در آن مى‏بینم که امروز همه مسلمین با تو بیعت کنند ولى شما هم بشرط اینکه طبق دستور خدا و سنت پیغمبر و روش شیخین حکومت کنید!

عبد الرحمن میدانست که نه تنها خلافت اسلامى بلکه تمام ملک و ملکوت را در اختیار على علیه السلام بگذارند کلمه‏اى بر خلاف حق و حقیقت نمیگوید و کوچکترین عملى را که با رضاى خدا منافات داشته باشد انجام نمیدهد و چون روش شیخین بر خلاف حق بود پس على علیه السلام چنین شرطى را نخواهد پذیرفت بدینجهت میخواست در پیش مردم از آنحضرت اتخاذ سند کند!

على علیه السلام فرمود:من بدستور الهى و سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله و روش خودم که همان رضاى خدا و سنت پیغمبر است رفتار میکنم نه بروش دیگران.

البته عبد الرحمن و عثمان و سایر مردم نیز انتظار شنیدن همین سخن را داشتند و میدانستند که آنحضرت سخن بکذب نگوید و از راه حق منحرف نشود.

از طرفى على علیه السلام خلافت ابوبکر و عمر را غاصبانه میدانست و از تضییع حق خود شکایت داشت اکنون چگونه ممکن است که روش آندو را تصدیق کند؟عبد الرحمن سپس بطرف عثمان رفت و همان جمله‏اى را که براى على علیه السلام گفته بود بعثمان نیز پیشنهاد کرد ولى براى عثمان که از فرط ذوق و شوق سر از پا نمى‏شناخت پاسخ مثبت بر این جمله خیلى آسان و حتى کمال آرزو بود او حاضر بود که چنین قولى را با خون خود بنویسد و امضاء کند.

بانگ زد:سوگند میخورم که جز طریق شیخین براهى نروم و از روش آنها منحرف نشوم (3) .

عبد الرحمن دست بیعت بدست عثمان داد و او را بخلافت تبریک گفت و بلافاصله بنى‏امیه که منتظر چنین فرصتى بودند هجوم آورده و دسته دسته بیعت نمودند ولى بنى‏هاشم و جمعى از صحابه کبار مانند عمار یاسر و مقداد و سایر بزرگان از بیعت خوددارى نمودند و بدین ترتیب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با کمال مهارت بازى کرد و با تردستى عجیب خلافت را از عمر بعثمان منتقل نموده و مقصود عمر را جامه عمل پوشانید و على علیه السلام در اثر حقیقت خواهى براى بار سوم از حق مشروع خود محروم گردید.

تمام این مقدمات و صحنه‏سازى‏ها که بتدبیر عمر بوجود آمده بود براى رسیدن عثمان بخلافت و احیانا بمنظور قتل على علیه السلام در صورت مخالفت بود بهمین جهت آنحضرت درباره تشکیل این شورى و نیرنگهاى عبد الرحمن فرمود:خدعة و اى خدعة (حیله است و چه حیله‏اى) ؟!حقیقت امر هم همین بود زیرا بطوریکه شرح و توضیح داده شد این شورا حیله و نیرنگى بیش نبود .

بنا بنقل امین الاسلام طبرسى على علیه السلام در جلسه شوراى شش نفرى فضایل و مناقب خود را بصورت احتجاج مانند احتجاجى که با ابوبکر کرده بود بسمع اعضاء شورى رسانید و آنان نیز بالاتفاق بیانات آنحضرت را تصدیق کردند آنگاه على علیه السلام فرمود از خداى یگانه بترسید و مخالفت فرمان او نکنید و حق‏را باهلش برگردانید و از سنت پیغمبرتان پیروى کنید که اگر شما با آن مخالفت کنید خدا را مخالفت کرده‏اید بنابر این امر خلافت را باهل آن واگذارید.آنان بهم نگاه کرده و گفتند فضل او را شناختیم،و دانستیم که وى بامر خلافت از همه سزاوارتر است اما او مردى است که (در تقسیم بیت المال و سایر امور) هیچکس را بدیگرى ترجیح نمیدهد و مساوات کامل را (میان مردم) برقرار میسازد بنابر این اگر او را بخلافت انتخاب کنید شما را با مردم دیگر یکسان قرار میدهد ولى اگر عثمان را بخلافت برگزینید او نفع و تمایل شما را در نظر میگیرد. (و بهمین سبب امر خلافت را بعثمان واگذار کردند) (4) .

پى‏نوشتها:

(1) ابن ابى الحدید میگوید که چون آیه حجاب نازل شد طلحه گفت چه فایده دارد که امروز زنان پیغمبر در حجاب باشند چون از دنیا برود ما زنان او را بعقد و نکاح خود در میآوریم آیه شریفه نازل شد که:و ما کان لکم ان تؤذوا رسول الله و لا ان تنکحوا ازواجه من بعده ابدا.(سوره احزاب آیه 53)

(2) منتخب التواریخ ص 172ـتاریخ طبرىـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1

(3) على علیه السلام روش شیخین را بعلت اینکه با سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله مغایرت داشت قبول نمیکرد و کاش عثمان نیز بروش آنها رفتار میکرد او در خلافت خویش بقدرى افتضاح و رسوائى بار آورد که نتیجه‏اش موجب قتل و هلاکت وى گردید.

(4) براى آگاهى بیشتر از احتجاج على علیه السلام با اصحاب شورى بکتاب احتجاج طبرسى جلد 1 ص 192ـ210 مراجعه شود.


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

خلافت ابوبکر


اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى،ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر.

(نهج البلاغه خطبه شقشقیه)

على علیه السلام هنوز از غسل و تکفین جسد مطهر پیغمبر اکرم فارغ نشده بود که کسى وارد شد و گفت یا على عجله کن که مسلمین در سقیفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خلیفه هستند.على علیه السلام فرمود سبحان الله!این جماعت چگونه مسلمان میباشند که هنوز جنازه پیغمبر دفن نشده در فکر ریاست و حب جاه هستند؟هنوز على علیه السلام سخن خود را تمام نکرده بود که شخص دیگرى رسید و گفت امر خلافت خاتمه یافت،ابتداء کار مهاجر و انصار بنزاع کشید و بالاخره کار خلافت بر ابوبکر قرار گرفت و جز معدودى از طایفه خزرج تمام مردم با وى بیعت کردند.

على علیه السلام فرمود:دلیل انصار بر حقانیت خود چه بود؟عرض کرد چون نبوت در خاندان قریش بود آنها نیز مدعى بودند که امامت هم باید از آن انصار باشد ضمنا خدمات و فداکاریهاى خود را در مورد حمایت از پیغمبر و سایر مهاجرین حجت میدانستند.

على علیه السلام فرمود چرا مهاجرین نتوانستند جواب مقنعى بانصار بدهند؟عرض کرد جواب قانع کننده انصار چگونه است؟

على علیه السلام فرمود:مگر انصار فراموش کردند که پیغمبر صلى الله علیه و آله دفعات زیاد مهاجرین را خطاب کرده و میفرمود که انصار را عزیز بدارید و از بدان آنها در گذرید،این فرمایش پیغمبر دلیل اینست که انصار را بمهاجرین سپرده است و اگر آنها شایسته خلافت بودند مورد وصیت قرار نمیگرفتند بلکه پیغمبر مهاجرین را بآنها توصیه میفرمود.

آنگاه فرمود:مهاجرین به چه نحو استدلال کردند؟

عرض کرد سخن بسیار گفتند و خلاصه کلام آنها این بود که ما از شجره رسول خدائیم و بکار خلافت از انصار نزدیکتریم.

على علیه السلام فرمود:چرا مهاجرین روى حرف خودشان ثابت نیستند اگر آنها از شجره رسول خدایند من ثمره آن شجره هستم،چنانچه نزدیکى به پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم دلیل خلافت باشد من که از هر جهت به پیغمبر از همه نزدیکترم.

علاوه بر آیات قرآن و اخبار و احادیث نبوى در مورد خلافت على علیه السلام همین فرمایش خود او براى پاسخ دادن باستدلالات مهاجرین و انصار که در سقیفه جمع شده بودند کافى بنظر میرسد (1) .

بهر تقدیر هنوز جنازه پیغمبر صلى الله علیه و آله بخاک سپرده نشده بود که ابوبکر خلیفه شد ولى در باطن خلافت وى هنوز تثبیت نشده بود زیرا گروهى از انصار و دیگران مخصوصا بنى‏هاشم با او بیعت نکرده بودند،عمر بابوبکر گفت خوبست عباس بن عبد المطلب را که عم پیغمبر و بزرگ بنى‏هاشم است ملاقات کرده و او را بوعده تطمیع کنى تا بسوى تو متمایل شود و از على علیه السلام جدا گردد،ابوبکر فورا عباس را ملاقات نمود و مکنونات خاطر خود را عرضه نمود ولى عباس پاسخ محکمى داد و گفت:اگر وجود پیغمبر موجب خلافت تو شده و تو خود را بدانحضرت منسوب کرده‏اى در اینصورت حق ما را برده‏اى زیرا پیغمبرصلى الله علیه و آله از ماست و ما باو از همه نزدیکتریم و اگر بوسیله مسلمین خلیفه شده‏اى ما که جزو مسلمین بوده و مقدم بر همه آنها هستیم چنین اجازه‏اى بتو نداده‏ایم و آنچه را که بمن وعده میدهى اگر از مال ما است تو چرا آنرا تملک کرده‏اى و اگر از مال خودت است بهتر که ندهى و ما را بدان نیازى نیست و اگر مال مؤمنین است تو همچو حقى را در اموال مردم ندارى.

على علیه السلام بر تمام این صحنه سازى‏ها بصیر و آگاه بود و علل وقوع قضایا را بخوبى میدانست و میدید که اصحاب سقیفه مردم ساده‏لوح را چنین فریفته‏اند که گوششان براى شنیدن حرف حق آماده نمى‏باشد و براى اینکه این مطلب را به بنى‏هاشم و اصحاب خود روشن کند باتفاق فاطمه و حسنین علیهم السلام پشت خانه‏هاى مردم رفته و آنها را براى بیعت خود دعوت نمود ولى جز چند نفر معدود کسى دعوت او را پاسخ نگفت (2) .

اغلب مورخین نوشته‏اند که على علیه السلام سه شب متوالى بر منازل مسلمین عبور فرموده و آنها را به بیعت خود دعوت کرد و حقوق خود را بر آنها شمرده و اتمام حجت نمود ولى اغلب روى از وى برتافتند و چون آنحضرت پاسخ مثبتى از آنها نشنید بکنج منزل خود پناه برد.

از طرف دیگر عمر دائما بابوبکر میگفت:تا از على بیعت نگیرى پایه‏هاى تخت خلافت تو مستقر و ثابت نمیباشد بنابر این مصلحت اینست که او را احضار نمائى و از وى بیعت بگیرى تا سایر بنى‏هاشم نیز به پیروى از على بتو بیعت نمایند.

ابوبکر دستور داد خالد بن ولید باتفاق چند نفر از جمله عبد الرحمن بن عوف و خود عمر به سراى على علیه السلام شتافته و درب را کوبیدند و آواز دادند که براى جلب آنحضرت بمنظور بیعت با ابوبکر آمده‏اند،على علیه السلام قبول نکرد و خالد و همراهانش را از ورود بمنزل ممانعت فرمود.

خالد بن ولید همراهانش را دستور داد که عنفا وارد منزل شوند آنها نیزنیمى از درب را کندند و بعنف وارد منزل شدند (3) .

در اینموقع زبیر بن عوام که در خدمت على علیه السلام بود با شمشیر کشیده آنها را تهدید نمود ولى دو نفر از پشت سر زبیر را گرفته و سایرین نیز دور على علیه السلام را احاطه نمودند و در حالیکه بازوان او را بسته بودند کشان کشان پیش ابوبکر بردند،چون آنحضرت پیش ابوبکر رسید فرمود اى پسر ابو قحافه این چه دستورى است داده‏اى که مرا با این ترتیب باینجا آورند و با خاندان پیغمبر اینگونه رفتار کنند مگر دستورات آن بزرگوار را فراموش کرده‏اى؟

پیش از اینکه ابوبکر پاسخ گوید عمر گفت ترا بدینجا آوردیم که با خلیفه رسول خدا بیعت کنى!

على علیه السلام فرمود اگر با منطق و استدلال سخن بگوئید بهتر است پس اول بمن بگوئید که رمز موفقیت و غلبه شما بگروه انصار در سقیفه چه بوده و بچه منطقى آنها را قانع و مجاب کردید؟عمر گفت بدلیل برترى قریش بر سایر قبائل عرب و بعلت امتیاز مهاجرین بر انصار و از همه مهمتر بجهت قرابت و نزدیکى که بشخص پیغمبر صلى الله علیه و آله داریم.

على علیه السلام فرمود من هم با همین منطق که شما سخن گفتید رفتار میکنم و به زبان خود شما سخن میگویم و با اینکه دلائل دیگرى نیز دارم،اگر شما بعلت قرابت و نزدیکى برسول خدا صلى الله علیه و آله بر انصار سبقت جستید و اگر ملاک خلافت خویشاوندى و نزدیکى پیغمبر صلى الله علیه و آله است پس همه میدانند که من از تمام عرب به پیغمبر نزدیکترم زیرا پسر عم و داماد او و پدر دو فرزندش میباشم.

عمر که یاراى جوابگوئى در برابر این منطق نداشت گفت هرگز از تو دست بر نمیداریم تا بیعت کنى!

على علیه السلام فرمود خوب با یکدیگر ساخته‏اید امروز تو براى او کار میکنى که او (خلافت را) بتو برگرداند بخدا سوگند سخن ترا قبول نمیکنم و با او بیعت نمى‏نمایم زیرا او باید با من بیعت کند سپس روى خود را متوجه مردم نمود و فرمود اى گروه مهاجرین از خدا بترسید و سلطه و قدرت پیغمبر صلى الله علیه و آله را از خاندان او که خدا قرار داده است بیرون نبرید بخدا سوگند ما اهل بیعت باین مقام از شما سزاوارتر و احقیم و شما از نفس خود پیروى نکنید که از راه حق دور میافتید،آنگاه على علیه السلام بدون اینکه بیعت کند بخانه برگشت و ملازم خانه شد تا حضرت زهرا علیها السلام رحلت فرمود و آنوقت ناچار بیعت نمود (4) .

اعتراض بعضى از صحابه بابوبکر:
چون خلافت ابوبکر استقرار یافت عده معدودى از صحابه در روز پنجم رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله متفقا در مسجد حضور یافتند و بنصیحت ابوبکر پرداختند،ابتداء ابوذر غفارى پس از حمد خدا و ذکر محامد پیغمبر صلى الله علیه و آله خطاب بابوبکر کرد و گفت:اى ابوبکر منصب خلافت را از على علیه السلام گرفتن موجب نافرمانى خدا و رسول میباشد و شخص عاقل و مآل اندیش سراى آخرت را که‏جاودانى و لا یزال است بزندگى زودگذر دنیا نمیفروشد و شما هم نظیر آنرا از امم سالفه شنیده‏اید،این اقدام شما جز بزیان خود و مسلمین ثمره دیگرى بار نخواهد آورد و من اى ابوبکر از نظر مصلحت کلى اسلام این سخنان را بتو میگویم و اکنون تو در پذیرفتن آن مختارى.

پس از ابوذر سلمان و خالد بن سعد فضائل على علیه السلام و شایستگى او را بمقام خلافت بزبان آوردند و ابوبکر را از این مقام غاصبانه بیمناک نمودند،آنگاه رو بمهاجرین و انصار کرده و گفتند که موأنست مسلمین را بمنافات مبدل نکنید و بخاطر هوى و هوس خود با دین و مذهب بازى مکنید.

سپس خالد بن سعد بابوبکر گفت که بیعت انصار با تو بتحریک عمر و در نتیجه اختلاف دو طایفه اوس و خزرج انجام شده است نه برضا و رغبت خود آنها و چنین بیعتى چندان ارزشى نخواهد داشت.

ابو ایوب انصارى و عثمان بن حنیف و عمار یاسر نیز بپا خاسته و هر یک در فضل و شرف و برترى و حقانیت على علیه السلام سخن‏ها گفتند و از فداکارى‏ها و جانبازیهاى او در غزوات یاد آور شدند بطوریکه ابوبکر تحت تأثیر سخنان اصحاب و یاران على علیه السلام پریشان و آشفته خاطر شد و از مسجد خارج گردید و بمنزل خود رفت و براى مسلمین بدین شرح پیغام فرستاد:اکنون که شما را بر من رغبتى نیست دیگرى را براى خلافت انتخاب کنید.

عمر چون اندیشه و اراده ابوبکر را متزلزل دید فورا بسراى وى شتافت و در حالیکه آشفته و غضبناک بود با او صحبت نمود و مجددا وى را بمسجد آورد و براى اینکه نیروى هر گونه مجادله و بحث را از مردم بگیرد دستور داد گروهى با شمشیرهاى برهنه در طرفین ابوبکر حرکت کنند و اجازه ندهند که کسى وارد بحث و گفتگو با ابوبکر شود،این تدبیر عمر براى بار دوم حشمت و شکوه ابوبکر را زیادتر نمود و دیگر کسى جرأت نکرد که با وى بگفتگو پردازد.

احتجاج على علیه السلام با ابوبکر.
مرحوم طبرسى احتجاج على علیه السلام را با ابوبکر در کتاب احتجاج خودنقل کرده و ما ذیلا بخلاصه آن اشاره مینمائیم.

پس از آنکه امر خلافت بابوبکر قرار گرفت و مردم باو بیعت کردند براى اینکه در برابر على علیه السلام بر این کار خود عذرى بتراشد آنحضرت را در خلوت ملاقات کرد و گفت یا ابالحسن بخدا سوگند مرا در این امر میل و رغبتى و حرص و طمعى نبود و نه خود را بدین کار از دیگران ترجیح میدادم!

على علیه السلام فرمود در اینصورت چه چیزى ترا بدین کار وادار کرد؟

ابوبکر گفت حدیثى از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود امت مرا خداوند بگمراهى جمع نمیکند و چون دیدم مردم اجماع نموده‏اند من هم از قول پیغمبر صلى الله علیه و آله پیروى کردم و اگر میدانستم کسى تخلف میکند قبول این امر نمیکردم!

على علیه السلام فرمود اینکه گفتى پیغمبر فرموده است خداوند امت مرا بگمراهى جمع نکند آیا من نیز از این امت بودم یا خیر؟ (5) عرض کرد بلى.

فرمود همچنین گروه دیگرى که از خلافت تو امتناع داشتند مانند سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و جمعى از انصار که با او بودند آیا از امت بودند یا نه؟عرض کرد بلى همه آنها از امتند.

على علیه السلام فرمود پس چگونه حدیث پیغمبر را دلیل خلافت خود میدانى در حالیکه اینها با خلافت تو مخالف بودند؟

ابوبکر گفت من از مخالفت آنها خبر نداشتم مگر پس از خاتمه کار و ترسیدم که اگر خود را کنار بکشم مردم از دین برگردند!

على علیه السلام فرمود بمن بگو ببینم کسى که متصدى چنین امرى میشود چه‏خصوصیاتى باید داشته باشد؟

ابوبکر گفت:خیر خواهى و وفا و عدم چاپلوسى و نیک سیرتى و آشکار کردن عدالت و علم بکتاب و سنت و داشتن زهد در دنیا و بیرغبتى نسبت بآن و ستاندن حق مظلوم از ظالم و سبقت (در اسلام) و قرابت (با پیغمبر صلى الله علیه و آله) .

على علیه السلام فرمود ترا بخدا اى ابوبکر این صفاتى را که گفتى آیا در وجود خود مى‏بینى یا در وجود من؟

ابوبکر گفت بلکه در وجود تو یا ابا الحسن!

على علیه السلام فرمود آیا دعوت رسول خدا را من اول اجابت کردم یا تو؟عرض کرد بلکه تو .

حضرت فرمود آیا سوره برائت را من بمشرکین ابلاغ کردم یا تو؟عرض کرد البته تو.

فرمود آیا در موقع هجرت رسول خدا من جان خود را سپر آنحضرت کردم یا تو؟عرض کرد البته تو.

على علیه السلام فرمود آیا در غدیر خم بنا بحدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله من مولاى تو و کلیه مسلمین شدم یا تو؟عرض کرد بلکه تو.

فرمود آیا در آیه زکوة (انما ولیکم الله...) ولایتى که با ولایت خدا و رسولش آمده براى من است یا براى تو؟عرض کرد البته براى تو.

فرمود آیا حدیث منزلت از پیغمبر و مثلى که از هارون بموسى زده شده است درباره من بوده یا درباره تو؟ابوبکر گفت بلکه درباره تو.

على علیه السلام فرمود آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله در روز مباهله مرا با اهل و فرزندم براى مباهله مشرکین (نصارا) برد یا ترا با اهل و فرزندانت؟عرض کرد بلکه شما را .

فرمود آیا آیه تطهیر در مورد من و اهل بیتم نازل شده یا درباره تو و اهل بیت تو.

ابوبکر گفت البته براى تو و اهل بیت تو.فرمود آیا در روز کساء من و اهل و فرزندم مورد دعاى رسول خدا صلى الله علیه و آله بودیم یا تو؟عرض کرد بلکه تو و اهل و فرزندت.

فرمود آیا (در سوره هل اتى) صاحب آیه:یوفون بالنذر و یخافون یوما کان شره مستطیرا منم یا تو؟ابوبکر گفت البته تو.

على علیه السلام فرمود آیا توئى آنکسى که در روز احد او را از آسمان جوانمرد خواندند یا من؟عرض کرد بلکه تو.

فرمود آیا توئى آنکه در روز خیبر رسول خدا پرچمش را بدست او داد و خداوند بوسیله او (قلعه‏هاى خیبر را) گشود یا من؟عرض کرد البته تو.

فرمود آیا تو بودى که از رسول خدا و مسلمین با کشتن عمرو بن عبدود غم را زدودى یا من؟عرض کرد بلکه تو.

فرمود آیا آنکسى که رسول خدا او را براى تزویج دخترش فاطمه برگزید و فرمود خدا او را در آسمان براى تو تزویج کرده است منم یا تو؟ابوبکر گفت بلکه تو.

على علیه السلام آیا منم پدر حسن و حسین دو نواده و ریحانه پیغمبر آنجا که فرمود آندو سید جوانان اهل بهشتند و پدرشان بهتر از آنها است یا تو؟عرض کرد بلکه تو.

فرمود آیا برادر تست که در بهشت بوسیله دو بال با فرشتگان پرواز میکند (جعفر طیار) یا برادر من؟عرض کرد برادر تو.

فرمود آیا منم که رسول خدا صلى الله علیه و آله بعلم قضا و فصل الخطاب دلالت نمود و فرمود على اقضاکم یا تو؟ابوبکر گفت بلکه تو.

على علیه السلام فرمود آیا منم آنکسى که رسول خدا باصحابش دستور فرمود بعنوان امارت مومنین باو سلام دهند یا تو؟ابوبکر گفت البته تو.

فرمود آیا از نظر قرابت برسول خدا صلى الله علیه و آله من سبقت دارم یا تو؟عرض کرد البته تو.

على علیه السلام فرمود آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله براى شکستن بتهاى‏طاق کعبه ترا روى دوش خود قرار داد یا مرا؟عرض کرد بلکه ترا.

فرمود آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره تو فرمود که تو در دنیا و آخرت صاحب لواى من هستى یا درباره من؟عرض کرد بلکه درباره تو.

فرمود آیا پیغمبر موقع مسدود کردن در خانه جمیع اهل بیت خود و اصحابش بمسجد در خانه ترا باز گذاشت یا در خانه مرا؟ابوبکر گفت بلکه در خانه ترا.

على علیه السلام پیوسته از مناقب و فضائل خود که خدا و رسولش آنها را مختص آنحضرت قرار داده بودند سخن میگفت و ابوبکر تصدیق میکرد،آنگاه فرمود پس چه چیز ترا فریب داده که این مقام را تصاحب نموده‏اى؟ابوبکر گریه کرد و گفت یا ابا الحسن راست فرمودى امروز را بمن مهلت بده تا در این‏باره بیندیشم،آنگاه از نزد آنحضرت بیرون آمد و با کسى صحبت نکرد شب که فرا رسید خوابید و رسول خدا صلى الله علیه و آله را در خواب دید و چون بدانجناب سلام کرد پیغمبر روى خود را از او برگردانید ابوبکر عرض کرد یا رسول الله آیا دستورى فرموده‏اى که من بجا نیاورده‏ام؟فرمود با کسى که خدا و رسولش او را دوست دارند دشمنى کرده‏اى حق را باهلش بازگردان،ابوبکر پرسید کیست اهل آن؟فرمود آنکه ترا عتاب کرد على علیه السلام ابوبکر گفت باو باز گردانیدم یا رسول الله و دیگر آنحضرت را ندید.

صبح زود خدمت على علیه السلام آمد و عرض کرد یا ابا الحسن دست را باز کن تا با تو بیعت کنم و آنچه در خواب دیده بود بدانحضرت نقل نمود،على علیه السلام دست خود را گشود و ابوبکر دست خود را بآن کشید و بیعت نمود و گفت میروم مسجد و مردم را از آنچه در خواب دیده‏ام و از سخنانى که بین من و تو گذشته آگاه میگردانم و خود را از این مقام کنار کشیده و آنرا بتو تسلیم میکنم!

على علیه السلام فرمود بلى (بسیار خوب) .

چون ابوبکر از نزد آنحضرت بیرون آمد در حالیکه رنگش دیگرگون شده و خود را سرزنش میکرد با عمر که دنبال وى در کوچه میگشت مصادف شد،عمر پرسید چه شده است اى خلیفه پیغمبر؟ابوبکر ماجرا را تعریف کرد،عمر گفت ترا بخدا اى خلیفه رسول الله گول سحر بنى‏هاشم را نخورى و بآنها وثوق نداشته باشى این اولى سحر آنها نیست (از این کارها زیاد میکنند) و عمر آنقدر از این حرفها زد که ابوبکر را از تصمیمى که گرفته بود منصرف نمود و مجددا او را بامر خلافت راغب گردانید (6) .

پى‏نوشتها:

(1) در بخش پنجم کتاب در مورد بطلان و عدم اصالت این شوراء بحث مفصلى خواهد شد.

(2) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 153 نامه معاویه بامیر المؤمنین علیه السلام مراجعه شود.

(3) بعضى نوشته‏اند که عمر دستور داد براى آتش زدن درب خانه هیزم بیاورند و ساکنین خانه را تهدید نمود که اگر بیرون نبایید خانه را آتش میزنم فاطمه علیها السلام بر در خانه آمد و فرمود اى پسر خطاب آمده‏اى که خانه ما را بسوزانى؟گفت بلى تا بیرون آیند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند(عقد الفرید جزء سیم ص 63)

حافظ ابراهیم مصرى در اینمورد در مدح و تمجید عمر گوید:

و کلمة لعلى قالها عمر
اکرم بسامعها اعظم بملقیها
حرقت بیتک لا ابقى علیک بها
ان لم تبایع و بنت المصطفى فیها
ما کان غیر ابى حفص بقائلها
یوما لفارس عدنان و حامیها

(خلاصه مضمون این اشعار چنین است یعنى غیر از عمر کسى نمیتوانست بعلى که یکه سوار قبیله عدنان بود و بحمایت کنندگان او بگوید اگر بیعت نکنى خانه‏ات را آتش میزنم با اینکه دختر پیغمبر در آن خانه است) 0نقل از شبهاى پیشاور.)

برخى هم گویند بدستور خالد درب منزل را کندند و یک عده هم از پشت بام داخل منزل شدند .آنچه محرز و مسلم است اینست که على علیه السلام را بعنف و اجبار براى بیعت با ابوبکر برده‏اند.

(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 134

(5) باید بدین مطلب توجه داشت که احتجاج حضرت امیر علیه السلام با ابوبکر بمنطق جدل بوده یعنى روى اصل مسلماتى که مورد قبول طرف مخالف بوده و در عین حال موجب محکومیت او میگردد و الا شورا و اجماع بفرض محال و لو اجماع حقیقى باشد صلاحیت این کار را ندارد و جانشین پیغمبر را خداوند تعیین میکند همچنانکه خود پیغمبر را خدا مبعوث میکند و ما در بخش پنجم در اینمورد مفصلا به بحث خواهیم پرداخت.

(6) الاحتجاج جلد 1 ص 157ـ .184


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

غوغاى سقیفه


فان کنت بالشورى ملکت امورهم فکیف بهذا و المشیرون غیب و ان کنت بالقربى حججت خصیمهم فغیرک اولى بالنبى و اقرب.

در حینى که على علیه السلام و چند تن از بنى‏هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پیغمبر بودند تنى چند از مسلمین انصار و مهاجر در یکى از محله‏هاى مدینه در سایبان باغى که متعلق بخانواده بنى ساعده بود اجتماع کردند،شاید این محل که از آنروز مسیر تاریخ جامعه مسلمین را عوض نمود تا آن موقع چندان اهمیتى نداشته است.

ثابت بن قیس که از خطباى انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبیله اوس و خزرج را برداشته و باتفاق آنها رو بسوى سقیفه بنى ساعده نهاد و در آنجا میان دو طائفه مزبور در موضوع انتخاب خلیفه اختلاف افتاد و این اختلاف بنفع مهاجرین تمام گردید.

از طرف دیگر یکى از مهاجرین اجتماع انصار را بعمر خبر داد و عمر هم فورا خود را بابوبکر رسانید و او را از این موضوع آگاه نمود،ابوبکر نیز چند نفر را پیش ابو عبیده فرستاد تا او را نیز از این جریان باخبر سازند و بالاخره این سه تن با عده دیگرى از مهاجرین به سقیفه شتافته و در حالیکه گروه انصار سعد بن‏عباده را برسم جاهلیت مى‏ستودند بر آنها وارد شدند. (1)

خوبست جریان اجتماع سقیفه را که دستاویز اصلى اهل سنت است شرح و توضیح دهیم تا باصل مطلب برسیم.

از رجال مشهور و سرشناس که در این اجتماع حضور داشتند میتوان اشخاص زیر را نامبرد.

ابوبکر،عمر،ابو عبیده،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن عباده،ثابت بن قیس،عثمان بن عفان،حارث بن هشام،حسان بن ثابت،بشر بن سعد،حباب بن منذر،مغیرة بن شعبه،اسید بن خضیر.پس از حضور این عده ثابت بن قیس بپا خاست و گروه مهاجرین را مخاطب ساخته و گفت:

اکنون پیغمبر ما که بهترین پیغمبران و رحمت خدا بود از میان ما رفته است و البته براى ماست که خلیفه‏اى براى خود انتخاب کنیم و این خلیفه هم باید از انصار باشد زیرا انصار از جهت خدمتگزارى پیغمبر صلى الله علیه و آله مقدم بر مهاجرین میباشند چنانکه آنحضرت ابتداء در مکه بوده و شما مهاجرین با اینکه معجزات و کرامات او را دیدید در صدد ایذاء و آزار او بر آمدید تا آن بزرگوار مجبور گردید که مهاجرت نماید و به محض ورود بمدینه،ما گروه انصار از او حمایت نموده و مقدمش را گرامى شمردیم و در اینکه شهر و خانه خودمان را در اختیار مهاجرین گذاشتیم قرآن مجید ناطق میباشد،اگر شما در مقابل این استدلال ما حجتى دارید باز گوئید و الا بر این فضائل و فداکارى‏هاى ما سر فرود آورید و حاضر نشوید که رشته اتحاد و وحدت ما گسیخته شود.

عمر که از شنیدن این سخنان سخت بر آشفته بود بپا خاست تا جواب او را بدهد ولى ابوبکر مانع شد و خود بجوابگوئى خطیب انصار پرداخت و چنین گفت:

اى پسر قیس خدا ترا رحمت کند هر چه که گفتى عین حقیقت است و ما نیز اظهارات شما را قبول داریم ولى اندکى نیز بر فضائل مهاجرین گوش دارید و سخنانى را که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره ما گفته است بیاد آرید،اگر شما ما را پناه دادید ما نیز بخاطر پیغمبر و دین خدا از خانه و زندگى خود دست کشیده و بشهرشما مهاجرت نمودیم،خداوند در کتاب خود ما را سر بلند ساخته و این آیه هم درباره ما نازل شده است:

للفقراء المهاجرین الذین اخرجوا من دیارهم و اموالهم یبتغون فضلا من الله و رضوانا و ینصرون الله و رسوله اولئک هم الصادقون.

یعنى این مسکینان مهاجر که از مکان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاى خدا اخراج شده و خدا و رسولش را کمک کردند ایشان راستگویانند،بنابر این خداوند نیز چنین مقدر فرموده است که شما هم تابع ما باشید و گذشته از این عرب هم بغیر از قریش بکس دیگرى گردن نمى‏نهد و خود پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز همه را باطاعت قریش امر کرده و فرموده است :الائمة من قریش (2) و من در حالیکه شما را باطاعت از قریش دعوت میکنم مقصود و غرضى ندارم و خلافت را براى خود نمى‏خواهم بلکه بمصلحت کلى مسلمین صحبت میکنم و اینک عمرو ابوعبیدة حاضرند و شما با یکى از این دو تن بیعت کنید.

ثابت بن قیس چون این سخنان بشنید براى بار دوم مهاجرین را مخاطب ساخته و گفت:آیا با نظر ابوبکر درباره بیعت بآن دو نفر (عمرو ابو عبیده) موافقید یا فقط خود ابوبکر را براى خلافت انتخاب میکنید؟

مهاجرین یکصدا گفتند هر چه ابوبکر صدیق بگوید و هر نظرى داشته باشد ما قبول داریم.

ثابت بن قیس از این گفتار آنان استفاده کرده و گفت:شما میگوئید پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم ابوبکر را براى مسلمین خلیفه کرده و او را در روزهاى بیمارى خود جهت اداى نماز بمسجد فرستاده است در اینصورت ابوبکر بچه مجوز شرعى سر از دستور پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم پیچیده و مسند خلافت را بعمرو ابو عبیده واگذار میکند؟و اگر پیغمبر خلیفه‏اى تعیین نکرده است چرا نسبت دروغ بدانحضرت روا میدارید؟ثابت بن قیس با این چند کلمه پاسخ دندان شکنى بابوبکر داد و زیر بار حرف مهاجرین نرفت و انصار نیز از سخنان او بیش از بیش بهیجان آمده و در مورد عقیده خود اصرار و پافشارى کردند.

در اینحال حباب بن منذر که از طایفه انصار بود بپا خاست و گفت:خدمات انصار براى همه روشن است و احتیاج بتوصیف و توضیح ندارد و اگر مهاجرین ما را قبول ندارند ما نیز پیروى از آنان نکنیم در اینصورت منا امیر و منکم امیر (امیرى از ما و امیرى از شما باشد) سعد بن عباده (رئیس طایفه خزرج) بانگ زد که وجود دو امیر در یک دین و یک حکومت نا معقول و بى منطق است و از اینجا اختلاف دو قبیله انصار (اوس و خزرج) ظاهر شد و قبیله اوس مخصوصا بشربن سعد براى اینکه امارت سعد بن عباده عملى نشود با مهاجرین موافقت کردند ولى طایفه خزرج هم بزودى تسلیم نشدند در نتیجه سر و صدا بالا گرفت و دستها بسوى قبضه شمشیر دراز شد و چیزى نمانده بود که فتنه بزرگى بر پا شود اسید بن خضیر هم که رئیس طایفه اوس بود با خزرج قطع رابطه نمود.

عمر از این اختلاف انصار استفاده کرد و آنها را مخاطب ساخته و گفت همانگونه که بشر بن سعد و اسید بن خضیر موافقت کردند امر خلافت باید فقط در قریش باشد تا قبائل مختلفه عرب امتثال کنند و سخن حباب بن منذر نیز در مورد انتخاب دو امیر اصلا صحیح نیست و جز فتنه و فساد نتیجه‏اى نخواهد داشت پس خوبست همه شما اطاعت از مهاجرین کنید تا فتنه و آشوب ایجاد نشده و مسلمین هم راه وحدت و اتحاد را بپیمایند.

با اینکه سخنان عمر و اختلاف دو قبیله اوس و خزرج تا اندازه‏اى روحیه انصار را متزلزل ساخته و کفه ترازوى مهاجرین را سنگین‏تر کرده بود مع الوصف عده‏اى از انصار بپا خاستند و انصار را اندرز دادند که تحت تأثیر سخنان عمر واقع نشوند.

عمر مجددا از فضیلت مهاجرین سخن گفت انصار را بین الخوف و الرجاء مخاطب ساخته و نصیحت کرد و دست ابوبکر را گرفته و گفت اى مردم اینست یار غار و صاحب اسرار رسول خدا براى بیعت باین شخص سبقت بگیرید و رضاى خدا ورسول را بدست آورید!! (3) .

عده‏اى از انصار نیز با عمر همعقیده شده و بقوم خود گفتند عمر از روى انصاف سخن گفت و مخالفت با گفتار او شایسته نیست.در اینحال انصار یقین کردند که طایر اقبال از بالاى سر آنها پرواز کرده و بر فرق مهاجرین سایه افکنده است زیرا بیشتر قوم با مهاجرین در امر بیعت هماهنگ گشته بودند.

پایان کار:
بالاخره عمر درنگ را جائز ندید و بپا خاست و دست ابوبکر را گرفت و گفت حالا که مسلمانان بخلافت تو راضى هستند دست خود را بمن بده تا بیعت کنم،ابوبکر هم تعارفى بعمر کرد ولى عمر پیشدستى نمود و با ابوبکر بیعت کرد قبیله اوس هم علیرغم طایفه خزرج با عمر همکارى کرده و با ابوبکر بیعت نمودند و بدین ترتیب قضیه بنفع ابوبکر خاتمه یافت (4) .

بنا بر این آن اجماع امت که پیروان تسنن بر آن تکیه کرده و خلافت ابوبکر را نتیجه شورا و سیر تاریخ میدانند بدین ترتیب تشکیل یافت یعنى شورائى که در مدینه طایفه خزرج و بنى هاشم و عده‏اى از اصحاب پیغمبر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خزیمة بن ثابت (ذو الشهادتین) و سهل بن حنیف و عثمان بن حنیف و ابو ایوب انصارى و دیگران در آن دخالت نداشتند و مسلمین سایر نقاط نیز مانند مکه و یمن و نجران و بادیه‏هاى عربستان بکلى از آن بى خبر بودند.

عمر دمى آرام نمیگرفت و مردم را براى بیعت با ابوبکر دعوت میکرد و پس از خروج از سقیفه نیز همچنان در کوچه و بازار مردم را بمسجد میفرستاد تا با ابوبکربیعت نمایند مردم بى خبر هم دسته دسته رو بسوى ابوبکر نهاده و با او بیعت میکردند.

ابوبکر در مسجد بمنبر رفت و گفت:اى مردم خلافت من بر شما دلیل فضیلت من بر شما نیست بلکه من مهتر شما هستم نه بهتر شما در هر کارى از شما مشورت و کمک میخواهم و طبق سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله رفتار میکنم اگر ملاحظه کردید که من از طریق انصاف منحرف گشتم شما میتوانید از من کناره گرفته و با دیگرى بیعت کنید و اگر هم بعدالت و انصاف رفتار کردم پشتیبان من باشید.

بنا بقاعده ثابت علیت هر علتى معلولى را بوجود میآورد و شباهت و سنخیت نیز بین علت و معلول برقرار میباشد و هرگز از چیدن مقدمات غلط نتیجه صحیح بدست نمیآید زیرا:

خشت اول چون نهد معمار کج‏
تا ثریا میرود دیوار کج

بهمین جهت بلواى سقیفه نیز ضربتى بر پیکر اسلام وارد آورد که میتوان بجرأت اتفاقات و حوادث بعدى مانند گرفتاریهائى که براى على علیه السلام روى داده و منجر بشهادت او گردید و قضیه کربلا و اسارت اهل بیت و سایر حوادث نظیر آنرا مولود و معلول همان ضربت سقیفه دانست.حجة الاسلام نیز گوید:

آنکه طرح بیعت شورا فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند

باز در جاى دیگر فرماید:

دانى چه روز دختر زهرا اسیر شد
روزى که طرح بیعت منا امیر شد.

پى‏نوشتها:

(1) ـبشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 142 مراجعه شود.

(2) حدیث در مورد امامت دوازده امام است ربطى بخلافت ابوبکر ندارد.

(3) چنانکه در جریان غدیر خم گذشت پیغمبر صلى الله علیه و آله رضاى خدا را در ولایت على علیه السلام فرموده بود نه در خلافت ابوبکر آنجا که فرمود:الله اکبر على اکمال الدین و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولایة على بن ابیطالب بعدى و فاصله زمانى روز غدیر تا روز سقیفه بیش از هفتاد روز نبود اما اصحاب سقیفه چه زود فراموش کردند!


(4) تاریخ طبرى و غیر آن.


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

نصرت بر امامت آن حضرت

ینادیهم یوم الغدیر نبیهم‏ 
بخم و اسمع بالنبى منادیا  
فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتک من بعدى اماما و هادیا

(حسان بن ثابت)

در سال دهم هجرى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله از مدینه حرکت و بمنظور اداى مناسک حج عازم مکه گردید،تعداد مسلمین را که در این سفر همراه پیغمبر بودند مختلف نوشته‏اند ولى مسلما عده زیادى بالغ بر چند هزار نفر در رکاب پیغمبر بوده و در انجام مراسم این حج که به حجة الوداع مشهور است شرکت داشتند.نبى اکرم صلى الله علیه و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مکه بسوى مدینه روز هجدهم ذیحجه در سرزمینى بنام غدیر خم توقف فرمودند زیرا امر مهمى از جانب خداوند بحضرتش وحى شده بود که بایستى بعموم مردم آنرا ابلاغ نماید و آن ولایت و خلافت على علیه السلام بود که بنا بمفاد و مضمون آیه شریفه زیر رسول خدا مأمور تبلیغ آن بود:

یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله یعصمک من الناس. (1)

اى پیغمبر آنچه را که از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (این کار را) نکنى رسالت او را نرسانیده‏اى و (بیم مدار که) خداوند ترا از (شر) مردم نگهمیدارد .پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمایند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نیز باز گردند.

مگر چه خبر است؟

هر کسى از دیگرى مى‏پرسید چه شده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله ما را در این گرماى طاقت فرسا و در وسط بیابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمین بقدرى گرم و سوزان بود که بعضى‏ها پاى خود را بدامن پیچیده و در سایه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپایان رسید و پس از اجتماع حجاج رسول اکرم صلى الله علیه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتیب دادند و خود بالاى آن رفت که در محل مرتفعى بایستد تا همه او را ببینند و صدایش را بشنوند و على علیه السلام را نیز طرف راست خود نگهداشت و پس از ایراد خطبه و توصیه درباره قرآن و عترت خود فرمود:

ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من کنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. (2)

آیا من بمؤمنین از خودشان اولى بتصرف نیستم؟ (اشاره بآیه شریفه النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم) عرض کردند بلى،فرمود من مولاى هر که هستم این على هم مولاى اوست،خدایا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر که او را نصرت کند کمکش کن و هر که او را وا گذارد خوار و زبونش بدار.

و پس از آن دستور فرمود که مسلمین دسته بدسته خدمت آنحضرت که داخل خیمه‏اى در برابر خیمه پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته بود رسیده و مقام ولایت و جانشینى رسول خدا را باو تبریک گویند و بعنوان امارت بر او سلام کنند و اول کسى که خدمت على علیه السلام رسید و باو تبریک گفت عمر بن خطاب بود که عرض کرد:بخ بخ لک یا على اصبحت مولاى و مولى کل مؤمن و مؤمنة.

به به اى على امروز دیگر تو امیر و فرمانرواى من و فرمانرواى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه‏اى شدى. (3) و بدین ترتیب پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بجانشینى خود منصوب نموده و دستور داد که این مطلب را حاضرین بغائبین برسانند.

حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله علیه و آله اجازه خواست تا در مورد ولایت و امامت على علیه السلام و منصوب شدنش در غدیر خم بجانشینى نبى اکرم صلى الله علیه و آله قصیده‏اى گوید و پس از کسب رخصت چنین گفت:

ینادیهم یوم الغدیر نبیهم‏ 
بخم و اسمع بالنبى منادیا 
و قال فمن مولیکم و ولیکم؟ 
فقالوا و لم یبدوا هناک التعادیا 
الهک مولانا و انت ولینا 
و لن تجدن منا لک الیوم عاصیا 
فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتک من بعدى اماما و هادیا 
فمن کنت مولاه فهذا ولیه‏ 
فکونوا له انصار صدق موالیا 
هناک دعا اللهم و ال ولیه‏ 
و کن للذى عادى علیا معادیا (4)

روز غدیر خم مسلمین را پیغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (که همگى شنیدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختیار شما کیست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض کردند که:

خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختیار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏یابى.پس بعلى فرمود یا على برخیزکه من ترا براى امامت و هدایت (مردم) بعد از خودم برگزیدم.

(آنگاه بمسلمین) فرمود هر کس را که من باو مولا (اولى بتصرف) هستم این على صاحب اختیار اوست پس شما براى او یاران و دوستان راستین بوده باشید.

و آنجا دعا کرد که خدایا دوستان او را دوست بدار و با کسى که با على دشمنى کند دشمن باش.

رسول اکرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت یارى میکنى همیشه مؤید بروح القدس باشى.

ثبوت و تواتر این خبر بحدى براى فریقین واضح است که هیچگونه جاى انکار و ابهامى را براى کسى باقى نگذاشته است زیرا مورخین و مفسرین اهل سنت نیز در کتابهاى خود با مختصر اختلافى در الفاظ و کلمات نوشته‏اند که آیه تبلیغ (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک. ..الخ) در روز هیجدهم ذیحجه در غدیر خم درباره على علیه السلام نازل شده و پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله ضمن ایراد خطبه فرموده است که من کنت مولاه فعلى مولاه (5) ولى چون کلمه مولى معانى مختلفه دارد بعضى از آنان در این مورد طفره رفته و گفته‏اند که در این حدیث مولى بمعنى اولى بتصرف نیست بلکه بمعنى دوست و ناصر است یعنى آنحضرت فرمود من دوست هر کس هستم على نیز دوست اوست چنانکه ابن صباغ مالکى در فصول المهمه پس از آنکه چند معنى براى کلمه مولى مینویسد میگوید:

فیکون معنى الحدیث من کنت ناصره او حمیمه او صدیقه فان علیا یکون کذلک. (6)

پس معنى حدیث چنین باشد که هر کسى که من ناصر و خویشاوند و دوست‏او هستم على نیز (براى او) چنین است!

در پاسخ این آقایان که پرده تعصب دیده عقل و اندیشه آنها را از مشاهده حقایق باز داشته است ابتداء معانى مختلفه‏اى که در کتب لغت براى کلمه مولى قید شده است ذیلا مینگاریم تا ببینیم کدامیک از آنها منظور نظر رسول اکرم صلى الله علیه و آله بوده است.

کلمه مولى بمعنى اولى بتصرف و صاحب اختیار،بمعنى بنده،آزاد شده،آزاد کننده،همسایه،هم پیمان و همقسم،شریک،داماد،ابن عم،خویشاوند،نعمت پرورده،محب و ناصر آمده است.بعضى از این معانى در قرآن کریم نیز بکار رفته است چنانکه در سوره دخان مولى بمعنى خویشاوند آمده است:

یوم لا یغنى مولى عن مولى شیئا.و در سوره محمد صلى الله علیه و آله کلمه مولى بمعنى دوست بوده.

و ان الکافرین لا مولى لهم.و در سوره نساء بمعنى هم عهد آمده چنانکه خداوند فرماید:

و لکل جعلنا موالى.و در سوره احزاب بمعنى آزاد کرده آمده است:

فان لم تعلموا آباءهم فاخوانکم فى الدین و موالیکم (عتقائکم) (7)

از طرفى بعضى از این معانى درباره پیغمبر اکرم صدق نمیکند زیرا آنحضرت بنده و آزاد کرده و نعمت پرورده کسى نبود و با کسى نیز همقسم نشده بود برخى از آنکلمات هم احتیاج بتوصیه و سفارش نداشت بلکه گفتن آنها نوعى سخریه بشمار میرفت که رسول خدا صلى الله علیه و آله در آن شدت گرما وسط بیابان مردم را جمع کند و بگوید من پسر عموى هر کس هستم على هم پسر عموى اوست،یا من همسایه هر که هستم على هم همسایه اوست و هکذا...همچنین قرائن حال و مقام نیز بکار بردن کلمه مولى را بمعنى دوست و ناصر که دستاویز اکثر رجال اهل سنت است اقتضاء نمیکند زیرا مدلول و مفاد آیه تبلیغ با آن شدت و تهدید که میفرماید اگر این کار را بجا نیاورى مثل اینکه وظائف رسالت را انجام نداده‏اى میرساند که‏مطلب خیلى مهمتر و بالاتر از این حرفها است که پیغمبر در آن بیابان گرم و سوزان توقف نموده و مردم را از پس و پیش جمع کند و بگوید من دوست و ناصر هر که هستم على هم دوست و ناصر اوست،تازه اگر مقصودش این بود در اینصورت بعوض مردم باید بعلى میگفت که من محب و ناصر هر که هستم تو هم محب و ناصر او باش نه مردم،و اگر منظور جلب دوستى مردم بسوى على بود در اینصورت هم باید میگفت هر که مرا دوست دارد على را هم دوست داشته باشد ولى این سخنان از مضمون جمله:من کنت مولاه فهذا على مولاه بدست نمیآید گذشته از اینها گفتن این مطلب ترس و وحشتى نداشت تا خداوند اضافه کند که من ترا از شر مردم (منافق) نگهمیدارم.

از طرفى تخصیص بلا مخصص کلمه مولى از میان تمام معانى آن بمعنى محب و ناصر بدون وجود قرینه باطل و بر خلاف علم اصول است در نتیجه از تمام معانى مولى فقط (اولى بتصرف و صاحب اختیار) باقى میماند و این تخصیص علیرغم عقیده اهل سنت بلا مخصص نیست بلکه در اینمورد قرائن آشکارى وجود دارد که ذیلا بدانها اشاره میگردد.

اولا عظمت و اهمیت مطلب دلیل این ادعا است که خداوند تعالى با تأکید و تهدید میفرماید اگر این امر را بمردم ابلاغ نکنى در واقع هیچگونه تبلیغى از نظر رسالت نکرده‏اى و این خطاب مؤکد میرساند که مضمون آیه درباره جعل حکمى از احکام شرعیه نبوده بلکه امرى است که تالى تلو مقام رسالت است،در اینصورت باید مولى بمعنى ولایت و صاحب اختیار باشد تا همه مسلمین از آن آگاه گردند و بدانند که چه کسى پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله مسند او را اشغال خواهد کرد مخصوصا که این آیه در غدیر خم نزدیکى جحفه نازل شده است تا پیغمبر پیش از اینکه حجاج متفرق شوند آنرا بهمه آنان ابلاغ کند زیرا پس از رسیدن بجحفه مسلمین از راههاى مختلف بوطن خود رهسپار میشدند و دیگر اجتماع همه آنان در یک محل امکان پذیر نمیشد و البته این فرمان از چند روز پیش به پیغمبر صلى الله علیه و آله وحى شده بود ولى زمان دقیق ابلاغ آن تعیین نگردیده بود و چون آنحضرت مخالفت گروهى از مسلمین را با على علیه السلام بعلت کشته شدن اقوام‏آنها در جنگها بدست وى میدانست لذا از ابلاغ جانشینى او بیم داشت که مردم زیر بار چنین فرمانى نروند بدینجهت خداوند تعالى او را در غدیر خم مأمور بتوقف و ابلاغ جانشینى على علیه السلام نمود و براى اطمینان خاطر مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله اضافه فرمود که مترس خدا ترا از شر مردم نگهمیدارد.

ثانیا رسول خدا صلى الله علیه و آله پیش از اینکه بگوید:

من کنت مولاه فرمود:ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم؟یا ألست اولى بکم من انفسکم؟

آیا من بشما از خود شما اولى بتصرف نیستم؟همه گفتند بلى آنگاه فرمود:من کنت مولاه فهذا على مولاه قرینه‏اى که بکلمه مولى معنى اولى بتصرف و صاحب اختیار میدهد از جمله اول کاملا روشن است و سیاق کلام میرساند که مقصود از مولى همان اولویت است که پیغمبر نسبت بمسلمین داشته و چنین اولویتى را بعدا على علیه السلام خواهد داشت.

ثالثا رسول اکرم صلى الله علیه و آله پس از ابلاغ دستور الهى در مورد جانشینى على علیه السلام چنانکه در صفحات پیشین اشاره گردید بمسلمین فرمود:سلموا علیه بامرة المؤمنین (8) .یعنى بعلى علیه السلام بعنوان امارت مؤمنین سلام کنید و چنانچه مقصود از مولى دوست و ناصر بود میفرمود بعنوان دوستى سلام کنید و سخن عمر نیز که بعلى علیه السلام گفت مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه شدى ولایت و امارت آنحضرت را میرساند.

رابعا علاوه بر کتب شیعه در اغلب کتب معتبر و مشهور تسنن نیز نوشته شده است که پس از ابلاغ فرمان الهى و دعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله که عرض کرد

اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله

خداوند این آیه را نازل فرمود:الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا. (9)

یعنى امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما اتمام نمودم و پسندیدم که دین شما اسلام باشد.و مسلم است که موجب اکمال دین و اتمام نعمت ولایت و امامت على علیه السلام است چنانکه پیغمبر فرمود:

الله اکبر!على اکمال الدین و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولایة على بن ابیطالب بعدى. (10)

(الله اکبر بر کامل شدن دین و اتمام نعمت و رضاى پروردگار برسالت من و ولایت على پس از من.)

خامسا پیش از آیه مزبور که مربوط با کمال دین و اتمام نعمت است خداوند فرماید:

الیوم یئس الذین کفروا من دینکم فلا تخشوهم و اخشون.

یعنى کفار و مشرکین که همیشه در انتظار از بین رفتن دین شما بودند امروز نا امید شدند پس،از آنها نترسید و از من بترسید زیرا آنان چنین مى‏پنداشتند که چون پیغمبر اولاد ذکور ندارد که بجایش نشیند لذا پس از رحلت او دینش نیز از میان خواهد رفت و کسى که بتواند پس از او این دین را رهبرى کند وجود نخواهد داشت ولى در آنروز که على علیه السلام بفرمان خداى تعالى از جانب رسول خدا بجانشینى وى منصوب گردید این خیال و پندار مشرکین باطل و تباه گردید و دانستند که این دین دائمى و همیشگى است و این آیه و دنباله آن که مربوط با کمال دین و اتمام نعمت است آیه سوم سوره مائده بوده و با آیه تبلیغ (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک...) که آیه 67 همان سوره است بنحوى با هم ارتباط دارند و از اینجا نتیجه میگیریم که مقصود از مولى در کلام پیغمبر صلى الله علیه و آله ولایت و جانشینى على‏علیه السلام بود نه بمعنى محب و ناصر. (11)

سادسا از تمام معانى مختلفه که براى کلمه مولى دلالت دارند فقط (اولى بتصرف) معنى حقیقى آنست و معانى دیگر از فروع این معنى بوده و مجاز میباشند که نیازمند باضافه قید دیگر و محتاج بقرینه‏اند و از نظر علم اصول حقیقت مقدم بر مجاز میباشد بنا بر این کلمه مولا در این حدیث بمعنى صاحب اختیار و اولى بتصرف است.

سابعا چنانکه قبلا اشاره گردید پس از انجام این مراسم حسان بن ثابت قصیده‏اى سرود و معنى مولى را کاملا حلاجى نموده و توضیح داد که بعدها جاى اشکال و ایراد براى مغرضین باقى نماند آنجا که گوید:

فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتک من بعدى اماما و هادیا

در این بیت از قول پیغمبر میگوید که فرمود یا على برخیز که من پسندیدم ترا بعد از خود (براى امت) امام و هدایت کننده باشى.

اگر مولا بمعنى دوست و ناصر بود پیغمبر بحسان اعتراض میکرد و میفرمود من کى گفتم على امام و هادى است گفتم على دوست و ناصر است ولى مى‏بینیم رسول اکرم صلى الله علیه و آله نه تنها اعتراض نکرد بلکه فرمود همیشه مؤید بروح القدس باشى و قصیده حسان و اشعار دیگران که در اینمورد سروده‏اند در کتب معتبر اهل سنت قید شده است.

بعضى از علماء اهل سنت که در بن بست گیر کرده و تا حدى منصف بوده‏اند ناچار باهمیت مطلب اقرار نموده و صریحا اعتراف کرده‏اند که در آنروز پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله على را بولایت و جانشینى خود منصوب نمود چنانکه سبط ابن جوزى در تذکره پس از شرح معانى کلمه مولى و انتخاب معناى اولى بتصرف بقرینه ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم مینویسد:

و هذا نص صریح فى اثبات امامته و قبول طاعته. (12)

و این خود نص صریح در اثبات امامت على و قبول طاعت او میباشد.

پى‏نوشتها:

(1) سوره مائده آیه .67

(2) بحار الانوار جلد 37 ص 123 نقل از معانى الاخبارـمناقب ابن مغازلى ص 24ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 190ـفصول المهمه ص 27 و سایر کتب فریقین.

(3) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 50ـالغدیر جلد 1 ص 4 و 156ـمناقب ابن مغازلى ص 19 و کتب دیگر.

(4) روضة الواعظین جلد 1 ص 103ـاحتجاج طبرسى جلد 1 ص 161ـارشاد مفید و کتب دیگر.

(5) فصول المهمه ابن صباغ ص 25ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 190ـمناقب ابن مغازلى ص 16ـ27ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 362ـذخائر العقبى ص 67ـینابیع المودة ص 37ـتفسیر کبیر فخر رازى و تفاسیر و کتب دیگر.

(6) فصول المهمه ص .28

(7) وجوه قرآن ص .278

(8) بحار الانوار جلد 37 ص 119 نقل از تفسیر قمى ص 277ـارشاد مفید و کتب دیگر.

(9) شواهد التنزیل جلد 1 ص 193ـمناقب ابن مغازلى شافعىـالغدیر جلد 1

(10) بحار الانوار جلد 37 ص 156ـشواهد التنزیل جلد 1 ص .157

(11) براى توضیح بیشتر بجلد 5 تفسیر المیزان مراجعه شود.

(12) تذکره ابن جوزى چاپ قدیم باب دوم ص .20


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

فتح مکه
در سال هشتم هجرى که سپاه اسلام پس از جنگهاى متعدد کوچک و بزرگ ورزیده و از نظر تعداد نیز زیاد شده بود پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم لازم دانست که بسوى مکه رفته و شهر و مولد خود را که در اثر توطئه قریش شبانه از آنجا هجرت کرده بود تصرف کند.

مدت سیزده سال پیغمبر صلى الله علیه و آله در شهر مکه مشرکین قریش را بتوحید و خدا پرستى دعوت کرده و نه تنها از این دعوت نتیجه‏اى حاصل نشده بود بلکه در ایذاء و آزار او هم نهایت کوشش را بعمل آورده بودند پس از هجرت بمدینه بطوریکه گذشت مشرکین مکه دائما با مسلمین در حال مبارزه و زد و خورد بودند.

مسلمین مهاجر که بحال ترس و زبونى شبانه از مکه فرار کرده و بمدینه رو آورده بودند اکنون موقع آن رسیده است که با صولت و عظمت در رکاب پیغمبر صلى الله علیه و آله وارد مکه شوند .

بعضى از مسلمین در اندیشه فرو رفته واز مآل کار خود بیمناک بودند ولى رسول خدا صلى الله علیه و آله آنها را بفتح و پیروزى بشارت مى‏داد زیرا وعده فتحى را که خداوند باو فرموده بود از این آیه استنباط میکرد:

لقد صدق الله رسوله الرؤیا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله امنین. (1)

همچنین سوره نصر نیز که پیش از فتح مکه نازل شده بود بفتح مکه و اسلام آوردن مردم آن شهر دلالت داشت.

هدف اصلى پیغمبر صلى الله علیه و آله این بود که فتح مکه باحترام خانه خدا که در آن شهر واقع است بدون جنگ و خونریزى انجام شود بدینجهت ابتداء اندیشه خود را در مورد حرکت بسوى مکه و زمان آن را از مسلمین پنهان مى‏داشت که مبادا این موضوع باطلاع قریش برسد و تنها کسى را که امین و راز دار خوددانسته و با او مشورت میکرد على علیه السلام بود ولى پس از مدتى چند نفر از اصحاب را نیز از این مطلب آگاه گردانید.یکى از مهاجرین بنام حاطب که در مکه اقوامى داشته و از مقصود پیغمبر با خبر شده بود نامه‏اى نوشته و آنرا بوسیله زنى بمکه فرستاد و قریش را از تصمیم پیغمبر آگاه نمود.

خداوند تعالى رسول اکرم صلى الله علیه و آله را از ماجرا آگاه ساخت و آنحضرت على علیه السلام را با زبیر براى استرداد نامه بسوى آن زن فرستاد و آنها در راه باو رسیده و نامه را باز گرفتند. (2)

رسول خدا صلى الله علیه و آله در اوائل رمضان سال هشتم هجرى با سپاهیان خود که از مهاجر و انصار تشکیل شده و بالغ بر دوازده هزار نفر بودند بقصد فتح مکه از مدینه خارج گردید .

چون به نزدیکى‏هاى مکه رسید عباس بن عبد المطلب براى ترسانیدن قریش از کثرت سپاهیان اسلام که با ساز و برگ کامل مجهز بودند بسوى مکه شتافت اهالى مکه نیز از آمدن پیغمبر کم و بیش آگاه بودند بدینجهت ابوسفیان براى کسب اطلاع از مکه بیرون آمد و در راه بعباس رسید.

عباس بن عبد المطلب کثرت مسلمین مخصوصا ایمان قوى و روح سلحشورى آنها را بابوسفیان نقل کرد و او را از عواقب وخیم مقاومت در برابر سپاهیان اسلام بر حذر داشت و قانعش نمود که بخدمت رسیده و تسلیم شود.

ابوسفیان از روى اضطرار و ناچارى پذیرفت و بحمایت عباس از میان دریاى سپاه در حالیکه از قدرت و شوکت آن متحیر شده بود گذشته و بخدمت پیغمبر رسید و پس از مختصر گفتگو اسلام آورد.

ابوسفیان که مدت 21 سال کفار قریش را علیه آنحضرت تحریک و تجهیز میکرد اکنون در برابر آن قدرت و عظمت سر تسلیم فرود آورده و با دیده اعجاب و شگفتى بآن سپاه منظم و منضبط مینگرد و انتظار عفو و بخشش از گذشته را دارد.پیغمبر اکرم بنص قرآن کریم داراى خلق عظیم و رحمة للعالمین بود (3) ابوسفیان را بمکه فرستاد تا براى کسانى که اسلام آورده‏اند امان بگیرد.

رسول خدا صلى الله علیه و آله پرچم را که ابتداء در دست سعد بن عباده بود (از این نظر که او ممکن است با اهالى مکه با خشونت و جدال رفتار کند) بدست على علیه السلام داد و با سپاه مسلمین در حالیکه جاه و جلال آنها چشم هر بیننده را خیره و مبهوت میکرد وارد مکه شد و در مقابل درب کعبه ایستاد و گفت:

لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده...

آنروز اولین روزى بود که شعائر توحید و خدا پرستى علنا در مکه اجرا گردید و بانگ اذان بلال که بر فراز کعبه ایستاده بود با آهنگ دلنشین در فضاى مکه طنین‏انداز شد و مسلمین به پیغمبر صلى الله علیه و آله اقتداء کرده و نماز خواندند سپس آنحضرت اهل مکه را که منتظر عقوبت و انتقام از جانب او بودند مورد خطاب قرار داد و فرمود:ماذا تقولون و ماذا تظنون؟در حق خود چه میگوئید و چه گمان دارید؟

گفتند:نقول خیرا و نظن خیرا اخ کریم و ابن اخ کریم و قد قدرت،سخن بخیر گوئیم و گمان نیک داریم برادرى کریم و برادر زاده کریمى و بر ما قدرت یافته‏اى.

رسول اکرم صلى الله علیه و آله را از کلام آنان رقتى روى داد و فرمود من آنگویم که برادرم یوسف گفت لا تثریب علیکم الیوم.

آنگاه فرمود:اذهبوا فانتم الطلقاءـبروید که همه آزادید (4)

این عفو عمومى در روحیه اهالى مکه تأثیر نیکو بخشید و همه بى اختیار محبت آنحضرت را در دل خود جاى دادند.

آنگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله دستور داد تمام بت‏ها را شکستند و على علیه السلام را همراه خود بداخل کعبه برد و هر چه بت و آثار بت پرستى بود از میان‏برده و آنها را در هم شکسته و بیرون ریختند.

از جمله صفات عالیه على علیه السلام بت شکنى اوست که بهیچوجه حاضر نبود مظاهر شرک و کفر را در بین مردم مشاهده کند و چون بعضى از بتهاى بزرگ مانند هبل بر فراز کعبه نصب شده بود على علیه السلام بدستور پیغمبر اکرم پاى بر دوش آن بزرگوار نهاده و آنها را سرنگون ساخت و ساحت مقدس کعبه را از لوث بت پرستى پاک گردانید.

غزوه حنین و طائف:
پس از فتح مکه مردم آن شهر دسته دسته بدین اسلام گرویده و با پیغمبر صلى الله علیه و آله بیعت نمودند نبى اکرم نیز چندى در مکه توقف کرده و امور آنشهر را مرتب ساخت و پس از برقرارى امنیت و انضباط با سپاه فاتح خود تصمیم گرفت که بمدینه مراجعت نماید و در این مراجعت دو هزار نفر از اهالى تازه مسلمان مکه را هم به سپاه خود ملحق نمود بطوریکه کثرت سپاهیان اسلام، مسلمین را باعجاب و شگفتى واداشت و ابوبکر گفت ما با این کثرت سپاهیان هرگز مغلوب نخواهیم شد ولى آنها ندانستند که کثرت سپاهیان چندان مهم نیست آنچه مورد توجه است توکل بر خدا و یارى خواستن از اوست چنانکه موقع برخورد با دشمن مانند غزوه احد چیزى نگذشت که همه مسلمین از جمله ابوبکر فرار کردند و فقط 9 نفر از بنى هاشم و یکى هم ایمن بن ام ایمن در اطراف پیغمبر صلى الله علیه و آله باقى ماند تا اینکه خداوند آنها را نصرت فرمود و گریختگان بازگشتند و مجددا بدشمن حمله برده و پیروز گردیدند در اینمورد خداوند در قرآن کریم فرماید:

لقد نصرکم الله فى مواطن کثیرة و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا.... (5)

و جریان امر بقرار زیر بوده است.

چون رسول خدا صلى الله علیه و آله از مکه قصد مراجعت بمدینه نمود دو قبیله هوازن و ثقیف که اسلام نیاورده بودند با یکدیگر همدست شده و بفکر مقابله‏با مسلمین افتادند.

جنگجویان دو قبیله مزبور بفرماندهى مالک بن عوف که شنیدند پیغمبر صلى الله علیه و آله از مکه بمدینه مراجعت میکند در حالیکه تعدادشان بیشتر از سپاه مسلمین بود در تنگه‏هاى وادى حنین بکمین نشسته و مترصد عبور مسلمین شدند.

گروه طلیعه سپاه اسلام که تحت فرماندهى خالد بن ولید در حرکت بود وارد کمینگاه شد و غافلگیر گردید و چون شب از نیمه گذشته و هوا تاریک بود گروه مزبور از برخورد ناگهانى بسپاه دشمن وحشت زده شده و در حال عقب نشینى بتفرقه افتادند و عده‏اى هم مانند ابوسفیان و همدستانش که از ترس جان تازه مسلمان شده بودند از این پیشامد خرسند گشتند و رو بفرار نهادند بقیه نیز مانند غزوه احد بگریختند و فقط 9 نفر از بنى هاشم در اطراف پیغمبر باقى مانده و آنحضرت را مراقبت میکردند در این جنگ نیز قهرمان منحصر بفرد صحنه کارزار على علیه السلام بود که در جلو پیغمبر بر دشمنان حمله میکرد و ضمن کشتن آنها از نزدیک شدن آنان به آنحضرت ممانعت مینمود.شیخ مفید مینویسد که باقى ماندن چند نفر از بنى‏هاشم در اطراف پیغمبر نیز بخاطر باقى ماندن على علیه السلام بود و همچنین برگشتن مسلمین پس از گریختن و پیروزى آنان بدشمن هم بخاطر ثابت ماندن آنحضرت بود. (6)

پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بعموى خود عباس بن عبد المطلب که صداى رسا و بلندى داشت فرمود مهاجر و انصار را باجتماع دعوت کن و از تفرقه و پراکندگى سپاهیان جلوگیرى نما،عباس با صداى بلند آنها را بآرامش و اجتماع دعوت نمود و اضافه کرد که پیغمبر سلامت میباشد لذا فراریان کم کم جمع شده و چون‏هوا نیز روشن شده بود حمله سختى بر دشمن وارد آوردند،على علیه السلام مالک بن عوف رئیس قبیله هوازن و همچنین ابو جرول را که پرچمدار آن طایفه بود بضرب شمشیر از پا در آورد و با کشته شدن رئیس و پرچمدار قبیله صفوف دشمن از هم پاشیده و فرار کردند مسلمین آنها را تعقیب کرده گروهى را کشته و گروهى را هم اسیر نمودند. (7)

پس از خاتمه جنگ حنین مسلمین متوجه طائف شدند زیرا قبیله ثقیف در طائف ساکن بود و ابوسفیان بن حارث که از جانب رسول اکرم صلى الله علیه و آله بطائف اعزام شده بود شکست خورده و مراجعت نموده بود لذا خود آنحضرت با سپاهى بطائف رفته و آنجا را محاصره نمود و این محاصره متجاوز از بیست روز بطول انجامید.

پیغمبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام را با گروهى براى شکستن بت‏هاى اطراف طائف اعزام نمود و آنحضرت در این مأموریت شهاب نامى را که از شجاعان قبیله خثعم بوده و در سر راه مانع حرکت او شده بود با شمشیر دو نیم کرده و به پیشروى خود ادامه داد تا تمام بت‏ها را در هم شکست،همچنین قهرمان آنطایفه را که نافع بن غیلان نام داشته و براى مبارزه با مسلمین بهمراهى عده دیگر بیرون آمده بود طعمه شمشیر ساخته و مشرکین را تار و مار نمود،گروهى از ترس شمشیر اسلام آورده و گروهى هم متوارى شدند على علیه السلام با پرچم فیروزى بخدمت پیغمبر برگشت و جنگ دو قبیله هوازن و ثقیف نیز خاتمه یافت.

جنگ طائف آخرین جنگ داخلى اسلام با اعراب محسوب میشود زیرا پس از این جنگ در داخل عربستان کسى را قدرت طغیان و یاغیگرى در برابر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله نبوده و تمام شبه جزیره عربستان در قلمرو نفوذ و اقتدار آنحضرت در آمده بود لذا براى بسط و اشاعه دین الهى لازم بود که کشورهاى خارجى را بدین اسلام دعوت نمایند،مقدمات این تصمیم جریان غزوه تبوک است که آخرین سفر جنگى پیغمبر بود و چون على علیه السلام بدستور آنحضرت درغزوه مزبور حضور نداشت لذا از ذکر آن صرف نظر میشود.

این بود شرح مختصرى از خدمات نظامى على علیه السلام در حیات پیغمبر اکرم که موجب اعتلاى پرچم اسلام و سبب پیشرفت آن گردید و پیغمبر فرمود:اگر شمشیر على نبود اسلام قائم نمیگشت .

پى‏نوشتها:

(1) سوره مبارکه فتح آیه .27

(2) تاریخ طبرىـسیره ابن هشام جلد 2 ص 398ـارشاد مفیدـاعلام الورى.

(3) و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین(سوره انبیاء آیه 107) و انک لعلى خلق عظیم(سوره ن آیه 4) .

(4) تاریخ طبرىـمنتهى الامال.

(5) سوره توبه آیه 24 و .25

(6) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 40:و ذلک انه علیه السلام ثبت مع رسول الله عند انهزام کافة الناس الا النفر الذین کان ثبوتهم بثبوته.و ان بمقامه ذلک المقام و صبره مع النبى (ص) کان رجوع المسلمین الى الحرب و تشجعهم فى لقاء العدو.(یعنى بفرض محال اگر على ثابت نمیماند نه بنى‏هاشم میماند و نه از فراریان کسى برمیگشت) .

(7) سیره ابن هشامـاعلام الورىـارشاد مفید جلد 1 باب فصل .38


پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح

غزوه أحزاب یا خندق:
اخراج بعضى قبایل یهود مانند بنى نضیر و بنى قریظه از اطراف مدینه آنها را نسبت بمسلمین و مخصوصا نسبت به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله خشمگین ساخت و چند تن از رؤساى قبایل مزبور بمکه رفته و آمادگى خود را علیه پیغمبر صلى الله علیه و آله بمنظور کمک و همراهى با قریش اعلام داشتند بزرگان قریش از این فرصت استفاده کرده و از پیشنهاد آنان استقبال نموده در نتیجه کلیه قبایل بت پرست مکه بهمدستى طوایف یهود در سال پنجم هجرى بسیج عمومى کرده و با تعداد ده هزار نفر بفرماندهى ابوسفیان و دستیارى گروهى از یهود براى ریشه کن ساختن نونهال اسلام متوجه مدینه شدند.

چون این خبر به پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید مسلمین را جمع کرد و براى دفاع در مقابل این عده مهاجم به بحث و شور پرداخت،سلمان فارسى پیشنهاد نمود که اطراف مدینه را خندق بکنند و موانع مصنوعى در آنجا بوجود آورند تا عبور دشمن از آن سخت و نا ممکن باشد رسول اکرم پیشنهاد سلمان را پذیرفت و دستور فرمود فورا براى حفر خندق آماده شوند،مسلمین مشغول حفر خندق شده خود حضرت رسول صلى الله علیه و آله نیز مانند مسلمین دیگر بحفر خندق اشتغال داشت پیش از رسیدن سپاه مهاجم خندق کنده و آماده شد و هنگامیکه مشرکین نزدیک خندق رسیدند از مشاهده آن متعجب شدند زیرا این نوع وسیله دفاع در عربستان سابقه نداشت بدینجهت گفتند :و الله ان هذه لمکیدة ما کانت العرب تکیدها،بخدا سوگند این حیله عرب نیست و عرب چنین حیله‏اى بکار نبندد. (1) مسلمین هم که تعدادشان در حدود سه هزار نفر بود در آنطرف خندق اردو زده بودند،چند روز این دو سپاه در طرفین خندق روبروى هم بودند و گاهى بهم سنگ و تیر میانداختند بالاخره عمرو بن عبدود با چند نفر دیگر اسب جهانیده و از تنگترین جاى خندق خود را بطرف دیگر آن رسانیدند.

عمرو بمحض ورود مبارز خواست،وقتى صداى خشن و رعب انگیز عمرو در فضاى اردوگاه مسلمین طنین انداز شد نبض‏ها از حرکت ایستاد و رنگ از چهره همه پریدن گرفت!چرا؟

براى اینکه عمرو را همه میشناختند،او فارس یلیل و از شجاعان نامى عرب بود و در تمام عربستان نظیر و مانندى نداشت،او قهرمان کهنسال و ورزیده و جنگدیده بود و به تنهائى با هزار نفر مقابل شمرده میشد!

فریاد هل من مبارز عمرو براى بار دوم پرده گوش مسلمین را مرتعش ساخت.

در اینموقع یک سکوت و حیرت توام با ترس و وحشت بر تمام لشگر مدینه حکمفرما بود و کسى را جرات تکلم و اظهار وجود نبود عمرو میگفت شما میگوئید هر کس از ما کشته شود به بهشت میرود آیا در میان شما داوطلب بهشت وجود ندارد؟

بالاخره پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله سکوت را شکست و فرمود کیست که شر این بت پرست را از سر ملت اسلام بر دارد؟نفس‏ها در سینه حبس بود و از کسى صدائى بر نیامد على علیه السلام بپا خواست و عرض کرد من یا رسول الله پیغمبر فرمود تامل کن شاید داوطلب دیگرى هم پیدا شود ولى هیچکس حریف این قهرمان عرب نبود نبى اکرم سؤال خود را تکرار فرمود باز على علیه السلام پاسخگوى این دعوت گردید پیغمبر فرمود یا على این عمرو بن عبدود است عرض کرد من هم على بن ابیطالبم،رسول خدا عمامه بر سر على و شمشیر بر کمر او بست و فرمود برو که خدا نگهدارت باشد سپس سر بلند نمود و با حالت رقت بار گفت خدایا پسر عم مرا در میدان کار زار تنها مگذار.

عمرو رجز میخواند و مسلمین را بمبارزه میطلبید:

و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز
و کذلک انى لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خیر الغرائز (2)

در این هنگام على علیه السلام چون شیر خشمگینى که براى صید خود از کمین جستن کند بسرعت آهنگ عمرو کرد و جواب رجز او را از روى ادب علمى چنین داد:

لا تعجلن فقد اتاک مجیب صوتک غیر عاجز
ذونیة و بصیرة و الصدق منجى کل فائز
انى لارجو ان اقیم علیک نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء یبقى ذکرها بعد الهزاهز (3)

عمرو که خود را از شجعان نامى و مبرز عرب میدانست با دیده حقارت به على علیه السلام نگریست و گفت آیا جز تو کسى داوطلب بهشت نبود؟من با پدرت ابوطالب آشنا و دوست بودم نمیخواهم ترا در پنجه خود چون مرغ بال و پر شکسته‏اى در حال نزع بینم مگر نمیدانى که من عمرو بن عبدود فارس یلیل و قهرمان نیرومند عرب هستم؟

على علیه السلام فرمود من ترا ابتداء بتوحید و اسلام دعوت میکنم و اگر هم نپذیرى از همین راه که آمده‏اى برگرد و از جنگ با پیغمبر در گذر.

عمرو گفت من از روش آباء و اجداد خود (بت پرستى) دست بر نمیدارم واگر هم بدون جنگ بر گردم مورد استهزاء زنان قریش واقع میشوم،على علیه السلام فرمود در اینصورت از اسب پیاده شو با هم بجنگیم که من دوست دارم ترا در راه خدا کشته باشم.

عمرو بر آشفت و از اسب پیاده شد و اسب خود را پى کرد و چون در برابر على علیه السلام ایستاد پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:برز الایمان کله الى الشرک کله. (تمامى ایمان با تمامى کفر بمبارزه برخاسته است.) حقیقت امر نیز همین بود على علیه السلام ایمان محض و بلکه کل ایمان بود و اگر در آنروز على نبود نامى از اسلام و احدى از مسلمانان نمى‏ماند،عمرو نیز نماینده شرک و کفر بود و چشم و چراغ قریش بشمار میرفت.

بالاخره آندو مبارز چنان بهم در افتادند که گرد و غبارى در اطراف آنها بلند شد و نیروهاى متخاصمین نتوانستند آنها را بخوبى مشاهده کنند در این گیر و دار دو ضربت رد و بدل شد عمرو شمشیرى بر على زد که سپر آنحضرت را دو نیمه کرد و بسر مبارکش هم آسیب رسانید ولى آنحضرت با چابکى و نیرومندى خود چنان ضربتى به عمرو فرود آورد که او را بخاک هلاکت افکند و خود بانگ تکبیر بر آورد،از صداى تکبیر على علیه السلام همه را معلوم شد که عمرو بقتل رسیده و با کشته شدن او شکست قریش هم حتمى خواهد بود چنانکه خواهر عمرو در اینمورد ضمن ابیاتى چند چنین گوید:

اسدان فى ضیق المکر تصاولا
و کلاهما کفو کریم باسل‏
فاذهب على فما ظفرت بمثله‏
قول سدید لیس فیه تحامل‏
ذلت قریش بعد مقتل فارس‏
فالذل مهلکها و خزى شامل

یعنى آنها دو شیر دلاور بودند که در تنگناى معرکه بیکدیگر حمله‏ور شدند و هر دو همتایان بزرگوار و دلیرى بودند.اى على برو که تا کنون بکسى مانند او چیره نگشته بودى و (این ادعاى من) سخنى است محکم و درست و در آن تکلف و اغراق نیست.

قریش پس از کشته شدن چنین سوارى خوار شد و این خوارى،قریش رانابود کرده و این رسوائى شامل همه آنان خواهد بود.چون على علیه السلام سر عمرو را بحضور پیغمبر آورد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود.

ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین.

و بعضى نوشته‏اند که فرمود:

لضربة على لعمرو بن عبدود افضل من عمل امتى الى یوم القیامة.

یعنى ارزش و پاداش شمشیرى که على علیه السلام در روز خندق بر عمرو زد از پاداش عبادت جن و انس برتر است و یا از پاداش عمل امت من تا روز قیامت بهتر است. (4)

زیرا شمشیر على علیه السلام بود که عمرو را بخاک و خون کشید و اسلام نو بنیاد را از شر مشرکین رهائى بخشید و اگر در آنروز على نبود عمرو به تنهایى کافى بود که مسلمین را تار و مار نموده و چنانکه خودش میگفت نام اسلام را از صفحه تاریخ براندازد بنابراین عمل امت اسلامى تا روز قیامت در گرو همان ضربت سیف اللهى است که موجب قتل و گریختن عکرمة و چند تن دیگر گردید که همراه عمرو بدینسوى خندق گذشته بودند و با کشته شدن عمرو و فرار همراهانش دهشت و هراس در میان مشرکین افتاد و روحیه آنها را بکلى متزلزل نمود و علاوه بر این طوفان سخت و سهمگین نیز بامر خدا برخاست و قریش را بوحشت انداخت در نتیجه ابوسفیان درنگ را جائز نشمرده و شبانه با عده خود از کنار مدینه بسوى مکه کوچ نمود.

درباره کشته شدن عمرو بشمشیر على علیه السلام شیخ ازرى در قصیده هائیه خود گوید:

یا لها ضربة حوت مکرمات‏
لم یزن ثقل اجرها ثقلاها
هذه من علاه احدى المعالى‏
و على هذه فقس ما سواها

چه ضربتى که زیبائیها و بزرگیها را در بر دارد و اجر ثقلین (جن و انس) بااجر آن نتواند برابر کند.این شاهکار یک نمونه از مقامات عالیه اوست و بر این قیاس کن سایر کارهاى او را.

پس از غزوه خندق پیغمبر صلى الله علیه و آله تنبیه و گوشمالى طایفه بنى قریظه را که نقض عهد کرده و با مشرکین همکارى نموده بودند لازم دانست زیرا طایفه مزبور در ظاهر پیمان عدم تعرض با مسلمین بسته بودند ولى نقض عهد کرده با قریش همدست شده بودند رسول خدا صلى الله علیه و آله على علیه السلام را با عده‏اى بجنگ آنها فرستاد.پس از 25 روز محاصره و زد و خورد مردان آنها مقتول و زنانشان اسیر و اموالشان بدست مسلمین افتاد بدین ترتیب طایفه بنى قریظه هم بدست على علیه السلام از بین رفت و مسلمین از شر یهود اطراف مدینه آسوده شدند.

غزوه خیبر:
خیبر لغتى است عبرانى و بمعناى قلعه و حصار محکم است.

در 120 کیلومترى شمال مدینه دهستانى یهود نشین بود که ساکنین آن در چند قلعه محکم زندگى میکردند و بدینجهت آن محل را خیبر میگفتند،دهستان مزبور داراى زمین‏هاى زراعتى و نخلستانهاى بارور و چشمه‏هاى جارى بود و هفت قلعه محکم در آن وجود داشت که هر یک از آنها بنام مخصوصى نامیده میشد،از مشهورترین قلاع سبعه قلعه ناعم و قموص بود.

تعداد ساکنین خیبر بنا بروایت تاریخ نویسان مختلف نوشته شده است بعضى آنرا بیست هزار (5) و برخى ده هزار (6) و بعضى چهار هزار نوشته‏اند آنچه مسلم و محرز است اینست که یهودى‏ها بمراتب بیشتر از مسلمین بوده‏اند زیرا عده مسلمین در حدود یکهزار و چهارصد و یا بقولى یکهزار و ششصد نفر بود.

در سال هفتم هجرى بدستور نبى اکرم صلى الله علیه و آله مسلمین بطرف خیبر حرکت کردند و پس از دو یا سه روز راهپیمائى بحوالى خیبر رسیده و در کنار قلاع مزبور اردو زدند و با این ترتیب با دشمن تماس حاصل نمودند.بامدادان که اهالى قلاع خیبر از خواب برخاستند مسلمین را در نزدیکى خیبر مشاهده کردند.

ساکنین خیبر بمحض مشاهده لشگر اسلام داخل قلاع شده و درب آنها را محکم بستند،رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز با عده خود مدت 25 روز پشت قلعه‏ها بمحاصره یهود پرداخت در یکى از روزها پرچم را بدست ابوبکر و روز دیگر بدست عمر داد و آنها را براى گشودن قلعه‏هاى خیبر مأمور گردانید ولى آنها نه تنها کارى از پیش نبردند بلکه از دیدن جنگجویان یهود مخصوصا مرحب خیبرى بیمناک شده و فرار کردند. (7)

ابن ابى الحدید در مورد فرار شیخین میگوید:

و ان انس لا انس اللذین تقدما
و فرهما و الفرقد علما حوب (8)

یعنى هر چه را فراموش کنم گریختن آندو نفر را با اینکه میدانستند فرار کردن از جنگ گناه است فراموش نمیکنم.

فرماندهان دیگر نیز براى فتح قلاع خیبر عزیمت میکردند ولى در مقابل دفاع جنگجویان یهود عاجز مانده و بر میگشتند چون سرداران اعزامى براى گشودن قلعه‏ها بدون اخذ نتیجه برگشته و روحیه مسلمین را ضعیف میکردند پیغمبر فرمود:

لا عطین الرایة غدا رجلا یحبه الله و رسوله و یحب الله و رسوله کرارا غیر فرار لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه. (9)

فردا پرچم را بمردى خواهم داد که خدا و پیغمبرش او را دوست دارند و او نیز خدا و پیغمبر خدا را دوست دارد او کسى است که همیشه حمله کننده است و هرگز فرار نکند از جبهه جنگ بر نگردد تا خداوند بدست او (قلعه‏هاى خیبر را) بگشاید.از این فرمایش پیغمبر همه را تعجب و حیرت فرا گرفت،این چه کسى است‏که فردا پیروز خواهد شد؟

هر کسى بنحوى کلام آن حضرت را تعبیر میکرد و بعضى‏ها هم این افتخار را از آن خود میدانستند و هیچکس گمان نمیکرد که منظور پیغمبر فقط على است و این سکه افتخار را چرخ نیلوفر بنام همایون او زده است!شاید آنها حق داشتند و در این تصور و خیال معذور بودند زیرا على علیه السلام بدرد چشم مبتلا بود و کسى خیال نمیکرد که این گره پیچیده و بغرنج با پنجه‏هاى تواناى على گشوده خواهد شد.

چون روز موعود فرا رسید رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:على کجاست؟

عرض کردند چشم درد دارد.فرمود احضارش کنید یکى از مسلمین بچادر على علیه السلام رفت و فرمان پیغمبر صلى الله علیه و آله را بوى ابلاغ نمود.

على علیه السلام فورا بلند شد و خدمت آنحضرت شتافت،نبى اکرم از او احوالپرسى نمود،عرض کرد سرم درد میکند و چشم درد دارم که درست نمى‏بینم،پیغمبر او را در آغوش کشید و آب دهان مبارکش بر چشمان وى مالید که فورا دردهاى او برطرف شد و تا آخر عمر دچار سر درد و چشم درد نگردید. (10)

حسان بن ثابت انصارى در اینمورد گوید:

و کان على ارمد العین یبتغى‏
دواء فلما لم یحس مداویا
شفاه رسول الله منه بتفلة
فبورک مرقیا و بورک راقیا
و قال ساعطى الرایة الیوم صارما
کمیا محبا للرسول موالیا
یحب الهى و الاله یحبه‏
به یفتح الله الحصون الاوابیا
فاصفى بهادون البریة کلها
علیا و سماه الوزیر المواخیا

یعنى على در آنروز چشم درد داشت و داروئى براى بهبودى آن میجست و چیزى بدست نمیاورد .

رسول خدا او را با آب دهان خود شفا بخشید پس فرخنده باد آنکه بهبودى یافت و خجسته باد آنکه بهبودى داد.و فرمود امروز پرچم را مى‏دهم به دلاور شجاعى که دوستدار رسول است.

او خداى مرا دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و بوسیله او خداوند قلعه‏هاى محکم را میگشاید.

پس براى اینکار از میان تمام مردم على را بر گزید و او را وزیر و برادر خود نامید.

بارى پس از آنکه چشم على علیه السلام بهبودى یافت رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود :یا على فرماندهان ما کارى از پیش نبرده‏اند و هنوز قلعه‏هاى خیبر گشوده نشده است و این امر خطیر جز بدست تواناى تو انجام نخواهد گرفت.

على علیه السلام امتثال امر نمود و گفت تا چه اندازه با آنها بجنگم؟

پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود تا موقعیکه به یگانگى خدا و رسالت من شهادت دهند.

على علیه السلام چون شیرى بلند طبع که بطرف شکار خود با بى اعتنائى میرود پیش رفت تا پشت دیوار قلعه خیبر رسید پرچم را بر زمین کوبید و عده خود را براى تسخیر حصار آماده نمود،در اینموقع جمعى از جنگجویان دلیر خیبر بیرون ریختند و جنگ بشدت در گرفت،على علیه السلام با چند حمله حیدرانه آنها را در هم آویخت بطوریکه یهود فرار کرده و داخل قلعه شدند على علیه السلام نیز بدنبال آنها خواست وارد قلعه شود رئیس قلعه که از شجاعان مشهور و بنام حارث بود خواست از ورود على علیه السلام بقلعه ممانعت کند ولى بضرب شمشیر آنحضرت جهان را بدرود گفت،در این وقت نامى‏ترین و شجاعترین جنگجویان قلعه که بمرحب خیبرى معروف و برادر حارث بود بخونخواهى برادرش بیرون‏شتافت.

مرحب پهلوان عجیبى بود زیرا دو زره پوشیده و دو شمشیر بر کمر آویخته بود و علاوه بر چند عمامه که بر سر خود بسته بود کلاه فولادى بر سر گذاشته و سنگى را هم که بسنگ آسیاب شبیه بود بر میله کلاه خود گذاشته بود که از اصابت شمشیر بفرق وى جلوگیرى کند.

بین او و على علیه السلام دو ضربت رد و بدل شد و دست نیرومند قهرمان اسلام چنان شمشیرى بر فرق مرحب فرود آورد که با وجود داشتن سپر جمجمه‏اش را با کلاه فولادى و سنگ آسیا و سایر تشریفات شکافت و در نتیجه سپر دو نیم گردیده و کلاه فولادى و سنگ بشکست و عمامه دریده شد و ذوالفقار على کله‏اش را تا فکین بشکافت،مرحب نقش بر زمین شد و بخاک و خون غلطید و صداى تکبیر از مسلمین بلند شد و یهود بکلى شکست خورده و غمگین شدند.

پس از کشته شدن مرحب شجاع دیگرى از قلعه بیرون تاخت و این شخص یاسر برادر سوم دو مقتول سابق بود،او نیز در شجاعت دست کمى از برادران خود نداشت بیدرنگ بر على تاخت ولى در اثر یکضربت آنحضرت بخاک افتاده و کشته شد یهود در قلعه را بستند و خود بدرون قلعه پناه بردند .

على علیه السلام با نیروى خارق العاده خود در قلعه را از جاى خود کند و چند متر پرتابش کرد و بدین ترتیب قلعه‏هاى ناعم و قموص که محکمترین قلعه‏هاى خیبر بود بدست تواناى على علیه السلام فتح گردید.

شیخ مفید از عبد الله جدلى نقل میکند که گفت از امیر المؤمنین علیه السلام شنیدم که میگفت چون درب خیبر را کندم آنرا سپر خویش قرار دادم و با یهود جنگیدم تا آنگاه که خداوند آنها را خوار نمود و شکست داد آن در را روى خندقى که دور قلعه کنده بودند گذاشتم تا مسلمین از روى آن عبور کنند و سپس آنرا در میان خندق انداختم و موقع برگشتن از خیبر هفتاد نفر از مسلمین نتوانستند آنرا از جایش بر دارند و در این باره شاعر گوید:

ان امرء حمل الرتاج بخیبر
یوم الیهود بقدرة لمؤید
حمل الرتاج رتاج باب قموصها
و المسلمون و اهل خیبر حشد
فرمى به و لقد تکلف رده‏
سبعون کلهم له یتشددردوه بعد تکلف و مشقة
و مقال بعضهم لبعض ارددوا (11)

یعنى آنمرد (على علیه السلام) در بزرگ خیبر را در روزى که با یهود جنگ میکرد با نیروى تأیید شده (از جانب خدا) برداشت.

آن در بزرگ یعنى درى را که برابر کوه قموص بود برداشت در حالیکه مسلمین و اهل خیبر جمع شده بودند.

آن در را پرتاب کرد و براى باز گردانیدن آن هفتاد نفر که همگى نیرومند بودند خود را بمشقت انداختند و (آن هفتاد نفر) پس از رنج و مشقت و گفتن بیکدیگر که برگردانید آن در را بجاى خود بر گردانیدند.

مجاهدات على علیه السلام در جنگ خیبر و فتح قلاع و کشتن شجاعان نامى یهود و مخصوصا کندن در قلعه و گرفتن آن با دست از کارهاى خارق العاده آنجناب محسوب میشود که نظیر آنها از احدى دیده نشده است و قصاید بسیارى در باره وقایع مزبور گفته و نوشته شده است.ابن ابى الحدید در ضمن قصاید خود گوید:

یا قالع الباب الذى عن هزها
عجزت اکف اربعون و اربع (12)

اى کننده درى که دستهاى چهل و چهار نفر از حرکت دادن آن عاجز بود.

چون جنگ خیبر پایان یافت و پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بدر خواست یهود با آنها مصالحه نمود فدک نیز تسلیم گردید و یهودیان ساکن آن نصف دارائى خود را به پیغمبر فرستادند بنابر این چون فدک در موقع صلح برضایت ساکنین آن به پیغمبر صلى الله علیه و آله واگذار شده بخود آنحضرت تعلق داشت ولى اراضى خیبر مربوط بعموم مسلمین بود.

هنگام بازگشت از خیبر به بعضى از قبایل یهود که یاغى شده بودند گوشمالى داده شد و آنها نیز مطیع گردیدند و بدین ترتیب مسلمین از ضدیت یهود آسوده شده و شهر مدینه در امن و آسایش قرار گرفت.

پی نوشتها:


(1) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل .25

(2) از بس به شما ندا دادم و مبارز طلبیدم گلویم گرفت و قهرمانانه ایستادم در جائیکه مردم شجاع آنجا میترسند.و اینچنین من همیشه بسوى بلاها و فتنه‏ها با سرعت میروم زیرا شجاعت وجود در جوان از بهترین غریزه‏ها است.

(3) اى عمرو زیاد در کار جنگ عجله مکن زیرا آمد بسوى تو جوابگوى آواز تو که براى مبارزه با تو عاجز نیست بلکه داراى حسن نیت و بصیرت در راه حق است و صدق و راستى نجات دهنده هر رستگار است،من امیدوارم که زنان نوحه سرا را بر جنازه تو بنشانم از ضربت شکافنده‏اى که یاد آن بعد از معرکه‏ها باقى بماند.

(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدـبحار الانوار جلد 39 ص 2ـکشف الغمه ص .56

(5) تاریخ یعقوبى.

(6) سیره حلبى.

(7) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 16ـتاریخ طبرى و کتب دیگر.

(8) القصائد السبع العلویات قصیده اولى در فتح خیبر.

(9) ارشاد مفیدـفصول المهمه ابن صباغ ص 21ـذخائر العقبى ص 72ـکفایة الطالب ص 98 ینابیع المودة ص 48ـاسد الغابة جلد 4 ص .28

(10) ذخائر العقبى ص 73 و کتب دیگرـشاید براى بعضى‏ها قبول این امر مشکل باشد ولى باید دانست که صرف نظر از انجام معجزه امروزه ثابت شده است که با استفاده از نیروهاى نهفته در روح آدمى اغلب بیماریها را بدون دواء معالجه میکنند در اینصورت براى اعمال نفوذ روحى پیغمبر از همه کس سزاوارتر است.

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .31

(12) القصائد السبع العلویات قصیده ششم.


<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ