سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت، دوری گزیدن از نیرنگ است . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 90 تیر 4 , ساعت 5:25 عصر

زندگینامه استاد شهید مطهری

ولادت و تحصیلات
شهید مرتضى مطهرى در آستانه قرن چهاردهم هجرى شمسى , در سیزدهم بهمنماه 1298 ه . ش , مطابق با 12 جمادی الاولی سال 1338 ه . ق , در شهرستان (فریمان) استان خراسان در یک خانواده اصیل و نجیب و روحانى دیده به جهان هستىگشود . پدرش عالم بزرگوار آیت الله شیخ محمد حسین مطهرى ( ره ) بود که در تبلیغ دین مبین اسلام به حق آن چه در توان داشت , انجام داد .
دروس ابتدایى را در مکتب و در نزد پدر بزرگوار خود آموخت , در (فریمان) به مدرسه مى رفت و به آموختن علاقه وافرى داشت . به سال 1311ه . ش , در حالى که بیش از 12 سال نداشت جهت فراگیرى علوم اسلامى عازمشهر مقدس مشهد شد , در طول اقامت پنج ساله در حوزه علمیه مشهد توانست منطق , فلسفه , حقوق اسلامى , ادبیات عرب و بخشى دیگر از علوم اسلامى رابه خوبى فراگیرد ولى این همه نتوانست آن انسان تشنه درک حقایق و معارف را سیراب سازد .
علاقه عجیبى به مساله فلسفه الهى و توجیه هستى و انسان و عرفان و توحیدو جهان در او ایجاد شده بود و پیوسته داشت

دوران طلبگى استاد از زبان خودش
تا آن جا که من از تحولات روحى خود به یاد دارم از سن 13 سالگى ایندغدغه در من پیدا شد و حساسیت عجیبى نسبت به مسایل مربوط به خدا پیداکرده بودم پرسشها البته متناسب با سطح فکرى آن دوره یکى پس از دیگرىبراندیشه ام هجوم مىآورد .
در سال هاى اول مهاجرت به قم که هنوز از مقدمات عربى فارغ نشده بودم چنان در اندیشه هاى خود غرق بودم که شدیدا میل به تنهایى در من پدید آمده بود .
مى خواستم تنها با اندیشه هاى خود به سر برم در آن وقت نمى خواستم درساعات فراغت از درس و مباحثه به موضوع دیگرى بیندیشم . گاهى با خودمى اندیشیدم که آیا اگر به جاى این تحصیلات رشته اى از تحصیلات جدید راپیش مى گرفتم بهتر نبود ؟ طبعا با روحیه اى که داشتم و ارزشى که براىایمان و معارف معنوى قائل بودم , اولین چیزى که به ذهنم رسید این بود که در آن صورت وضع روحى و معنوى من چه مى شود ؟
آن ایام تازه با حکمت الهى اسلامى آشنا شده بودم و آن را نزد استادى که برخلاف اکثریت قریب به اتفاق مدعیان و مدرسان این رشته صرفا داراى یک سلسله محفوظات نبود بلکه الهیات اسلامى را واقعا چشیده و عمیق ترین اندیشه هاى آن را دریافته بود و با شیرین ترین بیان آنها را بازگویى مى کرد, مىآموختم . لذا آن روزها و مخصوصا بیانات عمیق و لطیف و شیرین استاد از خاطره هاى فراموش ناشدنى عمر من است .

حضور فعال استاد در مبارزات سیاسى
استاد مطهرى ( ره ) مرد مبارزه و سیاست بود . استاد از اول نهضت امام خمینى ( رض ) با ایشان هماهنگ و هم صدا بود و با رهبرى فقید انقلاب پیوسته رابطه نزدیک داشت و از جانب رهبر ماموریت هایى به استاد محول مى شد .
در دوران تبعید حضرت امام در نجف اشرف شهید مطهرى ( ره ) پل ارتباطى بین ایشان و اقشار انقلابى ایران به شمار مى رفت و وقتى که امام درپاریس بودند به ملاقات امام مى رفتند .
در پانزده خرداد ( 1342 ه . ش) , از جمله کسانى بودند که بخاطر شرکت فعال در نهضت اسلامى ملت ایران از طرف رژیم طاغوت بازداشت شدند .
استاد با فدائیان اسلام ارتباط نزدیک داشته و در نقش یک مشاور پرتوان آنها را در جریانهاى سیاسى راهنمایى مى نمودند .
شهید مطهرى ( ره ) در سالهاى سیاه (56 13 ه . ش) , با حضور گسترده دردانشگاه ها و تدریس و ایراد سخنرانیهاى متعدد در تربیت انقلابى جوانان نقش بسیار موثرى ایفا نمود .جلوه هایى از شخصیت استاد
استاد مطهرى ( ره ) , معلم و مرشد بزرگ انقلاب , هم عزت خون شهیدان راه حق را پشتوانه شخصیت کم نظیر خود داشت و هم کرامت اندیشه و قلم علماى ربانى را . او که عمرى را در سنگر پاسدارى از ارزشهاى مکتبى به دفاع از میراث گرانقدر پیامبر( ص) و ائمه (ع ) گذارنده بود و در لحظه لحظه حیات پربارش , با هر کجى و انحراف و اندیشه هاى ناخالص مبارزه کرده بود , توانست با تکیه بر دانش گسترده و نبوغ کم نظیر و بالاتر ازاین دو, ایمان و خلوص سرشار خود, بلندترین گامها را در راه روشنگرىاسلام ناب و اصیل بردارد .
او علیرغم تبلیغات بدخواهان و با وجود هزاران هزار دست هاى پنهان وآشکار که نیت تلاششان مسخ چهره اسلام و تحریف حقیقت آن بوده و هست تفکرصحیح اسلامى را که خود در محضر اساتیدى همچون امام خمینى (رض) فراگرفته بود , با بیانى در غایت شیوایى که حاصل سالها تدریس در حوزه ودانشگاه و تماس با اقشار مختلف مردم از طریق منبر و خطابه بود به جامعه و نسل جوان تشنه و جویاى حقیقت عرضه کند .
استاد مطهرى ( ره ) حماسه و اسطوره هاى فراموش ناشدنى از ایثار و عشق ومجاهدت از خود به یادگار گذاشت این عالم ربانى و شخصیت روحانى درباره نقش شهید چنین مى گوید : شهید حماسه آفرین است .
بزرگترین خاصیت شهید حماسه آفرینى است , لذا اسلام همیشه نیازمند به شهید است , چون همیشه نیازمند به حماسه آفرینى است . هیچ وقت خون شهیده در نمى رود خون شهید بر زمین نمى ریزد , هر قطره اش تبدیل به صدها قطره وهزاران قطره بلکه به دریایى از خون مى گردد و در پیکر اجتماع وارد مى شود .
پیامبر ( ص ) فرمود : هیچ قطره اى در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونى که در راه خدا ریخته شود , بهتر نیست .
شهید مثل شمع است که خدمتش از نوع سوخته شدن و فانى شدن و پرتوافکندن است تا دیگران در این پرتو که به بهاى نیستى او تمام شده, بنشینند و آسایش بیابند و کار خویش را انجام دهند آرى شهدا شمع محفل بشریتند , سوختند و محفل بشریت را روشن کردند اگر این محفل تاریک مى ماند , هیچ دستگاهى نمى توانست کار خود را آغاز کند و یا ادامه دهد .
او در همه مراحل زندگى یک مجاهد واقعى بود , زندگى او جهاد فى سبیلالله بود که بر شهادت منتهى شد . خداوند متعال هم بنابه وعده خود والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا عمل فرمود و در همه حال مددکار وراهنماى او بود .
حیات او در حقیقت سراسر سازندگى بود که به دو مرحله تقسیم گردید :ساختن خود و ساختن جامعه . وى هیچ گاه از یکى از دو گونه سازندگى نیاسود بلکه مانند همه مردان خدا و مصلحان راستین غالبابه هر دو نوع سازندگىاشتغال داشت زیراتنهادر مراحل اولیه سیر تکاملى انسان میان این دو نوع سازندگى ترتیب وجود دارد , اما همینکه این چند گام را برداشت و اندکى به سلاح دانش و تقوا مجهز گردید , مانعى ندارد که دست دیگران را بگیرد و باخود به جلو ببرد .
آرى مطهرى ( ره ) معلم اخلاق و تقوا بود و دلش به اسلام مى سوخت و همیشه در فکر پیشرفت اسلام در اقصى نقاط کشور بود , آن چه باید درباره او نوشت آن است که وى خدمات ارزشمندى به اسلام و علم نمود . او که در اسلام شناسىو فنون مختلف اسلام و و قرآن کریم کم نظیر بود , عمر شریف و ارزنده خودرا در راه اهداف مقدس اسلام صرف کرد و با کجرویها و انحراف سرسختانه مبارزه کرد .
از استاد شهید آثار متعددى منتشر شده و نزدیک به سى هزار برگ یادداشت و فیش تحقیقى باقیمانده است . هر چند که با ترور ناجوانمردانه , در دل شب , بزرگترین چهره علم و فضیلت و مغز متفکر اسلام استاد بزرگوار وفیلسوف عالیقدر را از ما گرفتند و جهان اسلام را به سوگ او نشاندند اما دشمنان اسلام از این نکته غافل بودند که خون پاک استاد شهید مطهرى ( ره ) در دل هاى میلیون ها مسلمان دیگر به جوش مىآید و آنان را چون رودى خروشان در مسیر انقلاب به تلاطم مى کشاند تا بار دیگر فریاد کوبنده و مشت هاىگره خورده و اراده و عزمشان در تداوم راه امام خمینى ( رض ) بنیانگذارجمهورى اسلامى ایران به اثبات برسانند .


جلوه هایى از شخصیت استاد
استاد مطهرى ( ره ) , معلم و مرشد بزرگ انقلاب , هم عزت خون شهیدان راه حق را پشتوانه شخصیت کم نظیر خود داشت و هم کرامت اندیشه و قلم علماى ربانى را . او که عمرى را در سنگر پاسدارى از ارزشهاى مکتبى به دفاع از میراث گرانقدر پیامبر( ص) و ائمه (ع ) گذارنده بود و در لحظه لحظه حیات پربارش , با هر کجى و انحراف و اندیشه هاى ناخالص مبارزه کرده بود , توانست با تکیه بر دانش گسترده و نبوغ کم نظیر و بالاتر ازاین دو, ایمان و خلوص سرشار خود, بلندترین گامها را در راه روشنگرىاسلام ناب و اصیل بردارد .
او علیرغم تبلیغات بدخواهان و با وجود هزاران هزار دست هاى پنهان وآشکار که نیت تلاششان مسخ چهره اسلام و تحریف حقیقت آن بوده و هست تفکرصحیح اسلامى را که خود در محضر اساتیدى همچون امام خمینى (رض) فراگرفته بود , با بیانى در غایت شیوایى که حاصل سالها تدریس در حوزه ودانشگاه و تماس با اقشار مختلف مردم از طریق منبر و خطابه بود به جامعه و نسل جوان تشنه و جویاى حقیقت عرضه کند .
استاد مطهرى ( ره ) حماسه و اسطوره هاى فراموش ناشدنى از ایثار و عشق ومجاهدت از خود به یادگار گذاشت این عالم ربانى و شخصیت روحانى درباره نقش شهید چنین مى گوید : شهید حماسه آفرین است .
بزرگترین خاصیت شهید حماسه آفرینى است , لذا اسلام همیشه نیازمند به شهید است , چون همیشه نیازمند به حماسه آفرینى است . هیچ وقت خون شهیده در نمى رود خون شهید بر زمین نمى ریزد , هر قطره اش تبدیل به صدها قطره وهزاران قطره بلکه به دریایى از خون مى گردد و در پیکر اجتماع وارد مى شود .
پیامبر ( ص ) فرمود : هیچ قطره اى در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونى که در راه خدا ریخته شود , بهتر نیست .
شهید مثل شمع است که خدمتش از نوع سوخته شدن و فانى شدن و پرتوافکندن است تا دیگران در این پرتو که به بهاى نیستى او تمام شده, بنشینند و آسایش بیابند و کار خویش را انجام دهند آرى شهدا شمع محفل بشریتند , سوختند و محفل بشریت را روشن کردند اگر این محفل تاریک مى ماند , هیچ دستگاهى نمى توانست کار خود را آغاز کند و یا ادامه دهد .
او در همه مراحل زندگى یک مجاهد واقعى بود , زندگى او جهاد فى سبیلالله بود که بر شهادت منتهى شد . خداوند متعال هم بنابه وعده خود والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا عمل فرمود و در همه حال مددکار وراهنماى او بود .
حیات او در حقیقت سراسر سازندگى بود که به دو مرحله تقسیم گردید :ساختن خود و ساختن جامعه . وى هیچ گاه از یکى از دو گونه سازندگى نیاسود بلکه مانند همه مردان خدا و مصلحان راستین غالبابه هر دو نوع سازندگىاشتغال داشت زیراتنهادر مراحل اولیه سیر تکاملى انسان میان این دو نوع سازندگى ترتیب وجود دارد , اما همینکه این چند گام را برداشت و اندکى به سلاح دانش و تقوا مجهز گردید , مانعى ندارد که دست دیگران را بگیرد و باخود به جلو ببرد .
آرى مطهرى ( ره ) معلم اخلاق و تقوا بود و دلش به اسلام مى سوخت و همیشه در فکر پیشرفت اسلام در اقصى نقاط کشور بود , آن چه باید درباره او نوشت آن است که وى خدمات ارزشمندى به اسلام و علم نمود . او که در اسلام شناسىو فنون مختلف اسلام و و قرآن کریم کم نظیر بود , عمر شریف و ارزنده خودرا در راه اهداف مقدس اسلام صرف کرد و با کجرویها و انحراف سرسختانه مبارزه کرد .
از استاد شهید آثار متعددى منتشر شده و نزدیک به سى هزار برگ یادداشت و فیش تحقیقى باقیمانده است . هر چند که با ترور ناجوانمردانه , در دل شب , بزرگترین چهره علم و فضیلت و مغز متفکر اسلام استاد بزرگوار وفیلسوف عالیقدر را از ما گرفتند و جهان اسلام را به سوگ او نشاندند اما دشمنان اسلام از این نکته غافل بودند که خون پاک استاد شهید مطهرى ( ره ) در دل هاى میلیون ها مسلمان دیگر به جوش مىآید و آنان را چون رودى خروشان در مسیر انقلاب به تلاطم مى کشاند تا بار دیگر فریاد کوبنده و مشت هاىگره خورده و اراده و عزمشان در تداوم راه امام خمینى ( رض ) بنیانگذارجمهورى اسلامى ایران به اثبات برسانند .


خواب استاد
استاد مطهرى ( ره ) در سالهاى اخیر گرایش عجیب به سیر و سلوک و عرفان پیدا کرده بود و هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء , یک یا چند سوره ازقرآن را با صوتى خوش تلاوت مى کرد و نیمه شب براى به جا آوردن نماز شب برمى خاست , شبى قبل از شهادت , استاد خوابى مى بیند که از زبان خودش مى شنویم :
خواب دیدم که با رهبر انقلاب در شهر مکه و در مقابل کعبه قرار دارم ناگهان در کعبه باز شد و چهره اى نورانى حضرت نمودار گشت امام فرمودند که ایشان رسول خدا هستند . . . چشمان پیامبر اکرم ( ص ) بر امام خیره شده بود وقتى که خدمت رسول خدا ( ص ) رسیدیم حضرت امام را در آغوش کشیدند و پیشانى ایشان را بوسیدند اما بعد به طرف من برگشتند و لبهاى مرا چند بار غرقه در بوسه کردند .
استاد با هیجان و التهاب عجیبى که در روحش پیدا شده بود از خواب بیدارمى شود و در مورد تعبیر خواب خود مى گوید : در آینده نزدیک تحول بزرگى درزندگى من پیش خواهد آمد .

شهادت
نسیم جان بخش و عطر آگین شهادت قبل از نیل به فوز اکبر و لقاى دوست به مشام استاد عالیقدر رسیده و بوسه بر لبانش زده و او را سرمست کرده بود .
سرانجام 12 اردیبهشت ماه 1358 ه . ش فرا رسید آن شب بعد از برگزارى نماز مغرب و عشا استاد راهى منزل دکتر سحابى شد . زیرا مى بایست در جلسه مهمى با حضور اعضاى شوراى انقلاب اسلامى شرکت کند . بعد از برگزارى جلسه حدود ساعت 5 / 10 شب به همراه مهندس کتیرایى از منزل دکتر سحابى خارج مى شود . هنوز به سر کوچه نرسیده بود که ناگهان صداى تیرى سکوت شب را درهم مى شکند و مغز متفکر جامعه اسلامى را به نشانه مى رود .
دست جنایتکار استکبار جهانى از آستین گروهک مزدور ( فرقان) بیرون آمده و آن اسوه فضیلت و تقوا و سمبل شرف و آزادگى را به خون خویش آغشته مى سازد . روز پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت از طرف رهبر فقید انقلاب عزاى عمومى اعلام مى گردد .
پیکر پاک آن فیلسفوف عالیقدر در میان حزن و اندوه فروان مردم تهران وقم تشییع و در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها نزد آرامگاه استاد شیخ عبدالکریم حایرى به خاک سپرده مى شود . روحش شاد و راهش پر راهروباد .

دست طلب از دامن معشوق نگیرند
عشاق گر از سختى ایام بمیرند

پیام امام خمینى ( رض )
به مناسبت شهادت استاد مطهرى ( ره )
اینجانب به اسلام و اولیاى عظیم الشان و به ملت اسلام و به خصوص ملت مبارز ایران ضایعه تاسف انگیز شهید بزرگوار و متفکر و فیلسوف وفقیه عالى مقام مرحوم آقاى حاج شیخ مرتضى مطهرى (ره) را تسلیت و تبریک عرض مى کنم .
تسلیت در شهادت شخصى که عمر شریف و ارزنده خود را در راه اهداف مقدس اسلام صرف کرد و با کج روى ها و انحرافات مبارزه سرسختانه کرد وتسلیت در شهادت مردى که در اسلام شناسى و فنون مختلف اسلام و قرآن کریم کم نظیر بود .
من فرزند بسیار عزیرى را از دست داده ام و در سوگ او نشستم که ازشخصیتهایى بود که حاصل عمرم محسوب مى شد . در اسلام عزیز با شهادت این فرزند برومند و عالم جاودانه ثلمه اى وارد شد که هیچ چیزى جایگزین آن نیست .
و تبریک از داشتن این شخصیت هاى فداکار که در زندگى و پس از آن باجلوه خود , نور افشانى کرده و مى کنند . و من در تربیت چنین فرزندانى که با شعاع فروزان خود مردگان را حیات مى بخشند و به ظلمتهاى نور مى افشانند به اسلام بزرگ مربى انسانها و به امت اسلامى تبریک عرض مى کنم .
من اگر چه فرزند عزیزى که پاره تنم بود از دست داده ام لکن مفتخرم که چنین فرزندانى در اسلام وجود داشت و دارد . مطهرى (ره) که در طهارت روح و قوت ایمان وقدرت بیان کم نظیر بود رفت و به ملا اعلا پیوست لکن بدخواهان بدانند که با رفتن او شخصیت اسلامى و علمى و فلسفى اش نمى رود .
ترورهانمى توانندشخصیت انسانى مردان اسلام را ترور کنند , آنان مى دانندکه به خواست خداى تواناملت مابارفتن اشخاص بزرگ در مبارزه علیه فساد واستبداد و استعمار مصمم تر مى شوند . ملت راه خود را یافته و در قطع ریشه هاى گندیده رژیم سابق و طرفداران منحوسآن از پاى نمى نشینند .
اسلام عزیز با فداکارى و فدایى دادن عزیزان رشد نمود , برنامه اسلام ازعصر وحى تا کنون بر شهادت توام با شهامت بوده , قتال در راه خدا و راه مستضعفین در راس برنامه هاى اسلام است , ( وما لکم لا تقاتلون فى سبیل الله والمستضعفین من الرجال والنساء والولدان ) اینان که شکست و مرگ خود را لمس نموده وبا این رفتارغیر انسانى مى خواهند انتقام بگیرند یا به خیال خام خود مجاهدین در اسلام را بترسانند .
آنها گمان نکردند که از هر موى شهیدى از ما و از هر قطره خونى که به زمین مى ریزد , انسان هاى مصمم و مبارزى بوجود مىآید , شما مگر تمام افراد ملت شجاع را ترور کنید و الا فرد هر چه بزرگ باشد , براى اعاده چپاولگرى سودى ندارد .
ملتى که با اعتماد به خداى بزرگ و براى احیاى اسلام بپاخاسته با این تلاش هاى مذبوحانه عقب گرد نمى کنند , ما براى فداکارى حاضر و براى شهادت در راه خدا مهیا هستیم .
این جانب روز پنجشنبه 13 اردیبهشت 58 را براى بزرگداشت شخصیتى فداکارو مجاهد در راه اسلام و ملت عزاى عمومى اعلام مى کنم و خودم در مدرسه فیضیه روز پنجشنبه به سوگ مى نشینم از خداوند متعال براى آن فرزند عزیز اسلام رحمت و غفران و براى اسلام عزیز عظمت و عزت مسئلت مى نمایم , سلام برشهداى راه حق و آزادى .

آثار:

مطهری یکی از پرکارترین نویسندگان و عالمان مسئول دین در دوران معاصر است.تا تاریخ نگارش این فصل در (دیماه 76) 11 مجلد بزرگ مجموعه آثار وی ویرایش و منفتح شده است، (در واقع 14 جلد است، ولی مجلدات 8، 11، 12 هنوز منتشر نشده است) و با لحاظ کردن حجم نوارهای سخنرانی که بشکل کتاب عرضه شده یا می شوند و همچنین دست نوشته ها و چاپ مجدد و ویرایش شده دیگر آثار مطهری به نظر می رسد که این مجموعه به رقم معتنابهی بالغ گردد.مطهری از نگاه آثارش بیش از هر چیز یک متکلم یعنی مدافع عقاید دین با استفاده از عقل است.

با توجه به این که، مطهری این دفاع کلامی را به حوزه های اجتماعی نیز گسترش داده و بررسی آثار وی بهترین بیانگر حساسیتهای اجتماعی روحانیون و اندیشمندان شیعی در مذهب در عصر ماست.همانگونه که در قسمت خاصه های اندیشمندان ذکر شد، مخاطب قرار دادن جوانان، یک اصل مهم بود و این در آثار مطهری و علی شریعتی که پس از وی گفته خواهد شد، برد و گسترش بیشتری یافته است.مطهری در امر سازماندهی دین و مساله اصلاح طلبی در داخل، روحانیت و مرجعیت فعال بود و یکی از نویسندگان کتاب «مرجعیت و روحانیت » (1340) پس از فوت بروجردی است.او همچنین سعی داشت که بر تبلیغات و نگرشهایی که جدایی اسلام و ایران را تشویق می کردند، با نگارش کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران » پاسخ بدهد.مطهری در دفاع از جنبه های اعتقادی - اجتماعی اسلام ابایی نداشت که در نقش مقاله نویس در مجله «زن روز» در دوران حکومت محمد رضا شاه ظاهر شود.این مجله در میان اهل دین، چهره موجهی نداشت، ولی مطهری در این مجله به مسائل زنان پرداخت.دو اثر مهم مطهری در امر حقوق زنان و چهره اجتماعی آنان «نظام حقوق زن در اسلام » و «مساله حجاب » است.

مبارزه با الحاد و نفوذ اعتقادی مارکسیسم یکی دیگر از جنبه های کلامی مطهری را تشکیل می داد.

«علل گرایش به مادیگری » یک بررسی آسیب شناسانه از نفوذ مادیگری در جامعه ایران است.شرح و توضیحات وی بر مجلدات اصول فلسفه و روش رئالیسم از استادش یعنی علامه طباطبایی، بخشی دیگر از فعالیتهای فلسفی - کلامی مطهری است.اثر یاد شده و همچنین «شرح بر منظومه » و آثاری از این دست، تلاشی ایضاح گرایانه در بعد فلسفی اندیشه اسلامی است.همچنین باید به تفسیر برخی از سور قرآن اشاره کرد.خلاصه باید اذعان داشت که مطهری حجم عظیمی از آثار را در زمینه های مختلف بوجود آورد که برای علاقمندان و پژوهشگران منبع کم نظیری از مباحث اسلامی و اجتماعی را رقم زده است.


پنج شنبه 90 تیر 2 , ساعت 5:36 عصر

زندگینامه عبدالرحمن جامی

دنیای جامی دانشمند پارسی بود از محله ی دشت درولایت اصفهان وظاهرا در اواخر عمر به خراسان امده بود .پدر جامی هم- که نظام الدین احمد دشتی خوانده می شد- در ولایت جام قاضی بود و با تقوی و حرمت می زیسث. عبدالرحمن – که بعدها نورالدین و عمادالدین لقب گرفت – بسال817 در خرجردجام بدنیا آمد. درکود کی همراه پدر به هرات آمد وچندی بعد در مدرسه نظامیه انجا اقامت گزید . درین شهر چنانکه در ان روزگاران رسم بود، زبان عربی و فنون بلاغت و علوم شرعی را از استادان وقت فرا گرفت. پس از ان به حکمت روی اورد و با شوق وعلاقه بمطالعه کتب پرداخت . چندی بعد ب سمرقند رفت ودرانشهر که بروزگار شاهرخ والغ بیگ مرکز دانشمندانعصر بود بکسب دانش پرداخت . درهمین دوره ی دانشجویی، بقوت حافظه و قدرت استدلال خویش بعضی استادان خود را نیز در مبا حثه مغلوب کرد و همین نکته موجب مزید شهرت او شد. دربازگشت به هرات شوقی به تصوف یافت. به سعد الدین کاشغری پیوست ودرطریقتنقشبندیه درامد. خواجه کلان پسر سعدالدین دخترخویش بدو داد واین جاه وقدر وی را درنزد اهل هرات بیفزود. بعد از سعد الدین نیزکه خلافت نقشبندیه به خواجه عبیدالله احرار رسید جامی به وی دست ارادت داد. حتی برای دیدار او به مرو وسمر قند سفر کرد. در طی این مسافرت ها همهجا با تکریم وتجلیل دانشمندان وعارفان مواجه بود ، همه جا در خانقاه هاو مدرسه ها باحرمت واکرام تلقی می شد واقوال واثار اومورد تحسین می گشت. نام اوران عصر که غالبا شاهد قدرت وغلبه وی بودند، خیلی زود ناچار شدند بفضیلت او اعتراف کنند. درنیمه دوم عمری کهبیشتر ان در هرات گذشت ،جامی دانشمندی بلند اوازه بود. به هرچیز دانستنی علاقه می ورزید ودرهر چیز که می دانست بر دیگر مدعیان برتری داشت.از صرف ونحو وعروض وموسیقی گرفته تا فقه وحدیث وحکمت وعرفان همه چیز مورد علاقه او بود ودرهمه چیز کتابی ورسا له یی تالیف کرده بود.از اینها گذشته قریحه شاعری نیز داشت و مثل شاعران معاصر خویش میتوانست با هنر های گوناگون که داشت توجه پادشاهان و شاهزادگانعصر را-که همه بشعر و هنر علاقه یی صادقانه می ورزیدند- بخود جلب کند. اما وقار و بی نیازی عالمانه او را از ستایشگری دور داشت.با آنکه هنر های او از ریاضی و معما و حکمت گرفته تا شعر و انشاء مورد توجه و علاقه شاهزادگان وقت بود ؛ وی تا حدی که ممکن بود از ستایشگری و ممدوح جوئی خودداری کرد . اما همین نکته سبب مزید حشمت و شهرت او شد . بی نیازی و آزادگی او امیران و شاهزادگان عصر را طالباو کرد.روشنی فکر و حضور ذهن او نیز که صحبت او را لطائف و بذله ها می آگند بیشتر موجب علاقه معتقدان در حق وی گشت.ازین رو بی آنکه وی خود بطلب شهرت و نفوذ بر آمده باشد شهرت و نفوذ بدر خانه اش آمد. در آثار معاصران نام اومثل نام یک پادشاه یاد می شد و آنچه دولتشاه , امیر علیشاه , بابر , واصفی , فخر الدین صفی , عبدالغفور لاری , و سام میرزا , درباره وی نوشته اند حکایت از همین قبول و شهرت بی سابقه او دارد.درین زمان خانواده وی از جهت دانش و تقوی در همه هرات اهمیت بسیار داشت . برادرش محمد که در حیات وی در گذشت ادیب و فاضل و موسیقی دان بود. خواهر زاده اش هاتفی خرجردی که غالبا در مسافرت بود بشاعری شهرت داشت . پدر زنش خواجه کلان از بزرگان نقشبندیه و پسر سعد الدین کاشغری بود. خواهر زنش را فخرالدین صفی شاعر و واعظ و نویسنده گرفته بود و بدینگونه وی با ملا حسین کاشفی واعظ و نویسنده نام آور عصر نیز منسوب بود . امیر علیشاه نوائی وزیر و امیر مشهور نیز با وی دوستی داشت و مثل شاگرد و خویشاوند او بود شاعران و ادیبان و صوفیان فقیهان هرات با وی بحرمت و ادب سلوک میکردند و خود وی بیشتر اوقات را در کادر مطالعه و تالیف و تصنیف میگذاشت. غیر از دیوانهای شعر و مثنویات گونه گون کتابها و رساله های بسیار نیز در رشته های مختلف پدیدمیآورد .بیش از چهل , پنجاه رساله و کتب ازین گونه بوی نسبت داده اند که در آنها از نحو و عروض و قافیه و معما گرفته تا فقه و حدیث و تفسیر و کلام مجال بیان یافته است. نقد النصوص در شرح فصوص ابن عربی ,نفحات الانس در ذکر احوال مشایخ و بر اساس طبقات الصوفیه , اشعه اللمعات در شرح لمعات عراقی , و بهارستان در تقلید از گلستان شیخ را ازین جمله مخصوصاً باید نام برد .بعضی از این لحاظ او را با ابن عربی برابر میشمرد. در شصت سالگی به عزیمت حج از خراسان بیرون آمد و چهار ماه در بغداد ماند اما در آنجا گرفتار تهمت و تعصب عوام شیعه شد و در یک مجلس انبوه ناچار شد خود را از اسناد عداوت نسبت بخاندان پیغمبر که مخالفانش بوی داده بودند تبرئه کند. این مجلس اگر چند وی را غالب نشان داد اما بغداد و متعصبان آن را در نظر وی سخت منفور کرد . از بغداد جامی به کربلا و نجف رفت و سپس راه حجاز پیش گرفت. در بازگشت از حج چندی در دمشق و حلب توقف کرد . در حلب سلطان عثمانی وی را به روم دعوت کرد اما شیخ راه آذر بایجان پیش گرفت در آنجا نیز اوزن حسن وی را به اقامت در تبریز دعوت کرد.جامی نپذیرفت و ملازمت مادر پیر خویش را که درین سفر با وی بود بهانه آورد. ورود او به هرات موجب مسزات اهل هرات-خاصه سلطان و امیر- گشت . باقیمانده عمر را شاعر در هرات به انزوا و مطالعه یا با فاضه و معاشرت با شاگردان و معتقدان خویش بسر برد. یک بار هم برای ملاقات خواجه عبیدالله بسمرقند رفت , زندگی او در سادگی و وارستگی تمام میگذشت . مجلس او اگنده از لطف و ظرافت بود . فخرالدین صفی که خویشاوند اوست فصلی از کتاب لطائف الطوایف خود را به لطایف وی اختصاص داده است. بعد از وفات او نیز امیر علیشیر کتابی-نامش خسمه المتحیرین- در بیان حالات و مقامات وی نوشت .
جامی در شاعری آوازه بلند داشت اما در حقیقت شاعری را فرود شان خویش میدید و گه گاه از آن اظهار ملال میکرد. با اینهمه در شاعری-بیش و کم – سرآمد معاصرانخویش بود. توجه بصنعت و اصرار در اطناب شعر او را غالباملال انگیز کرده است . با ایتهمه قدرتی که در بیان تعالیم . افکار صوفیه و مهارتی که در ترجمه مضامین عربی بشعر فارسی دارد.قابل توجه است. اما بهر حال وی را شاعری قوی , مبتکر , و آفریننده نمی توان شناخت آنچه نام وی راشاعری قوی , مبتکر و آفریننده نمی توان شناخت . آنچه نام وی را در شاعری بلند آوازه کرد ظاهراً شهرت دانش و جاه او بود . البته شعر وی از آنچه در آن زمان ار یک عارف و ملا توقع میرفت برتر بود با اینهمه هیجان و شوری که در سخن شاعران واقعی هست در کلام این ملای مدرسه دیده نمیشد. جوانی او در مدرسه و در لا بلای اوراق کتابهای اهل مدرسه تباه شده بود و اگر در وجود وی هرگز قریحه قریحه یی واقعی بود آن را در خاموشی خانقاه ها و در غوغای مدرسه ها گم کرده بود . با اینهمه آن حس چالشگری و پیکارجوئی که در زیر رواق مدرسه ها اقران او را واداشته بود تا با فقیهان «لم و لا نسلم در اندازند»* و متکلمان را در بحث و جدل مغلوب کنند وی را بمعارضه با شاعران – علی الخصوص شاعران نامدار – نیز کشانده بود . شاعری او یک نیاز درونی و یک حاجت روحانی نبود نوعی تفنن و تمرین طالب علمانه بود . محرک وی درد و شوری نبود که با طوفان و جهش الهام و هیجان بیرون بریزد و بشعر تبدیل شود فکر طبع آزمایی و قدرت نمایی ملایی بود که در قلمرو و شعر نیز – مثل قلمرو علم – نمی خواست هیچکس رااز خود برتر ببیند. از این رو ست که شعر وی غا لبا جزتقلید کلام استادان کهن چیزی نشد و بعضی بدخواها ن وی را بسرقت اشعار قدما متهم کرده اند . این تهمت البته گزاف است لیکن درحقیقت کلام او از آن لطیفه یی کهشعر واقعی است غا لبا خالی است واز شعر جز صورت ظاهری ندارد. شعری نیست که مثل سیل تیره وخروشا نی بجوشد وپیش برود واز میان صخره ها وسنگهای وحشی کوره راههای بدعت راه تازه ایی پدید آورد ، سخنی است که روشن اما ارام و بی سروصدا مثل جویباری که ازدشت هموار میگذرد حرکت میکند ودر بستر شناخته ی سنت های کهن راه خود را پیش می گیرد. نه از شنت های کهن سرمی پیچد و نه چیز تازه ای پدید می اورد. در چنین شعری نه اوجی هست نه عمقی . مثل شعر استادان ادب است ،بی عیب و بی رمق.
یکسالی قبل از وفات ریا،بخواهش امیر علی شیر دیوان های خود را بتقلیداز امیرخسرودرسه دفتر مرتب کرد : فاتحه الاشباب حاوی اشعار دوران جوانی , واسطه العقد شامل اشعار اواسط عمر , و خاتمه الحیات مشتمل بر اشعار دوران پایان زندگی . درین دیوانها البته هم قصاید و غزلیات هست , هم مقطعات ورباعیات . اما غالب آنها چیزی جز تقلید از خسرو و حافظ و سلمان و دیگران نیست . با اینهمه از مطالعه آنها تحول فکر و ذوق شاعر را میتوان دریافت . گذشته ازین شعر او در بیان مقاصد صوفیه روشنی خاصی دارد . هیچ یک از شاعران دوره قدیم صوفی اندیشه وحدت وجود را بدرستی و روشنی او بیان نکرده است چانکه کلام شاه نعمه الله ولی درین باب لطف و رنگ شاعرانه ندارد و شعر شمس مغربی هم از روشنی بیان جامی بی بهره است .
هفت اورنگ او هم در واقع تخته مشقی است که شاعر در آن غالباً سبک خسرو و نظامی را تمرین کرده است . تحفه الاحرار جز تقلیدی از تقلیدی از مخزن الاسرار نظامی نیست . در همان شیوه است , با همان گونه خطابهای عرفانی و قصه های اخلاقی . لیلی و مجنونش هم با آنچه نظامی و امیر خسرو و درین بابگفته اند تفاوت ندارد . همان وزن است و همان شیوه . جز آنکه بر روایات عربی بیشتر تکیه دارد و تأثیردیوان منسوب به قیس بنی عامر در آن بیشترست . در چند مثنوی هم سعی کرده است تا از تقلید از مخزن الاسرار یافته است و در یوسف و زلیخا حکایت تازه یی جهت تتبع خسرو و شیرین پیدا کرده است . این داستان که ازقرآن گرفته شده است و غیر از جامی نیز بعضی شاعران آن را نظم کرده اند بر خلاف بیشتر قصه های عشقی , آنکس که در آتش محرمان و تمنا می سوزد زن است اگر چه مرد نیز نوبت خویش را از دست نمیدهد . گذشته ازین دو مثنوی که شاعر در آن تا حدی از تقلید صرف رسته است خردنامه اسکندری او نیز جالب است . چون بر خلاف اسکندر نامه نظامی و امیر خسرو و جنگ نامه نیست خرد نامه است . گزارش گفت و شنود های حکیمانه است که بین اسکندر و فیلسوفان یونان رفته است یا سخنانی که این فیلسوفان در مرگ عبرت انگیز اسکندر گفته اند . درین سخن ها جای انعکاس صدای سعدی نیز به گوش میرسد . سلسله الذهب از حیث صورت و معنی یادآور حدیقه سنایی است . مثل همان کتاب طرح و نقشه روشنی هم ندارد اما مطالب آن روی هم رفته عبارتست از بیان اسرار و رموز شریعت و طریقت و نیز مثل آن مشحون است از قصه ها و تمثیلات . درست است که در بعضی قصه های آن - چون داستان عتیبه و ریا – انعکاس صدای نظامی در هفت گنبد تکرار میشود لیکن طرح کتاب چیزیست بین حدیقه و بوستان . یک مثنوی کوچک نیز در این هفت اورنگ عارف جام هست که با وجود ظاهر محقر اهمیت آن بسیارست : سلامان و ابسال . این یک داستان رمزی است که در وزنمثنوی ملای روم سروده شده است وشاعر در طی آن قصه یی فلسفی را که از سلسله کتب هرمسی بود است و ظاهراً از روی یک ترجمه منسوب به حنین بن اسحق , بنظم فارسی در آورده است . درین داستان سلامانی جوانی است که ولادت او بی واسطه مادر و پدر روی داده است و هرمانوس پادشاه یونان او را بکمک و ارشاد یک حکیم پرورده است و به فرزند گرفته است . سلامان بدام محبت دایه خویش – ابسال نام – گرفتار میشود و این عشق شگفت بی تناسب آنها را وامیدارد که از دست هرمانوس بگریزد اما شاه بکمک جام گیتی نمای خویش آنها را باز می یابد و آخر برای آنکه سلامان را ازین محنت خلاصی دهد ابسال را درون یک آتش جادویی هلاک میکند بین این روایت و آنچه حنین گفته است البته تفاوت هست . چنانکه سلامان و ابسال بابن سینا نیز با این هردو تفاوت دارد . در داستان جامی سلامان کنایه است از روح و نفس ناطقه که مبتلای تن شده است و رهایی او از این دامتعلق بدان بسته است که تن نابود شود و از میان برود . جامی در نظم این داستان بشیوه مثنوی جلال الدینسخن رانده است و قصه در قصه آورده است با آنکه اطناب در جزئیات و آوردن قصه ها و تمثیلات گوناگون در طی حکایت تا حدی آن را ملال انگیز کرده است , داستان خالی از لطف و عمق نیست این قصه فلسفی بفرانسوی و انگلیسی هم ترجمه شده است و شیوه رمزی آن اهمیت خاص دارد . از یک نظر این اثر کوچک جامی را شاید بتوان عمیق ترین اثر او دانست

آثار جامی
از جامی ده‌ها کتاب و رساله از نظم و نثر به زبان‌های فارسی و عربی به یادگار مانده‌است

- آثار منظوم: جامی اشعار خود را در دو مجموعه بزرگ گردآوری کرده‌است:
دیوان‌های سه گانه شامل قصاید و غزلیات و مقطعات و رباعیات
جامی دیوان خود را در اواخر عمر به تقلید از امیر خسرو دهلوی در سه قسمت زیر مدون نمود:
الف) فاتحة الشباب (دوران جوانی)
ب)واسطة العقد (اواسط زندگی)
ج) خاتمة الحیاة (اواخر حیات)
دیوان قصاید و غزلیات این دیوان را جامی در سال ??? تدوین و تنظیم کرده‌است. قصاید جامی در توحید و نعت پیامبر اسلام و صحابه و اهل بیت و نیز مطالب عرفانی و اخلاقی‌است. جامی همچنین قصایدی در مدح یا مرثیه سلاطین و حکمای زمانش سروده‌است. غزلیات جامی غالباً از هفت بیت تجاوز نمی‌کند و اکثرا عاشقانه یا عارفانه ‌است.
از جامی مقطعات و رباعیاتی نیز باقی‌است که یا محتوی مسائل عرفانی‌است و اشاره به حقایق صوفیانه دارد یا نکته لطیف عاشقانه‌ای در آن نهفته‌است. دیوانی نیز به نام دیوان بی‌نقاط از جامی به‌جای مانده که در تمامی واژه‌های آن هیچ حرف نقطه‌داری استفاده نشده‌است.
هفت اورنگ که خود مشتمل بر هفت کتاب در قالب مثنوی است.
مثنوی اول سلسلة الذهب به سبک حدیقةالحقیقه سنایی و در سال ??? سروده شده‌است، در این مثنوی از شریعت، طریقت، عشق و نبوت از دیدگاه عرفانی سخن رفته‌است.
مثنوی دوم سلامان و ابسال که به نام سلطان یعقوب ترکمان آق قویونلوست و در سال ??? تألیف شده‌است. حکایت سلامان و ابسان نخستین بار در شرح اشارات خواجه نصیرالدین توسی و اسرار حکمه ابن طفیل آمده بود که جامی آن را به نظم فارسی درآورد.
مثنوی سوم تحفة الاحرار نخستین مثنوی تعلیمی جامی است که به سبک و سیاق مخزن‌الاسرار نظامی سروده شده‌است. در این کتاب اشارت‌هایی به آفرینش، اسلام، نماز، زکات، حج، عزلت، تصوف، عشق و شاعری آمده‌است. در انتهای این مثنوی جامی به فرزند خود ضیاء‌الدین یوسف پندنامه‌ای نگاشته‌است که در آن از جوانی خود یاد کرده‌است.
مثنوی چهارم سبحة‌الابرار و آن نیز مثنوی تعلیمی‌است که در سال ??? سروده شده‌است و در آن تعالیم اخلاقی و عرفانی در باب توبه، زهد، فقر، صبر، شکر، خوف، رجا، توکل، رضا و حب آمده‌است.
مثنوی پنجم یوسف و زلیخا مثنوی عشقی به سبک خسرو و شیرین نظامی و ویس و رامین فخر گرگانی ‌است که به نام و یاد پیامبر و بیان معراج و مدح سلطان حسین بایقرا آغاز می‌شود. در این کتاب جامی از سوره یوسف در قرآن و نیز از روایات تورات در سفر پیدایش بهره برده‌است. تاریخ تألیف این کتاب را سال ??? هجری دانسته‌اند.
مثنوی ششم لیلی و مجنون مثنوی عشقی‌است که به وزن لیلی و مجنون نظامی و امیرخسرو دهلوی ساخته شده‌است.
مثنوی هفتم خردنامه اسکندری که مثنوی تعلیمی در حکمت و اخلاق است و در آن از حکیمان یونان از سقراط، افلاطون، ارسطو، بقراط، فیثاغورث و اسکندر سخن‌ رفته‌است.

- آثار منثور
آثار منثور که برخی از آنان عبارت‌اند از: بهارستان، رساله وحدت وجود، شرح مثنوی، نفحات الانس و منشآت.
بهارستان جامی: این کتاب را جامی برای فرزندش ضیاء‌الدین یوسف تألیف کرده‌است، جامی در تألیف این کتاب از سعدی تقلید کرده‌است. نثر این کتاب مسجع و متکلف و آمیخته به نظم است.ان کتاب در هشت روضه نگاشته شده‌است و در هر بخش حکایاتی از اولیاء‌الله و بزرگان صوفیه، شعرا، حکما و پادشاهان آمده‌است. این کتاب در سال ??? هجری تألیف شده‌است.
شواهدالنبوه: جامی این کتاب را در سال??? و به درخواست امیرعلیشیر نوایی نگاشت. در این کتاب سیره پیامبر اسلام از ولادت یا وفات بیان شده‌است و پس از آن زندگی سلف صالح از صحابه، تابعین و تبع تابعین آمده‌است. این کتاب به نثر ساده فارسی نوشته شده‌است و جامی در آن از اشعار فارسی و عربی و نیز احادیث و روایات نبوی استفاده کرده‌است.
اشعة‌اللمعات: این کتاب جامی به دستور امیرعلیشیر نوایی و در سال ??? نوشته شده‌است، این کتاب در حقیقت شرح جامی بر لمعات فخرالدین عراقی است؛ جامی در شرح لمعات از سخنان محیی‌الدین بن عربی و صدرالدین محمد قونوی بهره برده‌است. شرح لمعات که در آن نکات و اصطلاحات عرفا ذکر گشته‌است در بیست و هشت باب تدوین شده‌است.
نقدالنصوص: کتاب نقدالنصوص که به نثر عربی و فارسی است و در شرح فصوص‌الحکم ابن عربی نوشته شده‌است.
لوایح: این کتاب جامی به نثر فارسی مسجع است و در هفتاد و دو باب نگاشته شده که هر باب با یک رباعی عربی یا فارسی پایان یافته‌است. جامی در سال ??? این کتاب را به جهانشاه قره قویونلو ترکمان هدیه کرد.
لوامع: شرح جامی بر قصیده خمریه ابن فارض است که در سال ??? نگاشته شد. این کتاب در چهارده باب نگاشته شده و موضوع آن عرفان است.
نفحات الانس :این کتاب مشتمل بر شرح احوال پانصد و هشتاد و دو تن از بزرگان تصوف و نیز شرح زندگی سی و چهارتن از زنان عارف است؛ جامی در تألیف این کتاب به طبقات‌الصوفیه محمد بن حسین سلمی و نیز به تذکرة الاولیای عطار نظر داشته‌است. یکی از شاگردان جامی به نام رضی‌الدین عبدالغفور لاری بر این کتاب شرحی نگاشته که به مرآة النفحات مشهور است.
رسالات: رسالات جامی در فن معما و قافیه‌سازی از نخستین رسالات او هستند. از دیگر رسالات او رساله در ارکان حج است که به زبان فارسی و عربی نگاشته شده و در آن فرائض و مناسک حج و عمره همراه با تأویل عرفانی و فقهی آن آمده‌است. رسالات دیگر جامی برخی رسالات تفسیری و برخی شرح احادیث هستند که به طور پراکنده به زبان فارسی و عربی نگاشته شده‌اند. از مهم‌ترین رسالات جامی، صحیفه محمد پارسا بخاری‌است که در آن احوال یکی از بزرگان صوفیه در خرگرد جام به نام محمد پارسا آمده‌است.
نی‌نامه: نی‌نامه یا نائیه رساله‌ایست در معنی حقیقت نی که در شرح نخستین بیت مثنوی معنوی نوشته شده‌است. این مجموعه آمیخته به نظم و نثر فارسی‌است و در آن به سخنان بزرگان صوفیه و برخی احادیث نبوی استشهاد شده‌است.
رسایل: رسایل جامی رقعه‌هایی است که به سلاطین و بزرگان یا به ارکان دولت نوشته‌است؛ این نامه‌ها در کمال ایجاز و به نثر مسجع فارسی نوشته شده‌است.


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 8:1 عصر

زندگینامه ناصر خسرو قبادیانی

رنج و عنای اگر چه دراز است
با بد و با نیک بی‌گمان به سر آید

چرخ مسافر ز بهر اثر دگر آید
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید

ما سفر بر گذشتی گذرانیم
تا سفر ناگذشتی به درآید

 


از متن سفر نامه

 
حکیم ناصربن خسروبن حارث القبادیانی البلخی المروزی، با کنیه ابو معین و ملقب و متخلص به "حجت" در ذی القعده سال 394 هجری قمری متولد شده است. ناصر خسرو خود را در سفرنامه قبادیانی مروزی می‌خواند و این مطلب نشان می‌دهد که او در قبادیان متولد و در مرو ساکن بوده است. او از آن جهت خود را "حجت" می‌نامد که از طرف خلیفه‌ی فاطمی المستنصربالله به عنوان حجت منطقه خراسان انتخاب شده و برای نشر و دعوت در ایران و ماوراءانهر مامور شده بود.
ظاهرا ناصر خسرو از خانواده‌ی محتشمی است که به امور دولتی و شغل دیوانی مشغول بوده‌اند و از اشعار او معلوم می‌شود که در جوانی در دربار سلاطین و امراء راه داشته و چنانچه خود او در سفر نامه گفته از 26 سالگی در مجلس سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود راه یافته بود و پادشاه وقت او را خواجه‌ی خطیر نامیده است.
در مجموع آنچه مسلم است که او در جوانی مرفه و دارای عزت و جاه و جلال بوده و تا قبل از تبعید از وطن دارای مکنت و ثروت بوده و باغ و خان و ملک داشته است.
از شکل ظاهری او چیزی در دست نیست مگر اشاراتی که خود او به تنومندی و کشیدگی قامت و گیسوان بلندش که در جوانی داشته، می‌کند که بعد از آوارگی لاغر و شکسته و گیسوانش سفید شده است. در باب زندگی شخصی و خانوادگی او هم اطلاعات زیادی در دست نیست ولی به نظر می‌رسد دارای خانواده بزرگی بوده است. همچنین او از پسر و دوری و هجران خانواده‌اش در زمان تبعید که ظاهرا همراه او نبوده‌اند، در اشعارش مکرر یاد می‌کند.

ناصر خسرو جوان

 


از ایام جوانی ناصر خسرو جز اشارات متفرقه که در اشعار و تصنیفات وی جسته و گریخته می‌شود اطلاع زیادی در دست نیست. آنچه از او می‌توان گفت آن است که ناصر خسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم و فنون پرداخت و تقریبا در تمام علوم متداول عقلی و نقلی زمان خود مخصوصا علوم یونانی اعم از هندسه طب موسیقی و فلسفه تبحر پیدا کرده بود.
ظاهرا از همان اوایل جوانی به کتابت و شعر مشغول بوده و در ادبیات عرب و عجم هم ید طولانی داشت. به قول خودش مدتی را هم مثل شعرای زمان خود به باده خوری و عشق ورزی و گفتن اشعار مدح و غزل لهو می‌گذرانده و در دربار هم شاعر بوده و هم دبیر ملازم. علاوه بر فارسی و عربی که بر آن کاملا مسلط بوده احتمالا از زبان هندی بی‌اطلاع نبوده است. ناصر خسرو در کنار سایر علوم از نجوم هم سر رشته داشته و هرچند منکر تاثیرات ستارگان نبود ولی به غیبت گویی از روی ستاره‌شناسی اعتقادی نداشت.
در علم ملل و نحل و کسب اطلاع بر مذاهب و ادیان نیز رنج فراوان برده و نه تنها مذاهب اسلامی را بررسی کرده بلکه ادیان دیگر مانند دین هندوان، صائبین، نصاری و زردشتیان را نیز تحصیل نموده و چندی هم در جستجوی کیمیا بوده و غالبا در بحث و استدلال حقیقت‌جویی به سر برده و همین بحث و تحقیق و به قول خود او چون و چرا و نرفتن زیر بار تعبد، خاطر او را مشوش نموده و جوابی برای سوالات بی‌پایان خود در زمینه‌ی خلقت و حکمت شرایع در ظاهرا نیافته است. در حدود چهل سالگی وجدانش بیش از پیش مضطرب گردیده و در پی حقیقت افتاده و چنان که گذشت شاید برای یافتن حقیقت و تسکین وجدان نا‌ آرام خود بعضی مسافرت‌ها به ترکستان و هندوستان و سند کرده و با اندیشمندان ادیان و مذاهب مختلفه معاشرت و مباحثه نمود ولی با این همه جویندگی جواب تسکین بخشی به چون و چرا خود نیافته است.

عقاید و ویژگی‌های ناصر خسرو

 
اینکه ناصر خسرو از چه مذهب و عقیده‌ای پیروی می‌کرده است نظرات متفاوتی وجود دارد. اغلب نویسندگان اروپایی که در مورد ناصر خسرو چیزی نوشته‌اند و تحقیق کرده‌اند معتقدند که او سنی و احتمالا حنفی بوده است. دلیل این مدعی هم وجود چند مطلب می‌باشد. در سفر‌نامه و به ویژه قصیده‌ای معروف از او با مطلع: "نهاد عام و ترکیب چرخ و هفت اختر ...." البته قسمت اخیر این قصیده در نسخه‌ی ما مفقود شده ولی ظاهرا در آن از خلفای سه‌گانه و اموری و عباسی و ابوحنیفه و شافعی و علمای دیگر اهل سنت به احترام و خیر و نیکی یاد کرده است. از طرف دیگر به نظر می‌رسد نسخه‌ی موجود در نزد ما نقص بوده و دلیلی بر جعلی بودن قسمت محذوف نیست.
ناصر خسرو پس از سفر به مصر و آشنایی با فاطمیون به این جرگه پیوست و هرکجا که از خلفای فاطمی نام می‌برد آنها را از اولاد (امیر المومنین حسین بن علی) می‌شمرد. در اینکه ناصر خسرو بعد از قبول دعوت در تشیع به آل علی وحب اهل بیت و خلفای سه‌گانه و یاد از واقعه کربلا و اظهار حزن ابدی از آن واقعه و دشمنی با دوستان معاویه به اندازه یک شیعه‌ی عهد صوفی متعصب بود، شکی نیست. دیوان او پر است از اشعار طعن صریح و حتی لعن مخصوصا در مواردی که نسبت به ابوبکر و عمر که معتدلانه حرف زده و اظهار بعض نمی‌کند. در مجموع عقاید و اخلاق ناصر خسرو بعد از گرایش او به فاطمیها کاملا مطابق طریقه‌ی اسماعیلیه و آرا پیروان خلفای فاطمی است و همانطور که در زندگی‌نامه او گفته شد خود را حجت می‌نامد و مبلغ این فرقه در منطقه‌ی خراسان بوده است.
از گفته‌های او استنباط می‌شود بعد از بازگشت از مصر خیلی زاهد و پارسا و متقی بوده است. شراب نمی‌خورده و به نماز و روزه مداومت داشت و خود را به درجه ریاضت شاقه و به قول خودش ترک حلال رسانده و در زهد مبالغه و در سفرنامه نیز به ترک دنیا تصریح کرده و در دیوان خود به دست کشیدن از لذات دنیا، از روزی که نهر فرات عبور کرده (یعنی وقتی که به قلمرو فاطمیان قدم گذاشت) اشاره می‌کند.

سیر تحول و دگرگونی زندگی ناصر خسرو 


ناصر خسرو تصنیفات زیادی چه به نظم و چه نثر و همین طور فارسی و عربی بسیار داشته است و در زمان خودش دیوان عربی و دیوان فارسی او هر دو معروف بوده‌اند. از اشعار عربی او هیچ اثری در دست نیست و همچنین از اشعار جوانی او از مدح و غزل و هزل همه از میان رفته و شاید خودش بعدها آنها را نابود کرده است.

سفرنامه: ناصرخسرو باید اولین کتاب منثور این نویسنده باشد که در آن، مسافرت هفت سالهی خود را شرح داده است.
زاد المسافرین: مهمترین کتاب او است حاوی اصول و عقاید حکیمانه و فلسفی خود ناصر خسرو است.
روشنایی نامه: که رساله منظومی است در وعظ و پند حکمت و در دیوان به طبع رسیده است.
سعادت نامه: که مشتمل بر سیصد بیت است و به همان طریقه‌ی روشنایی نامه در پند و حکمت منظور شده است.
کتاب وجه دین: که در تاویلات و باطن عبادات و احکام شریعت به طریقه اسماعیلیان تالیف شده است و بعد از تبعید مولف تصنیف شده است.

کتاب دیگر منسوب به ناصرخسرو به اسم خوان اخوان است که ظاهرا نسخه‌ای از آن در استانبول در کتابخانه‌ی جامع ایاصوفیه موجود است.
هنوز اثری نسخه بستان العقول که خود ناصرخسرو در کتاب زادالمسافرین و رساله جواب اسئله از آن نام می‌برد و از کتاب دلیل المتحیرین که بیان الادیان به ناصرخسرو نسبت می‌دهد به دست نیامده است. همچنین از کتب دیگر که او در اشعار خود بر کثرت آنها اشاره می‌کند و مخصوصا در زادالمسافرین از نوشته‌های دیگر خود ذکر می‌کند. که در آها عقاید محمدبن‌ زکریا را کرارا رد کرده است و وعده‌ی تصنیف یک کتاب را در این زمینه داده است.
کتب دیگر چون اکسیر اعظم در منطق و فلسفه قانون اعظم در علوم عجیبه، المستوفی در فقه دستور اعظم تفسیر قرآن بر طبق عقاید اسماعیلیه کنز الحقایق سرگذشت شخصی و رساله‌ای در علم یونان و کتابی در سحریات به ناصرخسرو و استناد شده است. البته حقیقت وجود این کتب مجهول و مشکوک و مملو از تناقضات تاریخی است.
همچنین رساله‌ای به نام سرالاسرار در تسخیر کواکب منسوب به ناصرخسرو و در اول دیوان او، چاپ هند طبع شده ولی در بی‌اصل بودن نسبت این رساله به آن حکیم شکی نمی‌توان داشت.
در مجموع می‌توان گفت که کتب آن حکیم شامل همان مواردی می‌باشد که‌چه از نظر تاریخی و چه از نظر تفکرات به حکیم منسوب می‌شود و در ابتدا این بخش آمده است.

پایان راه


ناصرخسرو پس از بازگشت در بلخ ساکن شد و پس از چندی به عنوان حجت، تلاش‌های خود را در ترویج مذهب اسماعیلیه و دعوت به سوی خلیفه فاطمی شروع کرد.
کاری که ناصرخسرو به عهده گرفته بود یکی از مشکل‌ترین و خطرناک‌ترین امور بود، زیرا در خراسان عده‌ی شیعه اسماعیلی کم و مخالفین آنها خیلی زیاد و دارای قوت و قدرت،‌ در عین حال بسیار متعصب و کینه ورز بودند و داعیان اسماعیلیه مجبور بودند برای حفظ جان خود یا به تقیه یا مخفی شدن یا تحصن مبادرت ورزند.
سرانجام تبلیغات و ترویج مذهب اسماعیلی توسط ناصرخسرو موجب تحریک علمای خراسان مخصوصا بلخ گردید. اگرچه احترام به مقام ادبی و علمی حکیم موجب شد تا از قتل و رجم او جلوگیری کنند اما شورش عامه و شاید تکفیر خلیفه و تهمت بدبینی و ملحد بودن به او موجب گردید تا وی را از دیار و شهر خویش تبعید کنند. شاید هم خود او مجبور به مخفی شدن و فرار شد و به قول خودش هجرت کرد.
به هر تقدیر بعد از فرار از بلخ یا متواری شدن ظاهرا در همان‌جا چندی در خفا کار می‌کرد و محل سکونتش معلوم نبود و فقط جمعی از نزدیکانش جای او را می‌دانستند. در کتاب وجه دین می‌گوید: حجت‌ها از انظار پوشیده‌اند. ولی عاقبت مجبور به مهاجرت و قرار گرفتن در یک مرکز معین شده و ظاهرا به مازندران پناه برده است. شاید علت این مهاجرت آن بود که امرای گرگان و طبرستان شیعی مذهب بوده‌اند و بعید نیست که به واسطه انتشار دعوت اسماعیلیه در مازندران ناصرخسرو و آنجا را به عنوان مرکز اعمال خود برگزید. مدت اقامت ناصرخسرو در مازندران معلوم نیست. به گفته‌ی بعضی از مولفین او بعد‌ از رفتن از این سرزمین مدتی ساکن نیشابور بوده‌است. سپس به بدخشان رفته و در نزدیکی آن در میان کوه‌ها که به واسطه سختی کسی قادر به تسخیر آن نبود در یکی از روستا‌های اطراف آن به نام یمکان ساکن شد و از قرار معلوم تا آخر عمر در آنجا مستقر شد. خود او در یکی از قصایدش در مورد توقف و سکونتش می‌گوید: "پانزده سال برآمد بی‌مکانم" که دلیل طولانی اوست. نکته قابل ذکر آن است که در هیچ یک از این مسافرتها و نقل و مکان‌ها خانواده خویش را به همراه نداشت و ظاهرا به واسطه دوستان و خویشانش نیز به گونه‌ای طرد شده است. کما این که در قصاید خود که در این دوران سروده است از دوری خانواده و بی‌وفایی آشنایانش گله کرده است.
ناصرخسرو در یمکان نیز به اداره‌ی کار دعوت فاطمی در خراسان مسغول شد صاحب کتاب بیان الادیان که چهار سال بعد از وفات ناصرخسرو تالیف شده و خود معاصر ناصر بوده می‌گوید: .... و او معلونی عظیم بوده و صاحب تصانیف .... و در جای دیگر گوید: .... به یمکان مقام داشت و آن خلق را از راه ببرد و آن طریقت او آنجا برخاست. و جالب توجه آن است که تاثیر دعوت آن حکیم سخنور و صاحب نفس و هنوز در خود بدخشان و نواحی مجاور آن دیار وجود دارد و شاید وجود جماعت اسماعیلیه در اطراف نیشابور در حال حاضر بی‌ارتباط با تعلیمات و تبلیغات آن حکیم نباشد.
سرانجام این حکیم فرزانه به احتمال قریب به یقین در سن 87 سالگی به سنه (481 ه.ق) در یمکان بدخشان دارفانی را وداع گفت.


عاقبت حکیم حقیقت‌جوی ما که ذهن و خاطر تیز او به اصول نقلی و عقلی زمان که اذهان متوسط را تسکین می‌داد قناعت نمی‌کرد و به واسطه خوابی که در (جمادی الخر سنه 437) در جوزبانان دید به قصد وصول به حقیقت به سفر حج عازم و با برادر خود ابو سعید و یک غلام هندی روانه حجاز شدند. این مسافرت که هفت سال طول کشیده و با بازگست به بلخ در (جمادی الاخر سنه 444) و دیدار برادر دیگر خود خواجه ابولفتح عبداجلیل خاتمه یافته، مبدا یک دوره‌ی جدید زندگانی اوست. در این سفر چهار بار حج کرده و شمال شرقی و غربی و جنوب غربی مرکز ایران و ممالک و بلاد ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیره اعرب مصر (که قریب سه سال آنجا بوده) تونس نوبه و سودان را سیاحت کرده است.
تفصیل مسافرت حج و مصر که از روی یادداشت‌های روزانه‌ی سفر خود ناصر خسرو پس از مراجعت به بلخ نوشته‌ است موضوع کتاب به قول خودش شرح مسافرتی است به مسافت 2220فرسنگ. او در آخر سفرنامه‌ی قصد خود را بر سفر دیگری به جانب مشرق اظهار می‌کند و وعده می‌دهد که سفرنامه آن را نیز بعدها ضمینه‌ی این سفرنامه خواهد کرد. ولی معلوم نیست که این مطلب انجام گرفته یا نه؟
ناصر خسرو در سفرهای خود در هر شهری در پی‌جستن حقیقت و پیدا کردن جواب سوالات و اشکالاتی که در ظاهرا دین اسلام و احکام و شرایع به نظرش معقول نمی‌‌آمد، پیش علما و دانایان و حکمای هر بلد و پیشوایان مذاهب مختلفه اسلام و فلسفه و منجمین و اطباء و سایر ارباب فنون و همچنین دانشمندان نصاری و یهود و صائبین و هندوها و علمای ملل و اقوام مختلف از سندی و ترک و روم و عرب و فارس رفته و با آنها درباه مشکلات و معضلات و مسائلی که در دل داشته مباحثه کرده ولی برای این مسایل جوابی نیافت. عاقبت به قاهره (مصر) رسید و در آنجا توسط یکی از فاطمین که اسم او را نمی‌برد ولی او را دربان شهر علم می‌نامد و ظاهرا منظورش باب حجت اعظم بوده است داخل در فرقه باطنیه اسماعیلیه شد.
پس از آن به قصد ترویج آن مذهب و نشر دعوت فاطمی در خراسان به وطن خویش بازگشت و یکی از حجتهای 12گانه فاطمیان و مامور در خراسان شد و سرپرستی شیعیان آن دیار و به قول خودش شبانی رمه‌ی متابعان دین حق را به عهده گرفت.

 

 


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 7:39 عصر

زندگینامه حکیم عمر خیام

غیاث الدین ابوالفتح عمر بن ابراهیم نیشابوری موسوم به خیام از بزرگترین و مشهورترین شعرای تاریخ ایران بعد از اسلام است که معروفیت وی مرزها را در نوردیده و در سرتاسر گیتی به عنوان شاعری خردگرا شناخته شده است. حکیم عمر خیام اگرچه بیشتر به عنوان شاعری رباعی سرا شهره گشته است ولی وی در واقع فیلسوف و ریاضیدانی بزرگ بود که در طول عمر دراز خویش کشفیات مهمی در ریاضیات و نجوم انجام داد.

زندگی حکیم همچون عقاید و اندیشههای ژرف و پوینده او در هالهای از ابهام فرو رفته است و افسانههایی که به این دانشمند بزرگ نسبت دادهاند حقایق و زندگی او را تا حدودی با داستانهایی غیر واقعی درآمیخته است. تاریخ زندگی حکیم معلوم نیست ولی بنابر شواهد امر خیام در سال 439 ه.ق در نیشابور، شهری که به آن عشق میورزید و بخش مهمی از ایام عمرش را در آن گذارند، به دنیا آمده است. دوران کودکی و نوجوانی حکیم نیز کاملا مشخص نیست ولی بطور قطع وی مطالعاتخود در زمینه علوم معمول آن روز را در نیشابور سپری کرده و به سبب نبوغ ذاتی و ذهن خلاق و استعداد والای خویش به دستاوردهای شگرفی نایل آمده است. نقل شده است که خیام در کودکی با خواجه نظام الملک طوسی و حسن صباح مؤسس فرقه اسماعیلیه همدرس بود و آن سه عهد کردند هر یک در بزرگی به منصب و مقامی دست یافت دو یار دبستانی دیگر را نیز بالا کشد...
این روایت براساس تحقیقات دانشمندان و مقایسه تاریخی زندگی این سه شخصیت برجسته قاطعانه رد شده است حکیم عمر خیام ظاهرا پس از کسب علوم و معارف عصر خویش رهسپار سمرقند گشت و در این شهر مورد توجه امیر قرخانیان شمسالملک نصربن ابراهیم قرار گرفت و رساله معروف خود درباره جبر را نیز در همین زمان به رشته تحریر در آورد خیام سپس عازم اصفهانشد و به خدمت ملکشاه سلجوقی درآمد و به اصلاح تقویم ایرانی و بنای رصدخانهای در اصفهان همت گماشت.سلطان ملکشاه در دوره سلطنت خویش حکیم جوان را سخت گرامی داشت و امکانات فراوانی برای فعالیتهای علمی در اختیار خیام گذاشت. پس از روی کار آمدن سلطان سنجر سلجوقی حکیم عمر خیام که در زمره ندمای خاص سلطان ملکشاه بود به خدمت وی درآمد و حتی سلطان را که دچار آبله سختی شده بود مورد معالجه و درمان قرارداد ولی سنجر هیچگاه نظر مساعدی نسبت به خیام نداشت. از این روی وی مدتیکوتاه پس از بر تخت نشستن سلطان سنجر به زادگاه خویش نیشابور بازگشت و باقیمانده عمرش رادر این شهر به انزوا و گوشه نشینی گذارند.حوادث اواخر عمر خیام ناقص و ناکافی است و مهمترین روایتی که در مورد زندگی وی در دست است حکایتی است که نظامی عروضی از این دانشمند بزرگ آورده است: (در زمستان سال 506 ه. ق به شهر مرو سلطان کس فرستاد به خواجه بزرگ صدرالدین (ابوجعفر) محمد بن المظفر (رحمها...) که خواجه امام عمر را بگوی تا اختیاری کند که به شکار رویم که اندر آن چند روز برف و باران نیاید و خواجه امام عمر در صحبت خواجه بود و در سرای او فرود آمدی. خواجه کس فرستاد و او را بخواند و ماجرا با وی بگفت و برفت و دو روز در آن کرد و اختیاری نیکو کرد، و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند. و چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درهم کشید و باد برخاست و برف و دمه در ایستاد. خندهها کردند.

سلطان خواست که باز گردد، خواجه امام(عمر) گفت پادشاه دل فارغ دارد که همین ساعت ابر باز شود و در این پنج روز هیچ نم نباشد. سلطان براند ابر باز شد و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید.) این پیش گویی ظاهرا در شصت وهفتمین سال از زندگی خیام صورت گرفته است. در فاصله شانزده سال آخر عمر حکیم کمتر اطلاعی از زندگی وی در دست است. خیام ظاهرا کماکان به مطالعه وتدریس مشغول بوده و بویژه کتابهای فلسفی ابوعلی سینا را، که او را استاد خود میدانسته است، عمیقا مطالعه و بررسی میکرده است. تنها روایت موثقی که در طی این مدت در دست است از نظامی عروضی است که پیشگویی معروف حکیم خیام را در مورد منزلگاه ابدیاش نقل کرده است.(5) حکیم عمر خیام فقیه، فیلسوف، ریاضیدان و منجمی بزرگ بود. وی بیشتر عمر خود را در تدریس ریاضیات وفلسفه گذراند و اکثر آثار ابوعلی سینا را مطالعه نمود و یکی از خطبههایمعروف ابن سینا در باب یگانگی خداوند متعال را نیز از عربی به فارسی برگرداند. وی اگرچه در حال حاضر بیشتر به سبب رباعیات شیرینش معروف گشته است ولی چندان شعر و شاعری را جدی نمیگرفت و شاید تا حدودی نیز شأن خود را بالاتر از پرداختن به سرایش شعر میدانسته است. مورخان با وجود اینکه استعداد و نبوغ حکیم را در علوم مختلف اعم از عقلی و نقلی و ریاضی ونجوم ستودهاند ولی وی را در تعلیم و انتشار دانش ژرفی که در سینه خود داشته بخیل دانستهاند و از قرار معلوم حکیم چندان توجهی به تربیت شاگردان برجسته و نگارش کتابهای علمی نداشته است. البته بسیاری از دانشمندان فعلی با بررسی شخصیت و آثار و افکار این فیلسوف بزرگ شرایط سیاسی و اجتماعی دوره سلجوقیان و مخالفت علمای سنی مذهب و قشری متعصب با افکار فلسفی را دلیل عمده عدم رغبت حکیم خیام به نگارش اندیشههای عمیق درونی او دانستهاند. افکار و اندیشههای خیام بویژه در علم ریاضی در دو مبحث مجزا تحت عنوان ((نظریات ریاضی حکیم خیام (جبر، هندسه)، و نظریات حکیم عمر خیام و غیاث الدین کاشانی، در علم حساب و محاسبات عددی)) مورد بحث قرار گرفته است، از این جهت بررسی دانش والای وی در علم پیچیده ریاضی در این بخش ضرورت چندانی ندارد. بزرگترین فعالیت نجومی حکیم عمر خیام محاسبه و تعیین جدول موسوم به تقویم جلالی بود که در سال 476 ه.ق به دستور سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقی مأمور انجام آن گشت و به همراهی گروهی از دانشمندان مطالعاتی درخصوص تأسیس رصدخانهای بزرگ انجام داد.

وی سپس حاصل مطالعات خود و سایر دانشمندان را به خدمت شاه بدین گونه ارائه نمود که به علت اینکه در حرکات کواکب به مرور ایام تفاوتهای فاحش پدید میآید هر سی سال یک بار باید رصدی انجام گیرد و این امر به جهت سپری شدن عمر وی و دیگر اعضاء این هیئت مطالعاتی امکان پذیر نیست. از این روی به پیشنهاد خیام قرار بر آن شد که تاریخی وضع گردد که اول سال آن در هنگام اعتدال ربیعی یعنی در هنگامی که آفتاب به اول برج بره وارد نشود قرار گیرد و کبیسههای لازم به گونهای وضع شوند تا اول سال همواره در یک موقع باشد و به مرور زمان تغییر نیابد و نام ملکشاه نیز که بر این تاریخ قرار میگیرد ابدی شودحکیم در فلسفه اسلامی و فلسفه یونانی نیز تبحر خاصی داشت و اصول پیچیده فلسفه یونانیو افکار وعقاید علماء بزرگ یونان را با زبانی ساده به شاگردان خود میآموخت. خیام در فلسفه دارای بینش ژرفی بود و معتقدات دینی خود را نیز با همین بینش مورد بررسی قرار میداد. در اشعار خیام که سالها پس از مرگ او منتشر شدافکار فلسفی او که تصویری روشن و شفاف از پویندهای شک اندیش، آگاهی ناخرسند از محدودیتهای روش علمی،عالمی که به عبث در جستجوی یافتن تبیین عقلی تناقضات زندگی و مرگ و آفرینش و انهدام و ترکیب و گسیختگی و وجود و عدم میباشد به خوبی جلوهگر است.

بعضی از دانشمندان معتقدند برخی از عقاید فلسفی خیام همچون شک درباره وجود خدا و جهان دیگر و بقای روح و قیامت ذهن این فیلسوف را از یقین مذهبی باز میداشت و لذا دردوره حیات خویش مورد تنفر و حتی تکفیر فقها و علماء بود.(8) علاوه بر علماء قشری و متعصب، عرفا و صوفیان زمان خیام نیز علیرغم برخی تشابهات فکری تمایل چندانی به او نداشتند. بعدها پس از مرگ خیام و انتشار برخی رباعیات منسوب به او شک و بدبینی صوفیان و عرفای مشهوری همچون نجمالدین دابه (فوت در سال 654ه.ق)(9) و فرید الدین عطار نیشابوری (537 ـ617 ه ق) نیز علیه خیام برانگیخته شد(10) و آنان وی را دانشمندی دانستند که در تمام زندگیش عقل را بر کشف و شهود ترجیح میداد. با وجود اینکه شهرت فعلی خیام بیشتر به سبب اشعار زیبا و عرفانی او بویژه رباعیات منسوب به وی است ولی ظاهرا حکیم وقت بسیار کمی از زندگی پر برکت خویش را صرف سرایش شعر و شاعری نمود و همانگونه که اشاره شد شاید سرودن شعر را دون مقام والای علمی خویش میدانست. اشعاری که از وی برجای مانده است بیشتر در قالب رباعی و بصورت دو بیتیهایی ساده و کوتاه است که بدور از هرگونه فضل فروشی و تلاش برای لفاظی،عمیقترین اندیشهها و معانی فلسفی متفکری بزرگ و وارسته را در مقابل اسرار عظیم آفرینش به تصویر کشیده است. مضمون عمده اشعار منسوب به خیام همچون عقاید فلسفی وی توجه به مرگ و فنا، شک و حیرت، افسوس از گذر عمر و... است.

اشعار فعلی منسوب به خیام بیش از هزار رباعی را در بر میگیرد ولی اکثر محققان تنها 100 رباعی را از آن شاعر دانسته و سایر اشعار را اگرچه تفاوت چندانی با رباعیات واقعی خیام ندارند سروده برخی از شاعران وعارفان زمان وی و اندکی پس از مرگ خیام دانستهاند که بدلیل گستاخی و زیادهروی در ابراز عقاید فلسفی خود این رباعیات را به حکیم خفته در خاک نسبت داده و خود را از مجازاتهای سخت احتمالی که ممکن بود دامن گیرشان شود رهانیدهاند. رباعیات خیام در قرن نوزدهم توسط ادوارد فیتز جرالد شاعر بزرگ انگلیسی و در نهایت هنرمندی به زبان انگلیسی ترجمه شد و مورد استقبال شدید محافل علمی و ادبی اروپا قرار گرفت به صورتی که رباعیات خیام در مدتی کوتاه به زبانهای ایتالیایی، روسی، فرانسوی، آلمانی، عربی، ترکی و ارمنی و اسپانیایی نیز ترجمه شد و این دانشمند ایرانی شهرتی جهانی یافت.

اجزای پیالهای که درهم پیوست / بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر دست / بر مهر که پیوست و به کین که شکست

زآوردن من نبود گردون را سود / وزبردن من جاه و جلالش نفزود 
 وزهیچ کسی نیز دوگوشم نشنود / که آوردن و بردن من از بهرچه بود

در دایرهای کامدن و رفتن ماست / آن را نه بدایت نه نهایت پیداست 
 کس مینزد و می در این معنی راست / کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

دارنده چو ترکیب طبایع آراست / از بهر چه او فکندش اندرکم و کاست 
 گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود / ور نیک نیامد این صور عیب کراست

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی نه از روی مجاز // باز چو همی کند بر نطع وجود / رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
از این اعجوبه علم و هنر آثاری در فلسفه و ریاضی و نجوم به عربی و فارسی برجای مانده است که هر یک نمایانگر علم و دانش عمیق اودر علوم مختلف زمان خویش است.

1-خیام به معنی خیمهدوز است و ظاهرا به سبب اینکه پدر حکیم خیمه دوز بوده این لقب بر وی نهاده شده است.

2- نویسنده کتاب تاریخ الفی به روایتی اشاره کرده است که براساس آن اصل و نسبت خیام از روستایی به نام شمشاد در نزدیکی بلخ بوده ولی حکیم خود در نزدیکی استرآباد در کرانه شمال و شرقی دریای خرز به دنیا آمده است.

3- اکثر محققان صحت این داستان را مردود دانستهاند چرا که صرفنظر از تفاوت تاریخ تولد این سه تن، محل تحصیل آنها نیز در یک شهر خاص نبوده است. داستان سه یار دبستانی که بسیار مشهور است و حتی در کتاب جامع التواریخ رشید الدین فضل ا... همدانی نیز ذکر شده است بدین گونه است: (... و عداوت و وحشت را در میان ایشان سبب آن بود که سیدنا (حسن صباح) و عمر خیام و نظام الملک به نیشابوردر کتاب بودند و چنانکه عادت ایام صبی و رسم کودکان میباشد، قاعده مصادقت و مصافات ممهد و مسلوک میداشتند تا غایتی که خون یکدیگر بخوردند و عهد کردند که از ما هر کدام که به درجه بزرگ و مرتبه عالی برسد دیگران را تربیت و تقویت کند. از اتفاق... نظام الملک به وزارت رسید، عمر خیام به خدمت او آمد و عهود و مواثیق ایام کودکی یاد کرد. نظام الملک حقوق قدیم بشناخت و گفت: تولیت نیشابور و نواحی آن تراست. عمر مردی بزرگ و حکیمی فاضل و عاقل بود. گفت سودای ولایتداری و سر امر و نهی عوام ندارم. مرا بر سبیل مشاهره و مساینه ادراری وظیفه فرمای. نظام الملک او را ده هزار دینار ادرار کرد از محروسه نیشابور، که سال به سال بیتبعیض ممضی و مجری دارند...) ادامه این داستان شرح آمدن حسن صباح است به نزد نظام الملک. حسن خواستار آنست که از لطف و عنایت خواجه نصیبی یابد و خواجه به وی میگوید که تولیت ری یا اصفهان را اختیار کن، لکن حسن این کار را نمیپذیرد و تنها غرضش آنست که در دربار سلطان مقامی بلند بدست آورد، و چون بدان مقام میرسد سعی در آن دارد که ولینعمت خویش را از مقام وزارت بزیر آرد و خود برجای او نشیند. اما سعیش بی ثمر میماند و ننگین و سرفکنده از خراسان میگریزد و به اصفهان میرود و از آنجا راه دربار المستنصر، خلیفه فاطمی مصر را در پیش میگیرد. وی در قاهره به نزاریان میپیوندد و پس از چندی به ایران مراجعت میکند تا دعوت جدید را بنام نزار منتشر سازد...این داستان اگرچه افسانه است ولی از لحاظ اخلاقی بسیار جالب توجه و پندآموز میباشد.

4- ابوالحسن بیهقی درخصوص احترام امیر قراخانی به خیام آورده است: (همواره وی را بسیار بزرگ میداشت. چندانکه در دیوان خویش وی را در کنار خود مینشاند.)

5-در سنه ست و خمسمائه به شهر بلخ در کوی برده فروشان در سرای امیر... بوسعد... خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت از حجهالحق عمر شنیدم که او گفت گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند. مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چنویی گزاف نگوید. چون در سنه ثلثین به نیشابور رسیدم چهار سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی از او یتیم مانده و او را بر من حق استادی بود. آدینهای به زیارت او رفتم، و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد و بردست چپ گشتم، در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده، و درختان امرود و زردآلو سر از آن خاک بیرون کرده، و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود. مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از وشنیده بودم، گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم. ایزد (تبارک و تعالی) جای او درجنان کناد، بمنه و کرمه .

6- شهر زوری در کتاب نزهه الارواح که در قرن هفتم ه.ق برشته تحریر درآورده است حافظه حکیم را چندان قوی دانسته است که کتابی را که هفت بار در اصفهان خوانده بود چندی بعد در نیشابور تقریبا کلمه به کلمه نوشت. شهر زوری تسلط خیام برفقه اللغه تازی و قرائات هفت گانه قرآن را نیز در حد کمال دانسته است.

7- خیام و دیگر منجمانی که در تنظیم تاریخ جلالی مشارکت داشتند تاریخ جلالی را با در نظر گرفتن اینکه بر حسب زیج جدید طول دقیق سال 365 روز و پنج ساعت و 49 دقیقه و 15 ثانیه و 48 رابعه است تنظیم نمودند و مقرر داشتند کبیسهها طوری چهار سال به چهار سال انجام شوند که ماههای این تاریخ نیز شمسی حقیقی باشد... یعنی مبدأ هر ماه روزی باشد که آفتاب در نصف النهار آن روز در درجه برجی باشد از بروج دوازده گانه به شرطی که نصف النهار پیشتر در آخر برج مقدم باشد. ولی چون مکث آفتاب در بروج مختلف بود... نخواستند که ایام اوراق در تقویم مختلف باشد. بنابراین هر ماهی در این تاریخ را بسی روز گرفتند بیتفاوت و پنج روز باقیمانده را به اتفاق پیشنهاد کردند که در آخر اسفند ماه افزوده شود... نام ماهها همان ماههای فارسی قدیم بود منتها برای تمیز دادن آنها از ماههای قدیم به این ماهها لفظ جلالی را افزودند مانند فروردین ماه جلالی و اردیبهشت ماه و غیره. تقویم امروز ایران حاصل محاسباتی است که خیام و دیگر منجمان عصر او صورت دادهاند.

8-قزوینی در آثار البلاد در بیزاری حکیم از علما و فقهای قشری و متعصب داستانی از خیام نقل کرده است بدین مضمون که وی فقیهی را که هر روز صبح زود پنهانی به نزد او میآمد و فلسفه میآموخت ولی بر منبر خیام را کافر و ملحد میخواند. مدتها تحمل کرد به امید آنکه از دشنام گویی به حکیم دست بردارد. خیام سرانجام طاقت خود را از دست داد و یک روز صبح پیش از آنکه فقیه برای درس خواندن به نزد او بیاید شاگردان خود را فراخواند و به محض ورود فقیه به منزلش آنها را طلب کرد. بدنبال هیاهویی که در گرفت بسیاری از مردم نیشابور در خانه حکیم گرد آمدند و وی داستان فقیه و شیوه منافقانه او را برای مردم بازگو نمود.

9- نجم الدین دابه در توصیف خیام گفته است: (آن بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی است که... سرگشته و گمگشته و...غایت حیرت و ضلالت است.)

10- عطار نیشابوری در مثنوی الهی نامه داستانی از عارفی پاک ضمیر و نهان بین آورده که میتوانسته اندیشه مردگان را بخواند. نهان بین را بر سر گور خیام میبرند و چون از وی خواسته میشود که هنر خویش بنماید جواب میگوید: ... که این مردی است اندر ناتمامی.

بدان درگه چو روی آورده بودست/ مگر دعوی دانش کرده بودست

کنون چون گشت جهل خویش عیانش / عرق میریزد از تشویر جانش

میان خجلت و تشویر ماندست/ وزان تحصیل در تقصیر ماندست
 
حجةالحق، حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم خیام نیشابوری از حکما و ریاضی دانان و شاعران بزرگ ایران دراواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است.

قدیمی ترین مأخذی که در آن از خیام نام برده شده، چهار مقاله نظامی عروضی است. خلاصه ی سخن نظامی درباره وی آن است که: به سال 506 در بلخ به خدمت خواجه امام عمر خیام رسید و در میان مجلس عشرت از وی شنید که می گفت «گورمن در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می کند» و چون در سال 630 به نیشابور رسید چهار سال بود که از وفات اومی گذشت. و نیز درباره ی اختیار او در نجوم حکایتی دارد.

بعد از نظامی عروضی، ابوالحسن علی بن زید بیهقی صاحب تتمة صوان الحکمة، که خود، خیام را در ایام جوانی ملاقات کرده بود، شرحی مفصل درباره عمربن ابراهیم خیام دارد. خلاصه سخن وی درباره خیام چنین است: الدستور الفیلسوف حجةالحق الخیام در نیشابور ولادت یافته و نیاکان او هم از آن شهر بوده اند و او خود تالی ابوعلی در اجزاء علوم حکمت بود جز آنکه خویی تند داشت. ذکاوت او چندان بود که در اصفهان هفت بار کتابی را خواند و حفظ کرد و چون به نیشابور بازگشت آن را املاء نمود و بعد از آنکه املاء او را با نسخه اصل مقابله کردند بین آنها تفاوت بسیار ندیدند. وی در تصنیف و تعلیم ضنت (بخل در تعلیم) داشت و من از او تصنیفی ندیده ام مگر کتابهای : مختصر فی الطبیعیات، رسالة فی الوجود، رسالة فی الکون و التکلیف ... اما در اجزاء حکمت از ریاضیات و معقولات، آگاه ترین کسان بود. روزی امام حجةالاسلام محمد الغزالی نزد او رفت و از او سؤالی در تعیین یک جزء از اجزاء قطبی فلک کرد. اما عمر در جواب او سخن را به درازا کشاند لیکن از خوض در موضع نزاع خودداری کرد، و این خوی خیام بود، و به هر حال سخن او چندان طول کشید تا نیمروز فرا رسید و مؤذن بانگ نماز در داد. امام غزالی گفت: «جاء الحق و زهق الباطل!» و از جای برخاست.

روزی در ایام کودکی سنجر که وی را آبله دریافته بود، امام عمر به خدمت او رفت و بیرون آمد. وزیر مجیرالدوله از وی پرسید: او را چگونه یافتی و به چه چیز علاجش کرده ای؟ امام گفت: این کودک مخوف است! خادم حبشی این سخن را بشنود و به سلطان رساند. چون سلطان از آبله برست ، بغض امام عمر را به سبب آن سخن در دل گرفت و هیچگاه وی را دوستش نمی داشت. در صورتی که سلطان ملکشاه او را در مقام ندما می نشاند و خاقان شمس الملوک در بخارا بسیار بزرگش می داشت و خیام با او بر تخت می نشست. آن گاه بیهقی حکایتی از امام عمر مربوط به روزی که در خدمت ملکشاه نشسته بود و همچنین داستان نخستین ملاقات خود را با خیام و دو سوالی که خیام درباره یکی از ابیات حماسه و یک موضوع ریاضی از او کرده بود، می آورد و می گوید: داماد خیام امام محمد البغدادی برایم حکایت کرده است که خیام با خلالی زرین دندان پاک می کرد و سرگرم تامل در الهیات شفا بود، چون به فصل واحد و کثیر رسید خلال را میان دو ورق نهاد و وصیت کرد و برخاست ونمازگزارد و هیچ نخورد و هیچ نیاشامید و چون نماز عشاء بخواند به مسجد رفت ودر آن حال می گفت: خدایا بدان که من تو را چندان که میسر بود بشناختم، پس مرا بیامرز! زیرا شناخت تو برای من به منزله راهی است به سوی تو! و آنگاه بمرد.

از جمله مطالبی که در کتب بعدی درباره خیام آمده، داستان مجعول دوستی خیام و حسن صباح وخواجه نظام الملک از اوان کودکی و همدرسی نزد یک استاد است که نخست از کتاب سرگذشت سیدنا در کتاب جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله نقل شده و از آن کتاب به کتب دیگری از قبیل تاریخ گزیده و روضةالصفا و حبیب السیر و تذکره دولتشاه راه جسته است. اگر چه این هر سه بزرگ، معاصر یکدیگر بوده اند لیکن همدرس بودن آنها آنان بعید به نظر می آید زیرا وفات خیام چنانکه خواهیم گفت در حدود سالهای 509 یا 517 یا سنین دیگر است که ذکر کرده اند و وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر این دو در کودکی با نظام الملک در نزد یک استاد درس می خواندند می بایست با خواجه همسال باشند و چون خواجه به سال 408 ولادت یافته بود پس ناگزیر سن دو همدرس او هنگام وفات می بایست به قریب یکصد و ده رسیده باشد و چنین امر غریب الاتفاقی در شرح حال این دو بزرگ به نظر نرسیده است.

خلاصه سخن درباره خیام آن است که وی از مشاهیر حکما و منجمین و اطبا و ریاضیدانان و شاعران بوده است. معاصران او وی را اندر حکمت، تالی بوعلی می شمردند و در احکام نجوم قول او را مسلم می داشتند و در کارهای بزرگ علمی از قبیل ترتیب رصد و اصلاح تقویم و نظایر اینها به او رجوع می کردند. برای حکیم سفرهایی به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان و حجاز ذکرکرده و گفته اند که با همه فرزانگی مردی تند خوی بود و به سبب تفوه (به زبان آوردن) به حقایق و اظهار حیرت و سرگشتگی در حقیقت احوال وجود و تردید در روزشمار و ترغیب به استفاده از لذایذ موجود و حال، و امثال این مسائل که همه خارج ازحدود ذوق و درک مردم ظاهر بین است، مورد کینه علمای دینی بود.

درباره او گفته اند که در تعلیم و تصنیف ضنت داشت. ضنت و تالیف نسبت بی معنایی به نظر می آید، ولی بخل در تعلیم شاید بر اثر آن بود که حکیم شاگردی که شایسته درک سخنان او باشد نمی یافت. وفات خیام را غالباً در سنه ی 509 (روایت تاریخ الفی) و 517 نوشته اند. نظامی عروضی چنانکه دیده ام او را به سال 506 (ست و خمس مائة) در شهر بلخ ملاقات کرده بود و بنابراین خیام تا سال 506 زنده بود. عروضی در دنبال سخنان خود آورده است که چون به سال 530 به نیشابور رسید چهار (ن:چند) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود. اگر به نقل بعضی از نسخ که "چهارسال" ضبط کرده اند اعتماد کنیم وفات استاد در حدود 526 یا 527 اتفاق افتاده بود و اگر چند سال صحیح باشد باید در یکی از سنین بین 506 و 530 فوت کرده باشد. برخی از محققان معاصر سال 517 را برای تاریخ وفات خیام برگزیده اند.

خیام اشعاری به پارسی و تازی و کتابهایی بدین دو زبان دارد. از آثار علمی او پیش از این در فصل علوم عقلی سخن گفته ایم و هنگام تحقیق در نثر پارسی این دوره، نامی از کتب منثور پارسی او هم به میان خواهد آمد. در اینجا باید درباره رباعیات خیام مختصری بگوییم:

درباره رباعیات خیام تحقیقات فراوانی به زبان پارسی و زبانهای دیگر صورت گرفته است. استقبال بی نظیری که از خیام و افکار او در جهان شده باعث گردیده است که این رباعیات به بسیاری از زبانها ترجمه شود و بسیاری از این ترجمه ها با تحقیقاتی در باره احوال و آثار و افکار خیام همراه می باشد. خاور شناسان نیز در این باب تحقیقات مختلف دارند. تحقیق مفصل و پردامنه درباره رباعیات خیام و نسخ مختلف قدیم و جدید آنها و این که کدامیک از آن همه رباعیات که به خیام نسبت می دهند اصلی است و کدام منسوب و غیر اصلی، در این مختصر ممکن نیست و باید به تحقیقاتی که به همین منظور شده است مراجعه کرد. بعضی از رباعیات خیام یا منسوب به اومنشأ افسانه هایی شده است، و به سبب شهرتی که رباعیات فلسفی او از روزگار شاعر حاصل کرده بود، بسیاری از رباعیات فلسفی دیگر شاعران پارسی گوی به وی نسبت داده شده است و به همین سبب است که هر چه به دوره های اخیر نزدیک شویم عدد رباعیات منسوب به خیام بیشتر می شود. اما رباعیهایی که بتوان گفت از اوست بنابر دقیق ترین تحقیقات از میانه ی 150 تا 200 رباعی تجاوز نمی کند. این رباعیها بسیار ساده و بی آرایش و دور از تصنع و تکلف و با این حال مقرون به کمال فصاحت و بلاغت، شامل معانی عالی و جزیل در الفاظ موجز و استوار است. دراین رباعیها خیام افکار فلسفی خود را که غالباً درمطالبی از قبیل تحریک متفکر دربرابر اسرار خلقت و تأثر از ناپیدایی سرنوشت آدمیان است، بیان می کند. او برای آدمیان بازگشتی را که اهل ادیان معتقدند، قائل نیست و چون فنای فرزندان آدم را از مصائب جبران ناپذیر می شمارد، می خواهد این مصیبت آینده را با استفاده از لذت آنی جبران کند.

خیام رباعیهای خود را غالباً در دنبال تفکرات فلسفی سروده و قصد او از ساختن آنها، شاعری و درآمدن در زی شعرا نبوده و به همین سبب وی در عهد خود شهرتی در شاعری نداشته و به نام حکیم و فیلسوف شناخته می شده است و بس . اما بعدها که رباعیهای لطیف فیلسوفانه وی شهرتی حاصل کرد نام او در شمار شاعران درآمد و بیشتر در این راه مشهور گردید و طریقه او مقبول بعضی از شاعران قرار گرفت و بسیاری از آثار آنان در شمار گفته های خیام درآمد ورباعیهای فیلسوفانه معدود او فزونی یافت و همچنانکه دیده ایم در نسخ اخیر بالغ به چند صد رباعی گردید. وی اشعار غیر از رباعی نیز دارد.


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 7:32 عصر

"نخستین چاپ دیوان اشعار"

پیش از ازدواج ، پدرش با چاپ مجموعه اشعار او مخالف بود و این کار را با توجه به اوضاع و فرهنگ آن روزگار ، درست نمی دانست. او فکر می کرد که دیگران ممکن است چاپ شدن اشعار یک دوشیزه را ، راهی برای یافتن شوهر به حساب آورند!

اما پس از ازدواج پروین و جدائی او از شوهرش ، به این کار رضایت داد. نخستین مجموعه شعر پروین ، حاوی اشعاری بود که او تا پیش از 30 سالگی سروده بود و بیش از صد و پنجاه قصیده ، قطعه ، غزل و مثنوی را شامل می شد.

مردم استقبال فراوانی از اشعار او کردند ، به گونه ای که دیوان او در مدتی کوتاه پس از چاپ ، دست به دست میان مردم می چرخید و بسیاری باور نمی کردند که آنها را یک زن سروده است ، استادان معروف آن زمان ، مانند دهخدا و علامهء قزوینی ، هر کدام مقاله هایی درباره اشعار او نوشتند و شعر و هنرش را ستودند.

" کتابداری"

پروین مدتی کتابدار کتابخانه دانشسرای عالی تهران (دانشگاه تربیت معلم کنونی) بود . کتابداری ساکت و محجوب که بسیاری از مراجعه کنندگان به کتابخانه نمی دانستند او همان شاعر بزرگ است . پس از چاپ دیوانش وزارت فرهنگ نیز از او تقدیر کرد.

" دعوت دربار و مدال درجه سه"

معمولا رسم است که دولت ، دانشمندان و بزرگان علم و ادب را طی برگزاری مراسمی خاص ، مورد ستایش و احترام قرار می دهد . در چنین مراسمی وزیر یا مقامی بالاتر ، مدالی را که نشانه سپاس ، احترام و قدردانی دولت از خدمات علمی و فرهنگی فرد مورد نظر است ، به او اهدا می کند ، وزارت فرهنگ در سال 1315 مدال درجه سه لیاقت را به پروین اعتصامی اهدا کرد ولی او این مدال را قبول نکرد.

گفته شده که حتی پیشنهاد رضا خان را که از او برای ورود به دربار و تدریس به ملکه و ولیعهد وقت دعوت کرده بود ، نپذیرفت ، روحیه و اعتقادات پروین به گونه ای بود که به خود اجازه نمی داد در چنین مکان هایی حاضر شود . او ترجیح می داد در تنهایی و سکوت شخصی اش به مطالعه بپردازد.

او که در 15 سالگی درباره ستمگران و ثروتمندان به سرودن شعر پرداخته ، چگونه می تواند به محیط اشرافی دربار قدم بگذارد و در خدمت آنها باشد ؟

او که انسانی آماده ، دارای شعوری خلاق و همواره درگیر در مسائل اجتماعی بود به این نشان ها و دعوت ها فریفته نمی شد.

در این جا یکی از اشعار پروین در مذمت اغنیای ستمگر را می خوانید :

برزگری پند به فرزند داد، کای پسر

 این پیشه پس از من تو راست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

….

هر چه کنی نخست همان بدروی

کار بد و نیک ، چو کوه و صداست

….

گفت چنین ، کای پدر نیک رای

صاعقه ی ما ستم اغنیاست

پیشه آنان ، همه آرام و خواب

قسمت ما ، درد و غم و ابتلاست

ما فقرا ، از همه بیگانه ایم

مرد غنی ، با همه کس آشناست

خوابگه آن را که سمور و خزست

کی غم سرمای زمستان ماست

تیره دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را چه خبر از خداست

" دوران بیماری و مرگ پروین"

پروین اعتصامی ، پس از کسب افتخارات فراوان و درست در زمانی که برادرش – ابوالفتح اعتصامی -  دیوانش را برای چاپ دوم آن حاضر می کرد ، ناگهان در روز سوم فروردین 1320 بستری شد پزشک معالج او ، بیماری اش را حصبه تشخیص داده بود ، اما در مداوای او کوتاهی کرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و شبی حال او بسیار بد شد و در بستر مرگ افتاد.

نیمه شب شانزدهم فروردین 1320 پزشک خانوادگی اش را چندین بار به بالین او خواندند و حتی کالسکه آماده ای به در خانه اش فرستادند ، ولی او نیامد و …. پروین در آغوش مادرش چشم از جهان فرو بست .

پیکر پاک او را در آرامگاه خانوادگی اش در شهر قم و کنار مزار پدرش در جوار خانم حضرت معصومه (س) به خاک سپردند . پس از مرگش قطعه شعری از او یافتند که معلوم نیست در چه زمانی برای سنگ مزار خود سروده بود . این قطعه را بر سنگ مزارش نقش کردند ، آنچنانکه یاد و خاطره اش در دل مردم نقش بسته است . گزیده ای از این شعر در ذیل آمده است :

این که خاک سیهش بالین است                      اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید                             هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آن همه گفتار امروز                               سائل فاتحه و یاسین است

آدمی هر چه توانگر باشد                                چون بدین نقطه رسد مسکین است

سخن آخر
عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می‌گذرد و همگان اشعار پروین را می‌خوانند و وی را ستایش می‌کنند و بسیاری از ابیات آن به صورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمون‌های متنوع پروین مانند باغ پرگیاهی است که به راستی روح را نوازش می‌دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا و عادلانه آن چون ستاره ای تابناک بر دیوان پروین می‌درخشد چنانکه استاد بهار در مورد اشعار وی می‌فرمایند  پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیک بختی و فضیلت سوق می‌دهد. وی این قطعه را برای سنگ مزار خود سروده است.
 
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمی‌هر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 7:31 عصر
زندگینامه پروین اعتصامی

 

پروین اعتصامی که نام اصلی او "رخشنده " است در بیست و پنجم اسفند 1285 هجری شمسی در تبریز متولد شد ، در کودکی با خانواده اش به تهران آمد . پدرش که مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مهمی داشت ، و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمینه سرایش شعر کمک کرد.

" پدر پروین"

یوسف اعتصامی معروف به اعتصام الملک از نویسندگان و دانشمندان بنام ایران بود. وی اولین "چاپخانه" را در تبریز بنا کرد ، مدتی هم نماینده ی مجلس بود.

اعتصام الملک مدیر مجله بنام "بهار" بود که اولین اشعار پروین در همین مجله منتشر شد ، ثمره ازدواج اعتصام الملک ، چهار پسر و یک دختر است.

"مادر پروین"

مادرش اختر اعتصامی نام داشت . او بانویی مدبر ، صبور ، خانه دار و عفیف بود ، وی در پرورش احساسات لطیف و شاعرانه دخترش نقش مهمی داشت و به دیوان اشعار او علاقه فراوانی نشان می داد.

"شروع تحصیلات و سرودن شعر"

پروین از کودکی با مطالعه آشنا شد . خانواده او اهل مطالعه بود و وی مطالب علمی و فرهنگی به ویژه ادبی را از لابه لای گفت و گوهای آنان درمی یافت در یازده سالگی به دیوان اشعار فردوسی ، نظامی ، مولوی ، ناصرخسرو ، منوچهری ، انوری ، فرخی که همه از شاعران بزرگ و نام آور زبان فارسی به شمار می آیند ، آشنا بود و از همان کودکی پدرش در زمینه وزن و شیوه های یادگیری آن با او تمرین می کرد.

گاهی شعری از شاعران قدیم به او می داد تا بر اساس آن ، شعر دیگری بسراید یا وزن آن را تغییر دهد ، و یا قافیه های نو برایش پیدا کند ، همین تمرین ها و تلاشها زمینه ای شد که با ترتیب قرارگیری کلمات و استفاده از آنها آشنا شود و در سرودن شعر تجربه بیاندوزد.

هر کس کمی با دنیای شعر و شاعری آشنا باشد ، با خواندن این بیت ها به توانائی او در آن سن و سال پی می برد برخی از زیباترین شعرهایش مربوط به دوران نوجوانی ، یعنی یازده تا چهارده سالگی او می باشد ، شعر " ای مرغک " او در 12 سالگی سروده شده است:

ای مُرغک خُرد ، ز آشیانه

پرواز کن و پریدن آموز

تا کی حرکات کودکانه؟

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی شود زمانه

رام از چه شدی ؟ رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه

بر مردم چشم ، دیدن آموز

شو روز به فکر آب و دانه

هنگام شب آرمیدن آموز

 با خواندن این اشعار می توان دختر دوازده ساله ای را مجسم کرد که اسباب بازی اش " کتاب" است ؛ دختری که از همان نوجوانی هر روز در دستان کوچکش ، دیوان قطوری از شاعری کهن دیده می شود ، که اشعار آن را می خواند و در سینه نگه می دارد.

شعر " گوهر و سنگ " را نیز در 12 سالگی سروده است.

شاعران و دانشمندانی مانند استاد علی اکبر دهخدا ، ملک الشعرای بهار ، عباس اقبال آشتیانی ، سعید نفیسی و نصر الله تقوی از دوستان پدر پروین بودند ، و بعضی از آنها در یکی از روزهای هفته در خانه او جمع می شدند ، و در زمینه های مختلف ادبی بحث و گفتگو می کردند. هر بار که پروین شعری می خواند ، آنها با علاقه به آن گوش می دادند و او را تشویق می کردند.

" ادامه تحصیلات"

پروین ، در 18 سالگی ، فارغ التحصیل شد ، او در تمام دوران تحصیلی ، یکی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. البته پیش از ورود به مدرسه ، معلومات زیادی داشت ، او به دانستن همه مسائل علاقه داشت و سعی می کرد ، در حد توان خود از همه چیز آگاهی پیدا کند. مطالعات او در زمینه زبان انگلیسی آن قدر پیگیر و مستمر بود که می توانست کتابها و داستانهای مختلفی را به زبان اصلی ( انگلیسی ) بخواند . مهارت او در این زبان به حدی رسید که 2 سال در مدرسه قبلی خودش ادبیات فارسی و انگلیسی تدریس کرد.

"سخنرانی در جشن فارغ التحصیلی"

در خرداد 1303 ، جشن فارغ التحصیلی پروین و هم کلاس های او در مدرسه برپا شد. او در سخنرانی خود از وضع نامناسب اجتماعی ، بی سوادی و بی خبری زنان ایران حرف زد. این سخنرانی ، بعنوان اعلامیه ای در زمینه حقوق زنان ، در تاریخ معاصر ایران اهمیت زیاد دارد.

پروین در قسمتهای از اعلامیه "زن و تاریخ" گفته است:

« داروی بیماری مزمن شرق منحصر به تعلیم و تربیت است ، تربیت و تعلیم حقیقی که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفیذ نماید. »

و درباره راه چاره اش گفته است :

« پیداست برای مرمت خرابی های گذشته ، اصلاح معایب حالیه و تمهید سعادت آینده ، مشکلاتی در پیش است. ایرانی باید ضعف و ملالت را از خود دور کرده ، تند و چالاک این پرتگاه را عبور کند. »

"اخلاق پروین"

یکی از دوستان پروین که سال ها با او ارتباط داشت ، درباره او گفته است :

« پروین ، پاک طینت ، پاک عقیده ، پاکدامن ، خوش خو و خوش رفتار ، نسبت به دوستان خود مهربان ، در مقام دوستی فروتن و در راه حقیقت و محبت پایدار بود. کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد ، در معاشرت ، سادگی و متانت را از دست نمی داد . هیچ وقت از فضایل ادبی و اخلاقی خودش سخن نمی گفت.»

همه این صفات باعث شده بود که او نزد دیگران عزیز و ارجمند باشد.

مهمتر از همه این ها ، نکته ای است که از میان اشعارش فهمیده می شود . پروین ، با آن همه شعری که سروده ، در دیوانی با پنج هزار بیت ، فقط یک یا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و این نشان دهنده فروتنی و اخلاق شایسته اوست.

 


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 7:22 عصر

در این جا شرح کودکی زلال و انباشته از زیبایی وی را فرو گذاشته و ادامه زندگی او را پی می‌گیریم‌.

دوران درس آموزی سپهری در دبستان به شکل معمولی سپری شد. مثل همه کودکان مشق می‌نوشت‌، مثل همه کودکان بازیگوش بود، مثل همه کودکان از معلم می‌ترسید، مثل همه کودکان از تعطیلات خوشش میآمد و مثل همه کودکان تنبیه می‌شد. اما او در چندین صفت با همه کودکان فرق داشت‌:

اول این که عشقی عجیب به نقش داشت بنابر این مثل همه کودکان نقاشی نمی‌کرد بلکه مثل خودش نقاشی می‌کرد. دومین تفاوت او با کودکان هم سن و سالش این بود که در خانه شور و شر به پا می‌کرد ولی در مدرسه کودکی معصوم و طفلی بسیار مودب بود. بنابر این تنبیه شدن او در مدرسه هیچ وقت به خاطر بازیگوشی یا شلوغی نبود بلکه به جهت این بود که بیش از اندازه نقاشی می‌کرد. فراموش نکرده‌ایم یکی از معلمانش وقتی ذوق عجیب او به کشیدن عکس‌های مختلف از دار و درخت و در و دیوار و اسب و جنگل را دیده بود با دل سوزی به او گفته بود:و همین نقاشی یک روز تو را بدبخت خواهد کرد.

معلم درست می‌گفت اما سخن او درباب این کودک هرگز مصداق نداشت زیرا این کودک کودکی معمولی نبود. درست که پشت نیمکت نشسته بود ولی بیش از کودکان نیمکت نشین می‌دانست‌. درست که هر روز راه دبستان می‌پیمود ولی استعدادی در جبین داشت که منتظر بود پرده کودکی کنار رود تا او شکوفا شود. این شکوفایی زمانی آغاز شد که پس از تحمل روزهای کند و تند دبستان او راه به دبیرستان برد. نخستین جلوه‌های طبع شاعرانه وجود این کودک نقش دوست را از چنگال نقش رها کرد.بدین سان عنصر دیگری در زندگی وی نمایان شد که اجازه نمی‌داد یک بعدی بودند شخصیت او را در خود فرو برد. همین که در ?? سالگی دیوانی را به چاپ سپرد نشان از آن دارد که استعداد در وجود او همواره راهی به جولان می‌جست‌.

آشنایی با چهره‌های فرهنگی شهر کوچک کاشان این اجازه را به سپهری نوجوان می‌داد که به مقولاتی فراتر و بزرگ‌تر فکر کند. از این رو سهراب هنوز پا به جوانی نگذاشته بود که در تعدادی از هنرهای رایج و مرسوم دستی بر آتش داشت‌. خط زیبا،نقش زیبا، شعر زیبا و نگاه زیبا اوصاف آن روزگاران شخصیتی است که بعدها هیچ یک از هنرهای خویش را از دست نداده است‌.

سپهری در ایام جوانی این توفیق را داشت که مجمع الجزایر هنرهایی اصیل و ارزشمند شود.در میان هنرهای او در این عهد، چیزی که بیش از همه مهم است بیان زیبایی است که صفت او محسوب می‌شود. همین صفت است که اخلاق و منش او را به منشی پر از جذابیت بدل کرده است‌. جذابیت سپهری چنان بود که از دید هیچ کس مخفی نمی‌ماند. دوستان او راویان خاطراتی هستند که در یک سوی آن قضایای تمام شده قرار دارد و در یک سوی آن جذابیت پایان‌ناپذیر جوانی که می‌رفت فتح کند: فتح زندگی‌، فتح هنر، فتح آینده و سرانجام فتح جاودانگی‌.

جاودانگی سهراب سپهری درست از جوانی اش شروع شد. هنوز جوان بود که الفبای فرزانگی را از روحش به سر انگشت ظهور آورد. نگاه فراخ او به پدیده‌های ملموس و ناملموس که بعدها عناصر شعر و شعور او را تشکیل دادند همگی میراث بازمانده ایام جوانی سپهری هستند.

اشتغال جدی به درس و بحث و تمرکز بسیار قوی به پدیده هنر جوانی سپهری را در عرصه‌ای پر روح ناپدید کرده است‌. آری‌، سپهری جوانی خویش را به پای هنر نهاد و دمی نیاسود. این اندازه تمرکز و هنر وری نشان از آن دارد که او در هنر به جست و جوی حقیقت و خویشتن مشغول بود.

شتافتن به عرصه‌های بعد که خود را در تحصیلات دانشگاهی و مشغول شدن در کارهای اداری نمایان می‌کند هرگز نمی‌تواند اشتیاق جدی سپهری به مقولات هنر را از بین ببرد. گویا عهد بسته بود همه چیز را به خدمت هنر بیاورد: از درس تا کار و از سمت‌های اجتماعی تا مقولاتی که برای آینده نیاز داشت‌.

او حتی در دوره تحصیل در دانشگاه نیز بیش از آن که به کتاب‌های درسی بیاندیشد به شکار جلوه‌های هنری زمان می‌گذاشت‌. از این روست که خاطراتش تماماً خاص و استثنایی هستند.

باز شدن پنجره ی سفر زندگی وی را به افقی وسیع‌تر رهنمون می‌شود. سپهری با پیوستن به قافله ی سفر شروعی دیگر را رقم می‌زند. گویاطفل وجودی او منتظر دستی بود که تا تولد دوباره را تجربه کند و آن گاه در زندگی و آثارش نمایان شود. این دست بی گمان دست سفر بود: سفر در اقطار زمین و زمین را زیر گامهای تجربه لمس کردن‌.

سهراب سپهری پس از آنکه تحصیلات خویش را به پایان برد، در نخستین انتخاب دست به انتخابی بزرگ زد. این انتخاب‌، انتخاب حرکت و تحرک بود. از این رو تن به حرکت داد و راه رفت‌: از شرق تا غرب و چنین است که او را در دهه‌های میانی زندگی اش هرگز ثابت و ساکن نمی‌بینیم بلکه هر روز در جایی است‌. اگر روزی در کارگاه نقاشی خویش است‌، چند روزی در زیر خیمه طبیعت به نظاره ایستاده است‌. اگر روزی با دوستی قرار سکوت می‌گذارد، چند روزی با مادر طبیعت قرار هم سخنی می‌گذارد.

آری‌، قرار سکوت زیرا سپهری هرگز در جمع‌ها لب به سخن نمی‌گشود. در زندگی او سکوت و تفکر یکی از پررنگ‌ترین مسایل است که تا امروز مورد توجه قرار نگرفته است‌. سپهری زندگی خویش را وقف خاموشی و نگریستن کرده بود. از این رو بود که هیچ کس از اصحاب هنر سخنی را از او به یاد ندارد که در رد و اثبات کسی بر زبان آورده باشد. منش سپهری نگریستن و گذشتن بود.منطق او منطق نبرد نبود بلکه این گونه سامان گرفته بود که همواره با مدارا سپری شود. او انسانی منزوی نبود ولی به غایت منضبط و قانون مدار بود. سپهری به دوست گرفتن و دوست داشتن عقیده‌ای ژرف داشت ولی هیچ گاه خود را از چارچوب انسانی و اخلاقی که برای خود تعریف کرده بود، خارج نمی‌کرد.

حوادث زندگی او چه کوچک و چه بزرگ و چه جدی و چه غیر جدی در نهایت به انسان و طبیعت ختم می‌شود. زندگی نامه او زندگی نامه انسانی است که راه سفر در پیش گرفته و به اوج سفر می‌کند. این اوج یک روز در شعر تجلی می‌کند و یک روز در نقاشی‌. این جا باید ایستاد: سپهری مدار زندگی خویش را این گونه رقم زد که پیوسته در حال حرکت و شدن باشد.این شدن به شکل پرواز صورت می‌گیرد و این پرواز دو بال دارد: شعر و نقاشی‌.

از دهه ???? که سفرهای سپهری به خاور و باختر آغاز می‌شود، او از تیررس معلومات و خاطرات دور می‌افتد. چنین می‌نماید که زندگی او در این برهه‌ها نامعلوم و نامشخص است اما هرگز چنین نیست زیرا در حقیقت اگر قواعد زندگی او را در نظر بگیریم که مقداری از آن‌ها در این زندگی نام مورد اشاره قرار گرفت خواهیم دید او همواره در مسیر زندگی به سمت جلو می‌شتابد. کوتاه سخن این که زندگی نامه او زندگی انسان پر شوری است که با اسلوب خاص خودش زندگی خویش را به سر آورده و در نهایت به توفیقی بزرگ و کم نظیر دست یافته است‌.

رفتار بزرگ منشانه او با خانواده‌، دوستان‌، آشنایان‌،اصحاب هنر، اصحاب فکر و دیگر کسانی که در زندگی خویش با آنها در تماس بود نشان دهنده غنای روز افزون حیات انسانی است که نمی‌توان در باب او به مسائل متداولی چون‌: تولد، تحصیل‌، حادثه‌، کار، ازدواج‌، شغل‌، پول‌، ادعا، دیده شدن‌، استاد شدن و سرانجام مرگ بسنده کرد.

زندگی نامه او حاوی فرم خاصی است که فراتر از مسائل زاده شدن و از دنیا رفتن جلوه می‌کند. به عبارتی دیگر: ما در زندگی نامه سپهری با عناصری پر از زندگی و عشق و تبلور و زیبایی مواجه هستیم‌. این عناصر هم در شعر او و هم در نقاشی او به زیباترین وجه ممکن بازتاب یافته است‌. اکنون بی هیچ واهمه‌ای به سهولت می‌توان گفت‌: زندگی نامه سپهری‌، نقاشی‌های او و شعرهای اوست‌. هر چند که انسان بود و مثل آدمیزادگان در زمین می‌زیست‌، اما چنان کرده بود که گویا زمین در او می‌زیست‌.

او وقتی می‌گفت‌: من به آغاز مین نزدیکم‌، در حقیقت زندگی نامهء خویش را با کوتاه‌ترین جمله ممکن بیان می‌کرد، بی آنکه سخنی از سال و زاد و جا و شهر و مکان به زبان آورده باشد. شاید بتوان ادعا کرد: بند بند شهرهای سپهری و نقش نقش نقاشی‌های او بریده‌ای از زندگی اوست که کل زندگی اش را در خودش جا داده است‌. این موضوع اندازه واضح است که شاید لازم نباشد به نمونه‌ای خاص اشاره کنیم‌.

صدای پای آب که در دهه ?? ساخته شد، به وضوح نشان می‌دهد که سپهری در مجرای زندگی هر لحظه در حال نگارش زندگی و زیست نامه خود بود. در اینجا با اشاره گذار به مراحلی چند از زندگی شاعرانه نقاش هستی این بیوگرافی را به پایان می‌بریم‌.

سپهری دهه اول و دوم زندگی خویش را با علم و هنر به سر آورد. دهه سوم زندگی‌اش را به تجربه اندوزی و سفر و دهه چهار زندگی خویش را بیشتر به سفرهای دراز اختصاص داد. در این دوره بود که بارها و بارها به‌: ژاپن‌، فرانسه‌، ایتالیا، هندوستان‌، آمریکا، و بسیاری دیگر از کشورهای شرق و غرب سفر کرد. بسیاری از آگاهان زندگی و شعر وی را تأثیر پذیرفته از تعالیم خاور دور و ادیان هند و بودا می‌دانند. برخی دیگر معتقد شده‌اند که او تحت تأثیر ادیان ژاپن بوده است‌، اما درست این است که او انسانی بود که تعالایم خویش را از زندگی می‌گرفت و هرگز هیچ یک از میراث‌های درست و منطقی زندگی را نفی نمی‌کرد. برای او آنچه مهم بود، قرار داشتن در مدار زندگی بود، نه شرق و غرب‌. بنابراین خط پر رنگ حیات او، در این نکته خلاصه می‌شود که در جستجوی زندگی به راه افتاده بود و قصد داشت تا آخرین قلمرو پیش برود.

در این میان آشنایی و رفاقت او با ستون‌های بزرگ ادب فارسی و بیش از همه نیما یوشیج و فروغ فرخزاد نشان دهنده کشش و ذوق اوست‌. سپهری با همه بزرگان شعری ایران ایام خود دوستی داشت‌، اما در بین آنها استقلال خود را حفظ می‌کرد. در هیچ یک از صفحات زندگی او به نمونه‌ای از تنش و بحران برخورد نمی‌کنیم‌، بلکه راه او راه هنر است و در این راه سکوت را بر هر چیزی ترجیح می‌دهد.

بهترین شاهد این موضوع انتشار آرام و تدریجی آثارش است‌. سپهری آثار خود را در فضایی آرام و در ساکن‌ترین و بی جنجال‌ترین بخش‌های دهه ?? و ?? به دست چاپ سپرد و پس از سال ???? تا مدتهای مدیدی شعر نگفت‌. در هیچ یک از زندگی نامه‌های موجود از علت این موضوع سخن به میان نیامده است و کسی نخواسته است که بداند چرا شاعرِ صدای پای آب و مسافر و حجم سبز از سال ???? تا ???? که پای از هستی بیرون کشید، چرا تنها ?? قطعه شعر سروده است؟ این موضوع دارای دلایلی است که این زندگینامه مجال بازپرداخت ان را ندارد و امید است در جای خود به تفصیل آن را مورد اشاره قرار دهیم‌.

در نهایت‌: شاعر بزرگ عشق و هنر پس از تحمل یک دوره بیماری که حدود دو سال طول کشید، سرانجام در اول مرداد ???? در سن ?? سالگی بدورد حیات گفت‌، در حالی که تنها شاعری بود که غنچه غنچه شعرش بوی زندگی می‌داد و تنها شاعری بود که بیشترین حجم شعر را در سر زبان مردمان روزگار خود داشت‌.

طبق وصیتش او را به زادگاه خودش در مشهد اردهال منتقل نمودند و با قطعه‌ای که بر حسب تصادف از حجم سبز انتخاب شد، سنگ قبری برایش نهادند که به وضوح فریاد می‌زد:

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مباد که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من‌.

نامه به مادر

دهلی ، ? فروردین مادر عزیزم پریشب با هواپیما وارد شدم یعنی شب عید به خاک هندوستان رسیدم. در توکیو بالاخره توانستم یک سفر بروم به کیوتو و نارا. این دو شهر سابقا پایتخت ژاپن بوده اند . بهترین آثار هنری در همین دو شهر است . بدون دیدن آنها ، انگار ژاپن را ندیده ام . یک سفر هم رفتم به کاما کورا که از توکیو دور نیست ، خلاصه ژاپن را آنطور که می خواستم دیدم.... ...قصد من این است سه ماه در هند بمانم... بعد از راه کشمیر و پاکستان و افغانستان به ایران می آیم.خوشبختانه به ایران نزدیک شده ام . اولا نامه زود می رسد.،ثانیا از راه هوا یا زمین مسافرت آسان است . با هواپیمای جت تا تهران سه ساعت راه است بنابراین غصه ای ندارد، (تا پول هست می‌شود ماند). اما راجع به این سرزمین ، هنوز چیزی نمی توانم بنویسم ، چون بیش از یک روز نیست که در اینجا هستم . دهلی شهر بزرگی است . دیروز همه اش در شهر گشتم. هیچ کجا به این اندازه باغهای بزرگ ندیده ام ، خیال دارم دو چرخه کرایه کنم و همه جا را بگردم . اینجا همه سحر خیز هستند ، حتی گنجشکها . صبح هنوز هوا تاریک بود که گنجشکها جیر جیر می کردند ، رنگ کلاغها یک کمی با رنگ کلاغهای ما فرق دارد، یعنی سر آنها دم به بنفشی می زند ، البته مهم نیست ، باید یک کمی گذشت داشت ، یک موش الان دارد وسط اطاق راه می رود. اینجا موجودات عجیب و غریب پیدا می‌شود ، مار فراوان است ، ولی من هنوز ندیده ام. گاوها وسط کوچه و خیابان هستند و هیچ کس حق ندارد آنها را کنار بزند ... دهلی قدیم وضع بسیار بدی دارد. به قدری مردم بد بخت و گرسنه و مریض هستند که تماشای آن اسفناک است. الان صبحانه آوردند و من خوردم. این کارها فداکاری لازم دارد... باری من خیال دارم یک چند وقت در اینجا بمانم . من با جدیت مشغول یاد گرفتن انگلیسی هستم . جون بدون دانستن این زبان نمی شود در اینجا زندگی کرد ، شاید یک اکسپوزیسیون ترتیب بدهم ، امروز می روم چند گالری را ببینم...


سفرهای خارج از کشور

    * سفر به ایتالیا (وی از پاریس به ایتالیا می‌رود)؛
    * سفر به ژاپن (توکیو در مرداد ????) برای آموختن فنون حکاکی روی چوب که موفق به بازدید از شهرها و مراکز هنری ژاپن نیز می‌شود؛
    * سفر به هندوستان (????)؛
    * سفر مجدد به هندوستان (????، بازدید از بمبئی، بنارس، دهلی، اگره، غارهای آجانتا، کشمیر)؛
    * سفر به پاکستان (????، تماشای لاهور و پیشاور)؛
    * سفر به افغانستان (????، اقامت در کابل)؛
    * سفر به اروپا (????، مونیخ و لندن)؛
    * سفر به اروپا (????، فرانسه، اسپانیا، هلند، ایتالیا، اتریش)؛
    * سفر به آمریکا و اقامت در لانگ آیلند (???? و شرکت در یک نمایشگاه گروهی و سپس سفر به نیویورک)؛
    * سفر به پاریس و اقامت در «کوی بین‌المللی هنرها» (????)؛
    * سفر به یونان و مصر (????)؛
    * سفر به بریتانیا برای درمان بیماری اش سرطان خون (دی ????).

نمایشگاه‌های نقاشی

از جمله نمایشگاه‌های نقاشی که سهراب سپهری در آن‌ها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

    * اولین دوسالانه? تهران 
    * دوسالانه? ونیز     * دو سالانه? دوم تهران ( برنده? جایزه? اول هنرهای زیبا)؛
    * نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران 
    * نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ تهران 
    * نمایشگاه گروهی در نگارخانه گیل گمش (تهران)؛
    * نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان 
    * دوسالانه? سان پاولو 
    * نمایشگاه گروهی هنرهای معاصر ایران ؛
    * نمایشگاه گروهی در نگارخانه نیالا؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه صبا؛
    * نمایشگاه گروهی در نگارخانه بورگز ؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه بورگز؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون؛
    * نمایشگاه گروهی در نگارخانه مس تهران ؛
    * نمایشگاه جشنواره? روایان (فرانسه،؛
    * نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ موسسه گوته ؛
    * نمایشگاه دانشگاه شیراز؛
    * جشنواره? بین‌المللی نقاشی در فرانسه؛
    * نمایشگاه گروهی در بریج همپتن آمریکا ؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه بنسن نیویورک؛
    * نمایشگاهانفرادی در نگارخانه لیتو؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیروس ؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون تهران ؛
    * اولین نمایشگاه هنری بین‌المللی تهران ؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون تهران )؛
    * نمایشگاه هنر معاصر ایران در «بازار هنر» (بال، سوییس)؛
    * نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون تهران .

 آثار ادبی

سهراب در آغاز کار شاعری تحت تأثیر شعرهای نیما بود و این تأثیر در «مرگ رنگ» به خوبی مشهود است. بعدها سبک او دستخوش تغییراتی می‌شود و شعرش با دیگر شاعران هم دوره? خویش متمایز می‌گردد. از جمله مجموعه شعرهای دیگر سهراب سپهری می‌توان به این عنوان‌ها اشاره نمود:

    * مرگ رنگ  ؛
    * زندگی خواب‌ها  ؛
    * آوار آفتاب  ؛
    * شرق اندوه  ؛
    * صدای پای آب  ؛
    * مسافر  ؛
    * حجم سبز  ؛
    * ما هیچ ما نگاه  ؛
    * هشت کتاب ؛ که در واقع مجموعه همه هشت دفتر ذکر شده در بالاست که در یک مجلد در سال 56 به چاپ رسید و بارها تجدید چاپ شد. اکنون نیز در اکثر موارد دفترهای شعری وی به تنهایی به چاپ نمی رسند و عرضه نمی شوند بلکه به همین صورت یک مجلدی هشت کتاب در دسترس خوانندگان قرار گرفته اند.


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 7:21 عصر

زندگینامه سهراب سپهری

زندگینامه سهراب از زبان خودش

من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام . شناسنامه ام درست نیست . مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر ) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت 12 . مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده ایم . به گلپایگان و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری . من کودکی رنگینی داشته ام . دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود . میان جهش های پاک و قصه های ترسناک نوسان داشت . با عمو ها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم . و خانه بزرگ بود باغ بود . و همه جور درخت داشت ... . برای یاد گرفتن ، وسعت خوبی بود . زمین را بیل می زدیم . هرس می کردیم . در این خانه پدر ها و عمو ها خشت می زدند . بنایی می کردند . به ریخته گری و لحیم کاری می پرداختند . چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می کردند . تار می ساختند . به کفاشی دست میزدند . در عکاسی ذوق خود می آزمودند . قاب منبت درست می کردند . نجاری و خراطی یش می گرفتند . کلاه می دوختند . با صدف دکمه و گوشواره می ساختند .
کوچک بودم که پدرم بیمار شد . و تا پایان زندگی بیمار ماند . پدرم تلگرافچی بود . در طراحی دست داشت . خوش خط بود . تار می نواخت . او مرا به نقاشی عادت داد . الفبای تگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیز ها می توان یاد گرفت . 
من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه وچک از روی نقشه های خودم بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم . طاق ضربی را درست می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم . 
در خانه آرام نداشتم . از هر چه درخت بود بالا می رفتم . از پشت بام می پریدم پایین . من شر بودم . مادر پیش بینی می کرد که من لاغز خواهم ماند . من هم ماندم . ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم . 
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم . دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتم . از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم . چه کیفی داشت . شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشت های خوب می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود .
خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت و پدر و عموهایم شکارچی بودند . همراه آنها به شکار می رفتیم  
بزرگ که شدم ، عموی کوچک تیراندازی را با من یاد داد . اولین پرنده ای که زدم یک سبزه قبا بود . هرگز شکار خشنودم نکرد . اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید . و هوای صبح را به میان کر هایم می نشاند . در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست کشیدم . در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای تماشا داشتم . 
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم . هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد .تماشای مجهول را به من آموخت . من سالها نماز خوانده ام .
بزرگتر ها می خواندند . من هم می خواندم . در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند . 
روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : «نماز را روی پشت بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید » 
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم . 
تابستان ها به کوهپایه می رفتیم . با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم . در یک سفر راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم . در گوشه باغ ما یک طویله بود . چارپا نگه می داشتیم . پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت . تند و سرکش بود ومرا می ترساند . 
 من از خیلی چیز ها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ، از نزدیک شدن وقت نماز ، از قیافه عبوس شنبه . چقدر از شنبه ها بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد . عصر پنجشنبه تکه ای از بهشت بود . شب که می شد در دور ترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم . صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم . وقتی در کلاس اول دبستان بودم . یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کشیدم ، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد ، و گفت : « همه درسهایت خوب است . تنها عیب تو این است که قاشی می کنی ». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم . با این همه ، دیوار های کچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم . 
دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم . هنوز یک بیت آن را بیاد دارم :
ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان 
اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم . من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم . تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم . یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم ، تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم .
راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم . وقتی میان مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم . اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود . روز ها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم . اداره کشاورزی مزد contemplation مرا می پرداخت . 
در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود . میان همشاگردی های من چند نفری خوب بودند . نقاشی می کردند . شعر می گفتند . و خط را خوش می نوشتند . در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند . با همشاگردی ها به دشتها می رفتیم . و ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم . سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود . 
من هنوز غریزی بودم . و نقاشی من کار غریزه بود . شهر من زنگ نداشت . قلم مو نداشت . در شهر من موزه نبود . گالری نبود . استاد نبود . منتقد نبود . کتاب نبود . باسمه نبود . فیلم نبود . اما خویشاوندی انسان و محیط بود . تجانش دست و دیوار کاهگلی بود . 
فضا بود . طراوت تجربه بود . می شد پای برهنه راه رفت . و زبری زمین را تجربه کرد . 
می شد انار دزدید و moral تازه ای را طرح ریخت . می شد با خشت دیوار خو گرفت . 
معماری شهر من آدم را قبول داشت . دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت . و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت می شد . همدردی organic داشت . شهر من الفبا را از یاد برده بود ، اما حرف می زد . جولانگاه قریحه بود . نه جای قدم زدن تکنیک .
در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بودیم . دل می باختیم . شیفته می شدیم . و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود . 

سه سال دبیرستان سر آمد . آمدم تهران . و رفتم دانشسرای مقدماتی . به شهر بزرگی آمده بودم . اما امکان رشد چندان نبود . در دانشسرا نان سیاه می خوردیم . ورزش می کردیم . و آهسته از حوادث سیاسی حرف می زدیم . با چقدر خامی . من سالم بودم . 
ورزش من خوب بود . در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم . از نقاشی چیزی نیاموختم . کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم . محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک ، و انضباط بی رونق . و ما جوان بودیم ، و خام ، و عاصی . چند نفری دور هم گرد آمده بودیم ، با نقشه های شیطانی . چه آشوبی به پا می کردیم . اگر از سهم زغال سنگ ما می کاستند ، شبانه قفل انبار را می شکستیم . و میز های تحیریر را از ذغال می انباشتیم . یا تخته قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم . شبهای تعطیل که از شبانه روزی در می آمدیم ، اگر دیر بر می گشتیم ، و در بسته بود ، از دیوار داخل می شدیم . 
دانشسرا تمام شد و من به کاشان بر گشم . د.ران دگر گونی ها آغاز شد . خانه قدیمی از دست رفته بود . اجداد پدری در گذشته بودند . عمو ها در خانه های جدا می زیستند . 
خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت ، روزگار می گذراندند. سال 1945 بود فراغت در کف بود . فرصت تامل به دست آمده بود . زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم آمده می شد . 
در خانه ، آرامش دلخواه بود . چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد . می نشستم و رنگ می ساییدم . با رنگ های روغنی کار می کردم . حضور اشیاء بر اراده من چیره بود . تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد . در تماشا تاب شکل دادن نبود . تماشا خاص بود . تنهایی من عاشقانه بود . نقاشی عبادت من بود . من شوریده بودم . و شوریدگی ام تکنیک نداشت . 
روی بام کاهگلی می نشستم . و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم . بسادگی مجذوب می شدم . و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود . برق فلز نبود . درام اندامهای انشان نبود . نقاشی من فساد میوه را از خود می راند . ثقل سنگ را می گرفت . شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود . آدم نقاشی من عطسه نمی کرد . راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم . و اعتبار فساد را در یافتم . 
زندگی من آرام می گذشت . اتفاقی نمی افتاد . دگر گونی های من پنهانی بود . و در آفتابی می شد . با دویستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار می رفتیم . آنقدر زود از خواب پا می شدیم که یده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم . ما فرزندان وسعت ها بودیم . سطوح بزرگ را می ستودیم . در نفس فصل روان می شدیم . 
شنزار ها فروتنی می آموختند . جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود . زیر آفتاب سوزان می رفتیم .
و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت . 
اواخر دسامبر 1946 بود . و من در اداره فرهنگ کار گرفتم. 
آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می کرد ، رنگ تازه ای به زندگیم زد . شعر های مشفق کاشانی را خوانده بودم . خودش را ندیده بودم . مشفق دست مرا گرفت . و مرا به راه نوشتم کشید .
الفبای شاعری را او به من آموخت . غزل می ساختم ، و او سستی و لغزش کار راباز می گفت . خطای وزن را نشان می داد . اشارات او هوای مرا داشت . هر شب می نوشتم .
انجمن ادبی درست کردیم . و شاعران شهر را گرد آوردیم . غزل بود که می شاختیم . 
اما آنچه می گفتیم شعر نبود . دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم . 
من فن شاعری می آموختم . اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد ، نشئه ای عجیب داشت . مرا به حضور تجربه های گمشده می برد . 
خیالاتیم می کرد ، با زندگی گیر و دار خوشی داشتم . و قدم های عاشقانه بر می داشتم . کمتر کتاب می خواندم . بیشتر نگاه می کردم . میان خطوط تنهایی در جذبه فرو می رفتم . 
خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود . از ایوان صحرا پیدا بود ، و برج و باروهای قدیمی . شب ها کاروان شتر از کنار خانه ما می گذشت . در جاده ای که به اصفهان می رفت ، دور می شد . و سحر گاه با بار هیمه به شهر باز می گشت . صدای شتر زیر دندان همه خواب هایم بود . طعم تجرد می داد . به پریشانی می کشاند . غمگین می کرد و روزگار مستی مقیاس بود . و من عاشق بودم . 
اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می بستم ، و روانه دشت می شدم . می نشستم ، و نبض آفتاب را روی کوه های دور می گرفتم . به ستایش nuance عادت می کردم . تعادل را می آموختم . 
تابستان 1948 رسید . با خانواده به قمصر رفتم . و هوا خوش بود . کار من نقاشی بود . و کوه پیمایی . آنجا بود که با منوچهر شیبانی بر خوردم . و این برخورد مرا دگرگون کرد . 
شنبه دهم ژوئیه بود . که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت :« چون به خانه رسیدیم ، من و برادرم کار های خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم او را می شناختیم روان شدیم . پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه ای را به صدا در آوردیم . کلفتی در را باز کرد . اسم ما را پرسید . چیزی نگذشت که خود نقاش آمد و ما را به درون برد . تا غروب آفتاب در خانه آن به سر بردیم . صحبت ما فقط از نقاشی بود » .
آنروز شیبانی در ایوان خانه چیز ها گفت . از هنر حرف ها زد . وان گوک را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم . هر چه می شنیدم تازه بود . و هر چه می دیدم غرابت داشت . شب که به خانه برگشتیم ، من آدمی دیگر بودم . طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم .  
فردای آنروز نقاشی من چیز دیگر شد . نقاشی من خوب نبود . خوبتر هم نشد . در مسیری دیگر افتاد . از آن پس شیبانی را بیشتر روز ها می دیدم . با هم به دشت می رفتیم .
نقاشی می کردیم . حرف می زدیم . شیبانی شعر هایش را می خواند . از نیما می گفت . به زبان تازه شعر اشاره می کرد . و در این گشت و گذار ها بود که conception هنری من دگرگون می شد . همان شال به دانشکده هنر های زیبای تهران رفتم . دوران تحولات هنری محیط ما بود . انجمن خروس جنگی بیداد می کرد و نو با کهنه می جنگید . و میان این شور و ستیز ها کار من ذره ذره شکل می گرفت .

 

زندگینامه سهراب سپهری

سهراب سپهری فرزند اسد الله سپهری مهر ماه به دنیا آمد. کودکی خود را در کاشان در باغی بزرگ به سر آورد. این باغ که یکی از باغ‌های زیبای کاشان بود به اجداد وی تعلق داشت‌. در خاندان سپهری بزرگ مردانی ظهور کرده بودند که نامشان در تاریخ ادب و هنر ایران ثبت شده است‌. در میان اجداد پدری سپهری نام مورخ الدوله نویسنده ناسخ التواریخ بیش از همه معروف است‌...



او نیز بخش مهمی از زندگی و عمر خویش را در این باغ به سر آورده بود و پس از آنکه در فنون تاریخ نویسی به حدی بالا رسید توسط دربار قاجار به تهران احضار شد ولی این باغ همچنان پابرجا بود. تقدیر چنین بود که پس از گذشت سالیان سال کودکی در این باغ به نشو و نما بنشیند که از اوایل کودکی خویش دارای طبعی سرشار و روانی زیبا بود. سپهری که بعدها به عنوان یکی از بزرگترین شاعران طبیعت گرا و طبیعت شناس ایران مورد قبول همگان قرار گرفت‌، این جنبه مهم از شخصیت خویش را وام دار بزرگ شدن در این باغ بود که به سان پنجره‌ای بزرگ به آفاق طبیعت گشوده شده بود. آری بی گمان نقش این باغ و طبیعت بکر کاشان در استغراق سپهری در جلوه‌های عمیق طبیعت آن چنان پر رنگ و ملموس است که هرگز نمی‌توان آن را نادیده گرفت‌. بی جهت نبود که او پس از آن که به یکی از نقاشان بزرگ ایران زمین بدل شد و در تهران آوازه‌ای بزرگ یافت‌، علی رغم معروف بودن و علی رغم سرگرمی‌های گوناگون کاری‌، هر گاه که فرصت می‌یافت خود را به کاشان می‌رساند و در خلوت این باغ به فکر فرو می‌رفت‌.کوتاه سخن این که نمی‌توان از زندگی سپهری سخن به میان آورد ولی از باغی که در آن بزرگ شد سخن نگفت‌.واقع این است که هویت سپهری از جست وخیزهای کودکانه او در باغی شروع می‌شود که ذکر آن در شعرش زیباترین ذکر است‌: باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.

باری‌، سپهری در نخستین سال‌های زندگی با روحی ظریف و روانی لطیف چشم به نظاره هستی گشود و طبق سنت خانواده که هنر آموزی جزو اصول آن به شمار می‌رفت در سال‌های نخستین زندگی با مظاهری از هنر آشنا شد و آن گاه راه به مکتب و مدرسه برد. کودکی او یک کودکی زیبا و منحصر به فرد بود به گونه‌ای که هیچ گاه نتوانست زیبایی‌های آن را فراموش کند. او هم زمان با درس آموزی در دبستان به محیط پیرامون خویش و انسان هایی که در کسوت‌های گوناگون می‌دید نظر داشت‌. شاید بتوان گفت از همان آغاز شاعر بود زیرا نگاه او به زندگی درست از همان اوان شکل گرفته است‌. بنابراین کودکی سپهری یک کودکی عادی و معمولی نیست بلکه کودکی شاعر بزرگی است که الفبای شعری خویش را از کوله بار کودکی اش اندوخته و آموخته است‌. شعر او گواه این حقیقت است که سپهری بخشی از موجودیت فکری خویش را مدیون عهد صغر است‌.

ترکیب خانوادگی خاندان سپهری با وجود عموهایی هنرمند این اجازه را به طفل نوباوه داده بود که با تجربیات از نزدیک در تماس باشد. خاطرات سپهری نشان دهنده ماجراهای شیرین و عزیزی است که در متن آن ذوق و صفا به چشم می‌خورد. این ذوق و این صفا بعدها نه تنها از بین نمی‌رود و نه تنها کاسته نمی‌شود بلکه روبه تکامل و ازدیاد دارد شاید بتوان گفت‌:مراحل پس از کودکی سهراب‌، شرحی است بر زیبایی‌های بی پایان یک زندگی کودکانه‌. سپهری در کودکی خود بود و بعدها هر اندازه که پیش رفت و بالندگی یافت‌، بر قوس خود وی دوایری دیگر افزوده شد.

 


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 7:11 عصر

زندگینامه مولانا

سرزمین ایران از دیربا ز مهد تفکرات عرفانی و تأ ملات اشراقی بوده است.از اینرو در طی قرون و اعصار، نام آورانی بیشمار در عرص? عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملّای روم و مولوی رومی آوازه یافته است. او در ششم ربیع الاول سال 604هجری قمری در بلخ زاده شد.پدر او مولانا محمدبن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است.و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند.بهاءولد از اکابر صوفیه واعاظم عرفا بودو خرق? او به احمد غزالی می پیوست.وی در علم عرفان و سلوک سابقه ای دیرین داشت و از آن رو که میان? خوشی با قیل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی،پرچمداران کلام و جدال با او از سر ستیز در آمدنداز آن جمله فخرالدین رازی بود که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت.به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ کوچید،به هر حال جای درنگ نبود و جلال الدین محمد 13سال داشت که سلطان العلماءرخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به شهر خویش باز نگردد.پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فرید الدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و بالاخره علاءالدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد.او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت.
سرانجام شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628هجری قمری خاموش شد و در دیار قونیه به خاک سپرده شد.درآن زمان مولانا جلال الدین گام به بیست و پنجمین سال حیات خود می نهاد ،مریدان گرد او ازدحام کردند و از او خواستند که برمسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.
همه کردند رو به فرزندش که تویی در جمال مانندش
شاه ما زین سپس تو خواهی بود از تو خواهیم جمله مایه و سود
سید برهان الدین محقق ترمذی مرید صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی که مولانا را به واد ی طریقت راهنمایی کرد. وی ناگهان بار سفر بر بست تابه دیدار مرشد خود سلطان العلماء د رقونیه برسد. شهر به شهر راه پیمود تا اینکه به قونیه رسید و سراغ سلطان العلما را گرفت غافل از آنکه او یکسال پیش ا زاین خرقه تهی کرده و از دنیا رفته بود.
وقتی که سید نتوانست به دیدار سلطان العلماء نائل شود رو به مولانا کرد و گفت د رباطن من علومی است که ا زپدرت به من رسیده این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شود.
مولانا نیز به دستور سید به ریاضت پرداخت و مدت نه سال با او همنشین بود و زان پس برهان الدین رحلت کرد.
بود در خدمتش به هم نه سال تا که شد مثل او به قال و به حال
طلوع شمس
مولانا در آستان? چهل سالگی مردی به تمام معنی و عارف ودانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها می بردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه 26جمادی الآخر سنه 642 هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیداییش کرد.
و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می کند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلق? بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچ? کودکان کویم کردی
چگونگی پیوستن شمس به مولانا
روزی مولوی با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می گشت ناگهان عابری نا شناس ا زمیان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام ؟
مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتب? انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: محمد(ص) سر حلق? انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟
اما درویش تاجر نما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن یک ( سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک ( سبحانی ما اعظم شأ نی ) به زبان راند؟
مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که بین آنها رد وبدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده ام اما با این بار گران علم وپندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟
ونگاه مولانا به او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش و این بار مزاحم را از شانه هایم بردار.
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال 642 هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعرو ترانه و دف وسماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعرو شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت. شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد معمایی است که « کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما واضح و مبرهن است که شمس مرد ی عالم و جهاندیده بود. و برخی به خطا گمان کرده اند که او از حیث دانش و فن بی بهره بوده است مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
غروب موقت شمس
رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طمع زبانه کشید و خود نشان داد. آنها می دیدند که مولانا مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمی کند از این رو فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.
شمس از گفتار و رفتار گزند? مریدان خودبین و تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و چاره ای جز کوچ ندید. از این رو در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.
شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابه کنان که ببخشا مکن دگر هجران
توب? ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر همراه جمعی از یاران سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختی های راه سرانجام پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکران? این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.
غروب دائم شمس
مدتی کار بدین منوال سپری شد تا اینکه دوباره آتش حسادت مریدان خام طمع شعله ور شد توبه شکستند و آزارو ایذای شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو کردار نابخردان? این مریدان رنجیده خاطر شد تا بدانجا که به سلطان ولد شکایت کرد:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این که ورا دشمنی بکشت یقین
او چندین بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان، تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت.
شیدایی مولانا
مولانا درفراغ شمس نا آرام شد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب به سماع و رقص پرداخت و حال زارو آشفت? او در شهر بر سر زبانها افتاد.
روزو شب د رسماع رقصان شد بر زمین همچو چرخ گردان شد
این شیدایی او بدانجا رسید که دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را به سوی شام ودمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هر چه گشت شمس را نیافت و ناچار به قونیه بازگشت.
در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که شمس را به صورت جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر ومتحقق است. این سیر روحانی د راو کمال مطلوب پدید آورد. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای د رآفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مولانا سماع را وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز می دید. چیزی که به روح کمک می کرد تا دررهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می دارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید.
چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شد ولی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انجام چاره ای جز بازگشت به دیار خود ندید.
صلاح الدین زرکوب
مولانا بنا بر عقید? عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نگردد و حق درهم? مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهانتاب ا زکدامین کرانه سر برون می آورد و از وجود چه کسی نمایان می شود؟
روزی مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان حالی دروی ظاهر شد و به چرخ در آمد شیخ صلاح الدین به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود.
بدین ترتیب بود که مولانا شیفت? صلاح الدین شد و شیخ صلاح الدین زرکوب توانست این لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کند و جای خالی شمس را تا حدودی پر سازد. صلاح الدین مردی عامی و امّی از مردم قونیه بود و پیش? زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره . مولانا زرکوب را خلیف? خود ساخت و حتی سلطان ولد را با آن همه مقام علمی سفارش اکید کرد که باید حلق? ارادت زرکوب را به گوش کند. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود بود ولی در عین حال مقام خود را به ویژه در علوم ومعارف برتر از زرکوب می دانست ولی سر انجام به فراست دریافت که معلومات و معارف ظاهری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد. او با این تأمل خودبینی را کنار گذاشت و از سر صدق و صفا مرید زرکوب شد. صلاح الدین زرکوب نیز همانند شمس تبریزی مورد حسادت مریدان واقع می شد اما به هر حال مولانا مدت ده سال با وی مؤانست و مصاحبت داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و سرانجام نیز خرقه تهی کرد و در قونیه دفن شد.
حسام الدین چلبی
حسام الدین چلبی معروف به اخی ترک از اکابر عرفا و مرید صدیق مولانا بود. مولانا با او
نیز ده سال مجالست داشت و حتی نظم کتاب شریف مثنوی به درخواست او صورت گرفت اما قبل از آغاز نظم دفتر دوم زوج? حسام الدین وفات یافت و مولانا هم پسر جوانش علاءالدین محمد را که سی و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر به جناز? او حاضر نشد. درست است که بین علاءالدین با پدر دراین ایّام اختلافاتی وجود داشت اما بدون شک این اختلافات مانع از تأثر شدید پدر در مرگ فرزند نشد. به این ترتیب مدت دو سال نظم مثنوی متوقف شد و در سال 662 هجری قمری مجدداً آغاز شد.
حسام الدین نزد مولانا مقامی والا و عزیز داشت تا بدانجا که آورده اند: روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت چلبی می رفت در میان محله سگی برابر آمد، کسی خواست او را برنجاند فرمود که سگ کوی چلبی را نشاید زدن.
آن سگی را که بود در کوی او من به شیران کی دهم یک موی او
همچنین آورده اند که از حضرت خداوندگار ( مولانا ) سؤال کردند که از این سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است؟ فرمود: مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است و شیخ صلاح الدین درمرتب? ماه است و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ایست روشن و رهنما.
آثار مولانا
آثار کتبی مولانا را به دو قسمت ( منظوم و منثور ) می توان تقسیم کرد. آثار منظوم:
1- مثنوی: کتابی است تعلیمی و درسی در زمین? عرفان و اصول تصوف و اخلاق و معارف و مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب معروف شده. مثنوی از همان آغاز تألیف در مجالس رقص و سماع خوانده می شد و حتی در دوران حیات مولانا طبقه ای به نام مثنوی خوانان پدید آمدند که مثنوی را با صوتی دلکش می خواندند.
به مناسبت ذکر نی 18 بیت نخست مثنوی را نی نامه گفته اند. نی نامه حاوی تمام معانی و مقاصد مندرج در شش دفتر است به عبارتی هم? شش دفتر مثنوی شرحی است بر این 18 بیت.
2- غزلیات: این بخش از آثار مولانا به کلیات یا دیوان شمس معروف گشته، زیرا مولانا در
پایان و مقطع بیشتر آنها به جای ذکر نام یا تخلص خود به نام شمس تبریزی تخلص کرده. به احصای نیکلسن مجموع? غزلیات مولانا حدود 2500 غزل است.
3- رباعیات: معانی و مضامین عرفانی و معنوی در این رباعیها دیده می شود که با روش فکر و عبارت بندی مولانا مناسبت تمام دارد ولی روی هم رفته رباعیات به پای? غزلیات و مثنوی نمی رسد و متضمّن 1659 رباعی است.
آثار منثور:
1- فیه ما فیه:
این کتاب مجموع? تقریرات مولانا است که در مجالس خود بیان کرده و پسر او بهاءالدین یا یکی دیگر از مریدان یادداشت کرده. فیه ما فیه در موارد کثیر با مثنوی مشابهت دارد منتهی نسبت به مثنوی مفهوم تر و روشن تر است زیرا این اثر نثر است و کنایات شعری را ندارد.
2- مکاتیب: این اثر به نثر است و مشتمل بر نامه ها و مکتوبات مولانا به معاصرین خود.
3- مجالس سبعه: و آن عبارتست از مجموع? مواعظ و مجالس مولانا یعنی سخنانی که به وجه اندرز و به طریق تذکیر بر سر منبر بیان فرموده است.

وفات مولانا
مدتها بود جسم نحیف و خست? مولانا در کمند بیماری گرفتار شده بود ا اینکه سرانجام این آفتاب معنا درپی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 هجری قمری رحلت فرمود.
در آن روز پر سوز، سرما و یخبندان در قونیه بیداد می کرد و دانه های نرم و حریرین برف در فضا می رقصیدند و بر زمین می نشستند. سیل پر خروش مردم پیرو جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می گوید:« بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند » و چهل شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.
بعد چل روز سوی خانه شدند همه مشغول این فسانه شدند
روزو شب بود گفتشان همه این که شد آن گنج زیر خاک دفین
آری چنین بود زندگی مولانای ما، زندگی این خداوندگار بلخ و روم که برای وصول به عشق واقعی برای نیل به از خود رهایی در مقام فنا و بالاخره برای سیر تا ملاقات خدا که راه آن در فراسوی پله های حس و عقل و ادراک عادی انسانی است از زیر رواقهای غرور انگیز مدرسه و از فراز منبری که در بالای آن آدمی آنچه را خود بدان تن د رنمی دهد از دیگران مطالبه می کند، خیز برداشت و با حرکتی سریع و بی وقفه پله پله نردبان نورانی سلوک را یک نفس تا ملاقات خدا طی کرد. یک نفس اما در طول مدت یک عمر شصت و هشت ساله که برای عمر تاریخ یک نفس هم نبود.



فهرست منابع:

1- شرح زندگانی مولوی، به قلم استاد بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات تیرگان.

2- پله پله تا ملاقات خدا، تألیف دکتر عبدالحسین زرّین کوب، انتشارات علمی.

3- شرح جامع مثنوی معنوی، تألیف کریم زمانی، دفتر اول، انتشارات اطلاعات.


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 6:49 عصر

 

زندگینامه حافظ شیرازی 



(سال و محل تولد: 726 هـ.ق- شیراز ، سال و محل وفات: 791 هـ.ق- شیراز)

شمس الدین محمد حافظ ملقب به خواجه حافظ شیرازی و مشهور به لسان الغیب از مشهورترین شعرای تاریخ ایران زمین است که تا نام ایران زنده و پا برجاست نام وی نیز جاودان خواهد بود.

با وجود شهرت والای این شاعران گران مایه در خصوص دوران زندگی حافظ بویژه زمان به دنیا آمدن او اطلاعات دقیقی در دست نیست ولی در حدود سال 726 ه.ق در شهر شیراز به دنیا آمد است.

اطلاعات چندانی از خانواده و اجداد خواجه حافظ در دست نیست و ظاهراً پدرش بهاء الدین نام داشته و در دوره سلطنت اتابکان فارس از اصفهان به شیراز مهاجرت کرده است. شمس الدین از دوران طفولیت به مکتب و مدرسه روی آوردو آموخت سپری نمودن علوم و معلومات معمول زمان خویش به محضر علما و فضلای زادگاهش شتافت و از این بزرگان بویژه قوام الدین عبدا... بهره ها گرفت.

خواجه در دوران جوانی بر تمام علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط یافت.

او هنوز دهه بیست زندگی خود را سپری ننموده بود که به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدل شد. وی در این دوره علاوه بر اندوخته عمیق علمی و ادبی خود قرآن را نیز کامل از حفظ داشت و از این روی تخلص حافظ بر خود نهاد.

دوران جوانی حافظ مصادف بود با افول سلسله محلی اتابکان فارس و این ایالات مهم به تصرف خاندان اینجو در آمده بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه و امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به دربار آنان به مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.

دوره حکومت شاه ابواسحاق اینجو توأم با عدالت و انصاف بود و این امیر دانشمند و ادب دوست در دوره حکمرانی خود که از سال 742 تا 754 ه.ق بطول انجامید در عمرانی و آبادانی فارس و آسایش و امنیت مردم این ایالت بویژه شیراز کوشید.

حافظ از لطف امیرابواسحاق بهره مند بود و در اشعار خود با ستودن وی در القابی همچون (جمال چهره اسلام) و (سپهر علم وحیاء) حق شناسی خود را نسبت به این امیر نیکوکار بیان داشت.

پس از این دوره صلح و صفا امیر مبارزه الدین مؤسس سلسله آل مظفر در سال 754 ه.ق بر امیر اسحاق چیره گشت و پس از آنکه او را در میدان شهر شیراز به قتل رساند حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت گیری را در سراسر ایالت فارس حکمفرما ساخت.

امیر مبارز الدین شاهی تند خوی و متعصب و ستمگر بود.حافظ در غزلی به این موضوع چنین اشاره می کند:

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی               خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ            که زسر پنجه شاهین قضا غافل بود

لازم به ذکر است حافظ در معدود مدایحی که گفته است نه تنها متانت خود را از دست نداده است بلکه همچون
سعدی
ممدوحان خود را پند داده و کیفر دهر و ناپایداری این دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت را به آنان گوشزد کرده است.

اقدامات امیر مبارزالدین با مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و وی با تاختن بر اینگونه اعمال آن را ریاکارانه و ناشی از خشک اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارز الدین دانست.

سلطنت امیر مبارز الدین مدت زیادی به طول نیانجامید و در سال 759 ه.ق دو تن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع که از خشونت بسیار امیر به تنگ آمده بودند توطئه ای فراهم آورده و پدر را از حکومت خلع کردند. این دو امیر نیز به نوبه خود احترام فراوانی به حافظ می گذاشتند و از آنجا که بهره ای نیز از ادبیات و علوم داشتند شاعر بلند آوازه دیار خویش را مورد حمایت خاص خود قرار دادند.

اواخر زندگی شاعر بلند آوازه ایران همزمان بود با حمله امیر تیمور و این پادشاه بیرحم و خونریز پس از جنایات و خونریزی های فراوانی که در اصفهان انجام داد و از هفتاد هزار سر بریده مردم آن دیار چند مناره ساخت روبه سوی شیراز نهاد.

مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 ه.ق روی داده است و حافظ در گلگشت مصلی که منطقه ای زیبا و با صفا بود و حافظ علاقه زیادی به آن داشت به خاک سپرده شد و از آن پس آن محل به حافظیه مشهور گشت.

نقل شده است که در هنگام تشییع جنازه خواجه شیراز گروهی از متعصبان که اشعار شاعر و اشارات او به می و مطرب و ساقی را گواهی بر شرک و کفروی می دانستند مانع دفن حکیم به آیین مسلمانان شدند.

در مشاجره ای که بین دوستداران شاعر و مخالفان او در گرفت سرانجام قرار بر آن شد تا تفألی به دیوان خواجه زده و داوری را به اشعار او واگذارند. پس از باز کردن دیوان اشعار این بیت شاهد آمد:

قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ             که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت

حافظ بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و بر خلاف سعدی به جز یک سفر کوتاه به یزد و یک مسافرت نیمه تمام به بندر هرمز همواره در شیراز بود.

وی در دوران زندگی خود به شهرت عظیمی در سر تا سر ایران دست یافت و اشعار او به مناطقی دور دست همچون هند نیز راه یافت.

نقل شده است که وی مورد احترام فراوان سلاطین آل جلایر و پادشاهان بهمنی دکن هندوستان قرار داشت و پادشاهان زیادی او را به پایتخت های خود دعوت کردند. حافظ تنها دعوت محمود شاه بهمنی را پذیرفت و عازم آن سرزمین شد ولی چون به بندر هرمز رسید و سوار کشتی شد طوفانی در گرفت و خواجه که در خشکی، آشوب و طوفان حوادث گوناگونی را دیده بود نخواست خود را گرفتار آشوب دریا نیز بسازد از این رو از مسافرت شد.

شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی جاودانه آوازه او به سبب غزلسرایی و سرایش
غزل
های بسیار زیباست.

ویژگی های شعر حافظ


برخی از مهم ترین ابعاد هنری در شعر حافظ عبارتند از:

1- رمز پردازی و حضور سمبولیسم غنی

رمز پردازی و حضور
سمبولیسم
شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر وی بیش از هر چیز به آینه ای می ماند که صورت مخاطبانش را در خود می نمایاند، و این موضوع به دلیل حضور سرشار نمادها و سمبول هایی است که حافظ در اشعارش آفریده است و یا به سمبولهای موجود در سنت شعر فارسی روحی حافظانه دمیده است.
چنان که در بیت زیر "شب تاریک" و "گرداب هایل" و . . . را می توان به وجوه گوناگون عرفانی، اجتماعی و شخصی تفسیر و تأویل کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

2-رعایت دقیق و ظریف تناسبات هنری در فضای کلی ادبیات

این تناسبات که در لفظ قدما (البته در معنایی محدودتر) "
مراعات النظیر
" نامیده می شد، در شعر حافظ از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

به روابط حاکم بر اجزاء این ادبیات دقت کنید:

ز شوق نرگس مست بلند بالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سرگشتگی که ابروی دوست
کشیده در خم چوگان خویش، چون گویم

3-لحن مناسب و شور افکن شاعر در آغاز شعرها

ادبیات شروع هر غزل قابل تأمل و درنگ است. به اقتضای موضوع و مضمون، شاعر بزرگ لحنی خاص را برای شروع غزلهای خود در نظر می گیرد، این لحنها گاه حماسی و شورآفرین است و گاه رندانه و طنزآمیز و زمانی نیز حسرتبار و اندوهگین.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

***

من و انکار شراب این چه حکابت باشد
غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

***

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش

4- طنز

زبان رندانه شعر حافظ به
طنز تکیه کرده است. طنز
ظرفیت بیانی شعر او را تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حیاتی عمیق بخشیده است. حافظ به مدد طنز، به بیان ناگفته ها در عین ظرافت و گزندگی پرداخته و نوش و نیش را در کنار هم گرد آورده است.
پادشاه و محتسب و زاهد ریاکار، و حتی خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهای او هستند:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام، ولی به ز مال او قافست

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد

5- ایهام و ابهام

شعر حافظ، شعر ایهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است.
نقش موثر ایهام در شعر حافظ را می توان از چند نظر تفسیر کرد:
اول، آن که حافظ به اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده است تا شعر خود را به ناب ترین حالت ممکن صورت بخشد و از آنجا که ابهام جزء لاینفک شعر ناب محسوب می شود، حافظ از بیشترین سود و بهره را از آن برده است.
دوم آن که زمان پرفتنه حافظ، از ظاهر معترض زبانی خاص طلب می کرد؛ زبانی که قابل تفسیر به مواضع مختلف باشد و شاعر با رویکردی که به ایهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنین زبان شگفت انگیزی را ابداع کند؛ زبانی که هم قابلیت بیان ناگفته ها را داشت و هم سراینده اش را از فتنه های زمان در امان می داشت.

سوم آن که در سنن عرفانی آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده می شود و شاعر و عارف متفکر، مجبور به آموختن زبان رمز است و راز آموزی عارفانه زبانی خاص دارد. از آن جا که حافظ شاعری با تعلقات عمیق عرفانی است، بی ربط نیست که از ایهام به عالیترین شکلش بهره بگیرد:

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه، در این عهد وفا نیست

ایهام در کلمه "عهد" به معنای "زمانه" و "پیمان"

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زبن نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

ایهام در ترکیب "نقد قلب" به معنای "نقد دل" و "سکه قلابی"

عمرتان باد و مرادهای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

ایهام در کلمه "دوران" به معنای "عهد و دوره" و "دورگردانی ساغر"

تفکر حافظ عمیق و زنده پویا و ریشه دار و در خروشی حماسی است. شعر حافظ بیت الغزل معرفت است.

جهان بینی حافظ


از مهمترین وجوه تفکر حافظ را می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1- نظام هستی در اندیشه حافظ همچون دیگر متفکران عارف، نظام احسن است، در این نظام گل و خار در کنار هم معنای وجودی می یابند.

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل، چمن آرایی هست
که از آن دست که او می کشدم می رویم

2- عشق جان و حقیقت هستی است و در دریای پرموج و خونفشان عشق جز جان سپردن چاره ای نیست.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

3- تسلیم و رضا و توکل ابعاد دیگری از اندیشه و جهان بینی حافظ را تشکیل می دهد.

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و اگر باده مست

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر داد توکل بایدش

4- فرزند زمان خود بودن، نوشیدن جان حیات در لحظه، درک و دریافت حالات و آنات حقیقی زندگی

به مأمنی رو و فرصت شمر طریقه عمر
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

فرصت شما و صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

5- انتظار و طلب موعود،

انتظار رسیدن به فضایی آرمانی از مفاهیم عمیقی است که در سراسر دیوان حافظ به صورت آشکار و پنهان وجود دارد، حافظ گاه به زبان رمز و سمبول و گاه به استعاره و کنایه در طلب موعود آرمانی است. اصلاح و اعتراض، شعر حافظ را سرشار از خواسته ها و نیازهای متعالی بشر کرده است:



 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که از انفاس خوشش بوی کسی می آید

***

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

***

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

***

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد مان


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ